پاورپوینت کامل لاله های غمگین ۵۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل لاله های غمگین ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل لاله های غمگین ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل لاله های غمگین ۵۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۴
نسیم از عطر گلهای وحشی
سرشار بود که «گلجان» نگار غبار
گرفته اش را به صحرا دوخت.
سیاه چادرها چون او، چشم در چشم
آفتاب به انتهای کویر می نگریستند
و در انتظار کاروانی از شتران
زنگوله دار بودند تا از سفر بازگردند
و از شبهای مهتابی صحرا برایشان
بگویند.
«گلجان» نگاه کرد و نگاه و
سپس اشکهایش را پاک کرد و به
درون چادرشان خزید. به آتشی که
در وسط آلاچیق می سوخت خیره
شد و به مردانی که دور آتش حلقه
زده بودند و به نوای دوتار، خود را
تکان می دادند و حرکت دستهای
بخشی(۱) را دنبال می کردند.
مادر گلجان گوشه ای نشسته
بود و تند و تند ریشه های قالی را
بر تن دار گره می زد و بر تارها شانه
می کوبید تا گلجان زودتر به خانه
بخت برود. ولی دخترک دلش
می خواست ریشه ها از هم بپاشند و
فرش بختش هرگز بافته نشود.
دوست داشت همانجا پیش پدر و
مادر و دوستانش بماند. آرزو می کرد
همیشه کودک می ماند و با بچه ها
«آلاگیس دیر»(۲) بازی می کرد و
شبها در آغوش مادربزرگ
مهربانش افسانه کریم ترسو را
می شنید که چطور شجاع می شد و
به جنگ دیوها می رفت. سپس
همانجا زیر پوستین پیرزن به
خواب می رفت، و چقدر دلش
می خواست چشمها را ببندد و به
خواب برود؛ ولی صدایی مانع این
کار می شد. صدای انگشتهای
پیرمرد که هنوز بر روی سیمهای
دوتار می لغزید و آن را به خواندن وا
می داشت. «گلجان» لحظه ای به
خود آمد و دمی به آهنگ دلنواز
دوتار گوش سپرد که چطور از کنج
چادر بر می خاست و همراه دود از
روزنه بالای آلاچیق به آسمان
می رفت و سپس به آهنگی که از
دل خودش برخاسته بود گوش کرد.
دلش به اندازه پرواز تمام پرنده ها
گرفته بود. دلش پرواز می خواست.
دوست داشت پر بکشد و برود
بالای کوهها. دوست داشت به
دسته گلی در دل صحرا بدل
می شد. می خواست پر بکشد،
می خواست برود که صدای پدر او را
از خودش بیرون کشید و بر سر
جایش نشاند.
ـ سلامت باشی بخشی.
دیگر صدای دوتار به گوش
نمی رسید و همه بخشی را تحسین
می کردند و او داشت با تواضع کلاه
پوستی اش را روی سر جابه جا
می کرد که گفت: «زنده باشید.» و
پدر رو به زنش فریاد کشید: «آهای
حورما چای بیاور!» و زن، خجل
روسریش را به صورت کشید و بلند
شد. کتری را از روی آتش
برمی داشت که «گلجان» دوباره به
آرامی از آلاچیق بیرون رفت و در
دل آرزو کرد آن روزها هر چه زودتر
تمام شوند و او برای همیشه در
ایلشان ماندگار شود. خودش را به
پشت چادرها رساند و سرش را به
«چلیک»(۳) بازی «تویجان» و
«قزل گل» گرم کرد که ناگهان
سیاهی بزرگی از دور پدیدار شد.
گرد و خاک هوا را پر کرده بود.
سیاهی از انتهای صحرا جلو
می آمد. سوارها نزدیک می شدند و
بوی عرق اسبهایشان بیشتر به
مشام می رسید. «گلجان» همین
که سوارها را شناخت به پناه
چادری گریخت و در حالی که
قلبش خود را بر دیوار سینه اش
می کوفت روی زمین نشست.
بچه ها به دیدن پریشانی او جلو
آمدند و به جایی که دخترک
نگریسته بود، چشم دوختند و
خواستند چیزی بپرسند که
«گلجان» برخاست. صدای پای
اسبها نزدیکتر شده بود. بچه های
دیگر هم به صدای آنها و چهره
وحشت زده «گلجان» جلو آمده
بودند و با تعجب و هیجان به
تازه واردین نگاه می کردند.
«آق قیز» که در میان گوسفندان
شیر می دوشید برخاست و همراه
خواهرش که در میان یورتها(۴)
بازی می کرد، به طرف گلجان رفت
و دستش را بر شانه او گذاشت.
دخترک جیغ کوتاهی کشید و سرش
را برگرداند.
ـ چه شده گلجان؟
ـ تویی آق قیز؟ نیمه جان شدم.
ـ چرا خودت را پنهان می کنی؟
چه شده؟
«گلجان» دزدیده از پس چادر
به سوارها چشم دوخت و پرسید:
«خودشان هستند مگر نه؟»
«آق قیز» به سوارها نگریست و به
کسانی که از گوشه و کنار به آنها
نگاه می کردند، سپس خنده اش را
فرو خورد و با شیطنت گفت: «آره
گلجان. مژده بده. ساتلق با
مردانش آمده.» و معصومانه
خندید.
ـ کاش صحرا او را در خودش
گم می کرد. کاش هرگز نمی آمد.
ـ ساکت باش گلجان، باز هم
شروع کردی. ببین، ببین دارند با
دده ات خوش و بش می کنند.
و «گلجان» با نفرت گفت:
«کاش زودتر بروند.»
ـ چه می گویی دختر. چطور
دلت می آید. بیا نگاهش کن. گر چه
سالهای عمرش زیاد است و گرمای
خورشید پوستش را سوزانده ولی
هنوز هم زیباست. پیچه های
چرمی، ساق پاهایش را پوشانده و
دارد با قدمهای خسته و سنگین به
طرف چادرتان می رود. یک عرق
چین سوزن دوزی شده بر سرش
گذاشته، شالش را هم که نگو،
رنگ…
ـ بس کن آق قیز، بس کن.
دیگر نمی خواست بشنود. مرد
رؤیاهای او «ساتلق» نبود پس
نباید بیهوده به او فکر می کرد.
تازه از صبح که ریش سفیدها
به یورتشان رفت و آمد می کردند،
همه چیز را فهمیده بود. آنها ساز
می زدند و زیرچشمی او را نگاه
می کردند. پس منتظر آمدن
«ساتلق» بودند. دیگر تحمل
نداشت. روی خاکها نشست و خود
را زیر اشعه های طلایی آفتاب رها
کرد. آق قیز با آرزویی کودکانه گفت:
«کاش به خواستگاری من آمده
بودند.»
ـ و می بردنت به یک ایل
غربیه.
ـ عیبی ندارد گلجان. مادرهای
ما همه به ایلهای غریبه شوهر
کرده اند و ما در دیار غریب به دنیا
آمده ایم.
ـ ولی من نمی خواهم.
نمی خواهم به ایل غریب بروم.
نمی خواهم.
ـ کج خلقی نکن. بلند شو برویم
آرنا(۵) آبی به صورتت بزن حالت
جا می آید. پاشو گلجان. و خود
برخاست از میان گوسفندان گذشت
و مشک آبشان را برداشت و دست
«گلجان» را کشید. دخترک به
آرامی بلند شد و وقتی از پشت
چادرشان مشک آب را بر می داشت
صدای کریه خنده میهمانشان را
شنید و با خشم به طرف رودخانه
دوید. «آق قیز» نفس زنان خودش
را به او رساند و پرسید: «چه شده
گلجان؟» و دخترک هیچ نگفت و
فقط ایستاد.
ـ داری عروس می شی دختر.
بخند چرا دل نگرانی؟
ـ چه عروسی آق قیز؟ چه
خوشی؟ این ساتلقی که من
شنیده ام به سگش هم رحم
نمی کند.
«آق قیز» آهی از درون کشید و
دلسوزانه گفت: «چه حرفها می زنی
گلجان. دنیا همین است دیگر.
مردهای ایل همه مثل هم هستند.»
«گلجان» به میان حرف او دوید و
جواب داد: «چرا دروغ می گویی؟
خودت می دانی که این طور نیست.
مردان ایل کجا و ساتلق کجا.»
ـ ولی عوضش گلجان، او
اسبهای زیادی دارد و چند
گله گوسفند که شیر و کره اش …
ـ چه می گویی؟ هر که
می خواهد باشد، من او را
نمی خواهم.
و سپس به آرامی گریست و
صورتش را در میان بوته های
صحرایی پنهان کرد. «آق قیز»
متعجب پرسید: «پس دده ات را چه
می کنی؟ نمی توانی که روی
حرفش، حرفی بزنی. بالاخره
باگی(۶)هایت هم حقی دارند.»
دخترک صورتش را پاک کرد و به
«آق قیز» نگریست.
ـ ولی آنها هنوز بچه هستن.
خیلی کوچکن.
ـ نه گلجان، تو خیلی بزرگ
شدی. نمی دانم دده ات چطور تا
حالا شوهرت نداده. به گمانم
شانس ساتلق بوده که …
و باز با شیطنت خندید و
«گلجان» خشمگین از این کار به
راهش ادامه داد.
ـ اول پاییز که می آمدیم
گرمسیر، از شتر پایین پریدم و
خودم دو طرف گله آتش روشن
کردم تا تمام درد و بلاهایم بسوزند
و کسی کاری به کارم نداشته باشد،
ولی نشد که نشد. آخر از همان
وقت کوچ بود که ننه می گفت دیگر
وقت شوهر رفتنم است.
ـ ناراحت نباش گلجان همه
چیز درست می شود؛ به همان
خوبی که خودت می خواهی. هوای
روستایمان که گرمتر شد دوباره به
آنجا بر می گردیم و برایت عروسی
راه می اندازیم.
ـ تو دلت می خواهد که من از
شما جدا شوم؟
ـ نه گلجان، خودت که از
بزرگترها شنیده ای «زندگی بدون
دوست مثل غذای بی نمک است.»
ولی چاره نیست باید بروی.
و سپس هر دو دامنهای
چین دار و بلندشان را جمع کردند و
از روی رود پریدند. نورخورشید
بلورهای آب را رنگ می زد و آب
چون حریری رنگین و درخشان
روی سنگها می لغزید و به سمت
گندمزار می رفت. «گلجان» نشست
و به آرامی برای خودش خواند.
ـ ای کاش، کوهی بزرگ بودم و
بلند پروازترین پرندگان روی سر و
شانه هایم می نشستند و دمی
می آسودند و پس از چرخی
تشکرآمیز به دور سرم، تا دورترین
نقطه آسمان، پرواز می کردند.
آن قدر که چون نقطه ای دور شوند،
ای کاش کوهی بزرگ بودم.
«آق قیز»، مشکش را پر کرد و
خواست چیزی بگوید که درنگ کرد
و گوش داد و سپس باز خندید و
گفت: «اگر گفتی چه صدایی
می آید؟» گلجان چشمها را بست و
گوشهایش را به نجوای دشت
سرسبز سپرد تا شاید چیزی بشنود.
ـ می شنوی؛ او هم دارد
می خواند گلجان.
ـ آری، صدای آواز قلیچ است.
هیجانی که در دلش برپا شده
بود به یکباره فرو نشست و چون
کوهی خاموش، بی حرکت ماند.
صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد. گله
گوسفندان از روی تپه به طرف
رودخانه سرازیر شدند و بعد
«قلیچ» پیدایش شد و همین که
«گلجان» را دید صدایش در میان
بع بع گوسفندان و پارس سگها گم
شد. «گلجان»، نگاه سرد و
سنگینش را به چوپان دوخت که
آرام و غمگین جلو می آمد.
گوسفندان آب می خوردند و
«قلی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 