پاورپوینت کامل «اطلس بانو» ۵۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «اطلس بانو» ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «اطلس بانو» ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «اطلس بانو» ۵۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۴

م تجانس فرهنگی، تنش،
ازدواجهای ناموفق و به دور از
دوراندیشی و ناآگاهانه، شرایط
متفاوت خواستها، آرزوها و
خصوصیات شخصیتی زوجین،
نبودِ صمیمیت و همدردی و
هم فهمی در روابط، عدم پایبندی
به فرامین و دستورات دینی و
مذهبی، بنیان بسیاری از
خانواده ها را سست و یا ویران و
کانون پر مهر و محبت خانواده را به
کانونی سراسر تشنج و به دور از
عاطفه مبدل می سازد. در این میان
کانون خانوادگی مأمن اصلی بچه ها
و اصلی ترین محل، جهت برآورده
ساختن نیازهای عاطفی و تأمین
نیاز به دوست داشتن و رشد و
بالندگی می باشد. امروزه ثابت
شده است احساس امنیت بچه ها
و برآورده شدن انواع نیازهای
روحی روانی آنان بدون وجود
رابطه ای عمیق و عاطفی با پدر و
مادر و والدین میسر نیست.
رابطه ای که متأسفانه و با افسوس
بسیار در خانواده هایی به شکل
مطلوب و آنچه اصول تربیتی دین
مبین اسلام به ما می آموزد؛ وجود
ندارد. قصه پاورپوینت کامل «اطلس بانو» ۵۳ اسلاید در PowerPoint با تخیلی
کودکانه به این نوع ناهنجاریهای
اجتماعی ـ خانوادگی می پردازد.
اطلس بانویی که نه تنها در ذهنش،
بلکه به واقع در قلبش خواهری
برای خود زاییده و متصور گشته
است. خواهری و همدمی و

همدردی به نام پاورپوینت کامل «اطلس بانو» ۵۳ اسلاید در PowerPoint.

«پیام زن»

ـ می ترسی؟

ـ ….

ـ هی، با توام حواست
کجاست؟

ـ هان، هان چی گفتی؟

فرشته قیافه مادرانه ای به خود
گرفت و دلسوزانه پرسید:

ـ نکنه خوابت گرفته، دختره
بازیگوش!

ـ خواب، نه، نخوابیده بودم.

ـ اگه خواب نبودی بگو ببینم
من چی گفتم.

ـ گفتم که، خواب نبودم … یه
لحظه چشمامو هم گذاشتم. خیلی
راه اومدیم؟

فرشته می خندد و مژگان
بلندش را روی هم می اندازد.

ـ پس بگو، ناز نازی خانم
خسته شدن!

ـ خسته؟ آره، خسته شدم.
یعنی یه کم. حالا می گی چی
پرسیدی؟

ـ چی پرسیدم؟ … یادم رفت …
آهان، پرسیدم می ترسی؟

ـ ترس؟ نه، چرا بترسم. مگه
اون شبی که عمه ات واست قصه
اژدهای هفت سر و، همون که
آتیش از دهنش بیرون می ریخت
رو تعریف می کرد؛ آخر قصه
نگفتش آدم بیخودی از چیزی
نمی ترسه.

ـ ای شیطون بلا، تو هم
می شنیدی، چرا بم نگفتی گوش
می کردی؟

ـ خیلی قصه قشنگی بود، نه
فرشته؟

ـ آره، راس راسی قصه قشنگی
بود.

ـ من که خیلی قصه دوس
دارم. کاشکی تو هم قصه بلد
بودی، اونوقت شبا واسم قصه های
خوب خوب می گفتی تا خوابم
می برد.

ـ اطلس بانوخانم، مزه قصه به
اینه آدم بزرگها بگن، بچه ها برن
توی رختخواب نرم و گرمشون
بخوابن بعد اونا شروع کنن: یکی
بود یکی نبود غیر از خدای مهربان
کسی نبود … همینجوری بگن و
بگن تا چشای بچه ها رو هم بیفته
و آدم خوابش ببره. عینهو لالایی
… اطلس …

ـ …

فرشته سرش را به قلبش
نزدیکتر کرد.

ـ اطلس بانو، باز که جواب
نمی دی!

ـ داشتم فکر می کردم.

ـ فکر می کردی؟

ـ خب آره، فرشته داریم کجا
می ریم؟

ـ فراموش کردی؟

ـ خوب گفتی، منم فراموشم
نشده، اما می گم …

ـ چی؟

ـ آخه یه جوریه!

فرشته کشدار گفت:

ـ خانم، ما داریم می ریم واسه
خودمون یه بابا مامان خوب و
مهربون پیدا کنیم. چه زود قرارمون
یادت رفت. مگه حرفهامونه نزدیم،
ببینم نکنه پشیمون شدی؟

ـ پشیمون؟ نه … اما … آخه،
چه جوری؟ از کجا بدونیم کدوم بابا
مامان مهربونند، کدوما بچه هاشونه
دوس ندارن؟

فرشته می خندد و انبوه موهای
بورش را که در اطراف شانه رها
شده اند به عقب می کشد.

ـ دیوونه، این که پرسیدن
نداره، اولاً که از خودشون
می پرسیم؛ دوما، از چشاشون
می فهمیم راست می گن یا نه،
بمون می خوان دروغ بگن.

ـ تو می دونی راستشو می گن؟

ـ چی می دونم! بشون می گیم
ما اومدیم بچه تون بشیم. اگر شما
خوب و مهربونین و دوستمون
دارین، بفرمایین ما هم بچه تون
هستیم. همین و بس. کجای این
کار مشکله؟

ـ قبول می کنن منم بچه شون
بشم؟

ـ تو هم گاهی وقتا چه حرفایی
می زنی! خوب خانم وقتی من
بچه شون بشم و دوستم داشته
باشن تو هم بچه شون می شی.
خونه تو قلب منه. هیچ کی
نمی تونه تو رو از من جدا بکنه.
مگه اینکه به سرت بزنه شیطونی
کنی و بخوای اذیت کنی. اون
وقتش من می دونم و تو. خودم به
حسابت می رسم!

ـ من که چشمم آب نمی خوره.

ـ حالا صبر کن. یه خونه دُرُس
و حسابی که پیدا کردیم نشونت
می دم. فکر تمام جاهاشه کردم.
می رم زنگ در رو فشار می دم. یه
خانم خوب و مهربون می آد دم در.
بش می گم من و اطلس بانو اومدیم
شما مامان ما بشین. یه بابای خوب
هم لازم داریم. اونم حرفامه قبول
می کنه اما اول می پرسه مگه مامان
خودت چشه که می خوای من
مامانتون بشم؟ منم می گم مامان
ما، ما رو دوس نداره. خانمه یک
فکری می کنه و می گه باشه من
حرفی ندارم از حالا به بعد من
می شم مامانتون و به من بگین
مامان و می بردمان توی خونه و
کلی کیک و شیرینی و خوراکی
می ده بخوریم.

ـ ولی باز من می گم بیا
برگردیم، اگه یه دفعه دیگه بابا،
مامانت کتکت زدن و اذیتت کردن
اون وقتش می گردیم و واسه
خودمون بابا، مامان دیگه ای
انتخاب می کنیم.

ـ اطلس بانو خانم، تو در باره
من چه فکری کرده ای؟ کدوم
بچه ای دوس داره بابا مامانش، بابا
مامانش نباشن؟ اما وقتی می دونم
اونا منو دوس ندارن و همیشه با
هم دعوا می کنن؛ منم پرغصه
می شم و دیگه دوستشون ندارم.

چشمهای فرشته پر از اشک
شده بود.

ـ هی، چرا ناراحت شدی؟ من
که منظوری نداشتم. گفتم نکنه
نگرون ما بشن …

فرشته سرش را به شدت
تکان داد.

ـ نگرون من؟، اصلاً، اصلاً، …
اونا منو دوس ندارن …

آستینش را بالا زد.

ـ ببین، این کبودیها را
می بینی، تو که خودت می دیدی
چقده من کتک می خورم.

ـ من که نمی تونستم کاری
واست بکنم. تو که کتک
می خوردی منم دردم می اومد، به
خدا راست می گم فرشته جان.

اشک فرشته سرازیر شد.

ـ دل من بیشتر درد می گرفت.
غصه دار می شدم.

ـ می دونم. وقتی تو گریه
می کنی و دلت درد می گیره منم
جام تنگ می شه و گریه ام می گیره.
تو صدامو می شنفی؟ هق و هق
گریه می کنم.

مردی پیش آمد. دختربچه ای
را با جثه ای کوچک، چانه ای مصمم
و دهانی خوش ترکیب می دید.
چشمهای درشت و مخملی
دختربچه اشک آلود و بی قرار بودند.
پوستی لطیف و تابناک داشت و
مژگانش تیره، بلند و برگشته بودند.
ژاکت بافتنی آبی رنگی روی لباس
سفیدی به تن داشت و کلاه
ساده ای که پر زردرنگی به گوشه
آن زده شده بود بر سر داشت.

دخترک پنج، شش ساله بیش
نشان نمی داد.

ـ دختر کوچولو، چی شده؟

ابروهای فرشته به علامت
اخم به هم نزدیک شدند و ترس در
صورتش هویدا گشت. با دستهای
سفید و کوچکش تند و تند
اشکهایش را زدود.

ـ هیچی … هیچی …

و به طرف گوشه ای دیگر از
خیابان دوید. مانند غزالی تیزپای
فرار می کرد. قلبش تند و تند می زد.

ـ فرشته، بسه دیگه، از نفس
افتادم.

فرشته نفس نفس می زد.

ـ یکهویی چت شد؟

ـ خودم هم نمی دونم، از اون
آقاهه ترسیدم.

ـ مگه چه شکلی بود؟

ـ فکر کردم باباست!

ـ من که درست و حسابی
ندیدمش، شکل بابا بود؟

ـ نه، نبود. گفتم که فکر کردم
شبیه بابامه!

ـ می گم فرشته، کاشکی یه
نفرشون خوب بود.

ـ بابا، مامان؟

ـ آره.

ـ راس می گی، اون وقت زیاد
دلم نمی سوخت. بالاخره یکیشونو
داشتیم. با اون خوبه حرف می زد و
درد دل می کرد.

ـ … می خوام …

ـ چی؟

ـ یه دقه وایسا!

ـ کاری داری؟

ـ می خوام گریه کنم. تو ناراحت
نمی شی؟

ـ ناراحت؟ تو که می دونی
وقتی گریه می کنی دل من
می شکنه!

ـ چیکار کنم فرشته جونم.
وقتی تو اینقده ناراحتی دلم
بدجوری می گیره و می خوام گریه
کنم.

ـ خب باشه، اما یواش یواش
گریه کن تا دل من به درد نیاد!

در همان حال، مدتی قلب
فرشته تالاپ تالاپ می زد.

ـ بسه دیگه، قلبم ترکید.

ـ باشه، بسه دیگه، معذرت
می خوام. دستمال داری؟

فرشته دست به ژاکتش برد و
از جیبش دستمالی سفید و گلدوزی
شده بیرون آورد و به قلبش گرفت.

ـ متشکرم، راحت شدم. خیلی
دلم گرفته بود. می دونی چیه، یاد
اون روزی افتاده بودم که بابا
مامانت داشتن بازم دعوا می کردن.
نمی دونی، تو که جیغ می کشیدی
من می خواستم بمیرم. اصلاً
دوست داشتم بمیرم.

ـ دعوای مامان باباها خیلی
بده، نه اطلس بانو؟

ـ اونا هیچ تو فکر تو نیستن؟

ـ یادم می آد یه روزی، تو
خواب بودی. با داد و فریادشون از
خواب پریدم. رفتم پیششون و گریه
کردم. دوتایی سرم داد کشیدن و
کتکم زدن.

ـ آهان! … یادم می آد. اون
روزی رو می گی که صبح از خواب
پا شدم دیدم تموم دست و پام
کبوده. اول فکر کردم مریض شدم.
بعد که تو گفتی …

ـ خوب بسه دیگه، چه فایده ش
هی این چیزا رو یادمون بیاریم.
بیشتر ناراحت می شیم. راستی تو
گشنه ت نیس؟

ـ چرا؟ صبحونه نخورده از
خونه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.