پاورپوینت کامل وای که دلمان می سوزد (قصه های بی بی(۸))! ۵۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
4 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وای که دلمان می سوزد (قصه های بی بی(۸))! ۵۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وای که دلمان می سوزد (قصه های بی بی(۸))! ۵۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وای که دلمان می سوزد (قصه های بی بی(۸))! ۵۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۴

چیزهای عجیب و غریب ما
آدمها یکی هم همین «دل
سوختن»مان است. حقیقتش، اگر
برویم توی نخ دلها می بینیم حتی
دل جانی های بالفطره و دزدهای
مادرزاد برای یک بار هم که شده
توی زندگیشان بدجوری سوخته
است. چرا که هر چه نباشد،
ناسلامتی آنها هم آدمند و سر به

تن دارند!

من که فکر می کنم آدمیزاده ها
وقتی خیلی ناراحت می شوند و یا
لگد به بخت خودشان یا دیگران
می خورد؛ دلشان می سوزد و گرنه
دل آدمها که سوختنی نیست. بلکه
برعکس وقتی یکی آتش می گیرد و
می رود که جز و جزغاله بشود، اول
کاری دست و پا و صورتش
می سوزد. بعد اگر خیلی بدشانس و
اقبال باشد آتش زبانه می کشد و
دلش را می سوزاند و به خاک سیاه
می نشاندش.

دل سوختن ما هم برای
خودش انواع و اقسامی دارد. المثل،
اگر بچه باشیم و درسمان را خوب
نخوانیم، آخر سالی که می شود چند
تا صفر گنده و چند تا یک و دو و
پنج توی کارنامه مان می گذارند تا
جلوی چشممان باشد و حسابی
دلمان بسوزد.

و اگر جزو جمعیت نسوان
باشیم و شوهر بی مایه ای وبال
گردنمان شود، هی حرص زندگی
دیگران را می خوریم و شب و روز

کارمان می شود «دل سوختن». آن
هم به حال زار و نزار خودمان. و اگر
مرد باشیم و مثلاً کارمان معامله
کردن باشد، وقتی در معامله ای
ضرر می کنیم و به خاک سیاه
می نشینیم، دو بامبی توی سرمان
می کوبیم و از ته دل؛ دلمان
می سوزد.

و یا اگر فوتبالیست باشیم و
آخر مسابقه پنج شش تایی توپ
توی دروازه مان کاشته باشیم، از
نفس که افتاده ایم، هیچ، دلمان
بدجوری می سوزد که لااقل یک
گل را هم جواب نداده ایم.

اینها نمونه هایی کوچک از
«دل سوختن» برای خودمان
می باشد. برای دیگران که چقدر
وقت و بی وقت و بیجا و باجا دلمان
می سوزد و کاری از دستمان
برایشان برمی آید یا نمی آید؛ برای
خودش حساب و کتابی جداگانه
دارد.

خدایی اش، خیلی در زندگی
آدمها پیش می آید گدایی را
می بینند و دلشان می سوزد یا بچه
یتیمی یا مریضی را می بینند و
دلشان سفت و سخت می سوزد!

خلاصه ش، این «دل
سوختن»ها آنقدر زیادند که آدم اگر
بخواهد بنشیند و در موردشان
بنویسد می تواند چندتایی کتاب به
بازار صادر کند.

اما، روراستش، من از همان
زمان بچگیم دلم برای یک چیزی
بیشتر از همه می سوخت که وقتی
برایتان بگویم خنده تان می گیرد و
لابد می گویید: «این آدم عقلش
پاره سنگ ور می داره!»

به هر حال، چاره چیست،
گاهی دل سوختن ما آدمها دست
خودمان نیست و دست «دلمان»
است.

باری، خدمت شریفتان عرض
نمایم که من بیشتر از همه دلم
برای صنف خباز و نانوا و بخصوص
برای «شاطر محمود» می سوخت.
یعنی هر وقت ویرم می گرفت و
می رفتم توی نخ این صنف و خودم
را به جایشان می گذاشتم که با چه
مکافاتی نان را از تنور بیرون
می آورند؛ دلم برایشان کباب شده و
با خودم می گفتم: «حتم منظور
بی بی از آدمهایی که با عرق جبین و
زحمت فراوان نان حلال می خورند،
کسی جز این شاطرها و نانواها
نیست!» و زمانی که می دیدم
«شاطر محمود» سیخ را کف
دستش محکم گرفته و ولش
نمی کند، توی دلم می گفتم پهلوانی
که گفته اند همین «شاطر محمود»
است که اصلاً سیخ، کف دستش را
نمی سوزاند و وقتی می دیدم با
حرکات ضربی تنش را عقب می برد
و به تنور یورش می آورد و ریگها را
می دراند تا خوب داغ شوند، دلم
برای او و پزنده و نان آور بدجوری
می سوخت که در گرمای بی پیر
تابستان و کنار تنور داغ برای سیر
کردن شکم آدم جماعت چه جانی
که می کنند!

از خدا چه پنهان، گاهی لپم را
تو می مکیدم تا هم شکل و قیافه
«شاطر محمود» بشوم و چند
دفعه ای با خودم به تنور خیالی
حمله ور می شدم؛ که پاک از توش و
توان می افتادم.

آن روز هم لیچ عرق بودم که
از لگد زدن به توپ فارغ شدم و
راهی خانه شدم. اما هنوز نرسیده
ننه چشمهایش را برایم دراند که:
«بچه، تو از این همه فوتبال بازی
کردن می خوای به کجا برسی،
می خوای کجا رو بگیری، آخه
خسته نشدی؟» و در یک چشم به
هم زدن زنبیل نان را گذاشت توی
سینه ام که: «بدو برو نون بخر که
هیچی نون توی خونه نداریم.»

آمدم بهانه بیاورم که فهمیدم
بی فایده است و ننه همچنان غر
می زد. توی آن خانه از هر کی
می پرسیدند مأمور همیشگی و
بی جیره مواجب خرید نان کیست،
فی الفور چشمها به طرف منِ
بداقبال برمی گشت و جملگی با هم
می گفتند: «دِ اینم سؤال کردن
داره، از روز اولی که خداوند تبارک و
تعالی امین را به زمین فرستاده؛
زنبیل نان را هم به دستش داده!»
بنابراین «آ» هم نگفتم و به طرف
نانوایی «شاطر محمود» عقب گرد
کردم. اما، برایم خیلی زور ور
می داشت توی آن هوای داغ راه
بیفتم و بروم توی صف نان! از
غیظم سنگی را لی لی کنان با پا
جلو بردم تا به نانوایی رسیدم. اما،
آنجا صحرای محشر بود و جمعیت
برای گرفتن نان از سر و کول هم
بالا می رفتند. تا آن وقت یک
چنین جمعیتی را ندیده بودم.
اخمهایم حسابی رفتند تو هم. حالا
قوز بالای قوز شده بود. مجبور
بودم به چند تا نانوایی دیگر سر
می زدم تا اگر بختم می گرفت و نان
گیرم می آمد.

با گوشهایی آویزان و عرق
کرده و کفری به راه افتادم که
صدایی از پشت سر شنیدم:

ـ امین، آهای امین، وایسا!

دو زن بودند. یکیشان را
می شناختم. نیره دختر همسایه مان
بود. نیره از آن دخترهای
سرزبان داری بود که از زبان داری
کسی حریفش نمی شد.

ـ سلام!

ـ سلام!

ـ چیه پسر، سگرمه هات تو
همه!

ـ نمی بینی نونوایی غلغله س!

ـ وای! بمیرم براش، طفلک!

ـ نیره خانوم، اصلاً حال و
حوصله ندارم. عزت زیاد.

ـ کجا، صبرکن.

ـ ها!

ـ این آرایه ست.

دختر بغل دستی اش را
می گفت.

ـ خوشوقتم، خوب خداحافظ.

ـ آرایه، این امین بد اخم و
تخم، عزیز دردانه بی بی است.

چشمهای آرایه برقی زدند.

ـ چه خوب، سلام، آقای امین!

با بی حوصلگی و در حالی که پا
به پا می کردم جوابش را دادم.

ـ سلام علیکم.

نیره گفت:

ـ حالا مگه دنیا به آخر رسیده،
نون گیرت نیومده خوب نیومده
باشه، بیا، بفرما، هر چند تا نون
می خوای وردار.

از زیر چادرش زنبیل پر از
نانش را در آورد. نرم شدم. با
چرب زبانی گفتم:

ـ از لطفتون ممنون، ولی، آخه
این نون خودتونه. لازمتون هس.

ـ نترس، تو که نون بر نیستی.
من چون خیلی توی صف وایساده
بودم پس چند وعده نون خریدم. ده
تا واست کافیه؟

ده تا از نانها را جدا کرد و توی
زنبیلم گذاشت. کور از خدا چه
می خواست، دو چشم بینا!
سگرمه هام باز شد.

ـ امین، این آرایه را که می بینی
دوست من است.

خودشیرینی کردم.

ـ ناگفته نماند، نیره خانم، وقتی
همه توی محل می گن شوما خیلی
خانمید نتیجه می گیریم دوستتان
هم خانمند!

دو تایی خندیدند. به راه
افتادیم. نیره گفت:

ـ این دوست من می خواد
بی بی رو ببینه. یه مشکلی داره. چه
تصادفی شد تو را دیدیم. مشکلش
… به «دل سوختن» ربط پیدا
می کند.

منظورش را نفهمیدم. چنان از
گیر آوردن بی زحمت و مشقت نان
شاد و شنگول بودم که به
خیال بافی افتادم.

ـ این روزها خیلی ها پیدا
می شوند که مشکلشان دل سوختن
است. اصلاً آدم مگر می شود
بی«دل سوختن» ادامه حیات
بدهد. نخیر، حتی نمی تواند راه
برود و یا غذا بخورد. همین «شاطر
محمود» خودمان را بگویم. خدا
می داند من چقدر دلم برایش
می سوزد و او چقدر از ایستادن
جلوی تنور دست و صورتش
می سوزد. نیره خانم، این را هم
بگویم تنها دست و پا و یا سر و
صورت و کله آدم نیست که
می سوزد بلکه دل هم می سوزد و
گاهی جزغاله می شود و حتی شده
که دل، مثل شیشه خرد و خمیر
بشود و بریزد زمین و کسی پیدا
نشود بتواند جمعش کند. بنابراین
شما تعجب نکنید اگر دوست شما

دلش می سوزد، من همان اول که
قیافه اش را دیدم فهمیدم دلش
سوخته است. متأسفانه برای دل
سوختن دواسرخی، پمادی، چیزی
دم دستمان نیست تا هر وقت
دلمان سوخت بپریم و برویم پیش
عطار و طبیب و بگوییم: ای آقای
عطار و یا ای آقای طبیب! زود پماد
دل سوختن به ما بده که دلمان
بدجوری می سوزد و جلز و ولز
می کند. نه، از این خبرها نیست.
من، خودم تا یادم می آید تا حالا
بیشتر از صد بار به دروازه شوت
کرده ام اما توپ بدقلقی کرده و توی
دروازه نرفته، اونوقتش همچی دلم
سوخته که آن سرش ناپیدا. پس
نتیجه می گیریم که این تنها دوست
شما نیست دلش می سوزد بلکه آدم
و عالم دلشان می سوزد و کسی هم
نیست به دادشان برسد. مثلاً همی
الان که نان گیر من نیامد چقدر
دلم سوخت و اگر خدا شما را
نرسانده بود معلوم نبود عاقبت من
چی می شد. همچی مواقعی دل
نمی سوزد بلکه آتش می گیرد و …

نیره با خنده گفت:

ـ پسرجان مثل اینکه زیاد توی
آفتاب وایسادی! داشتم می گفتم
آرایه بی بی را نمی شناسد و یک
مشکلی دارد.

امان ندادم.

ـ چرا از حق بگذریم، شما و
این دوستتان لطف بزرگی به من و
تک تک اعضای خانواده ما
کرده اید. اگر شما نبودید معلوم نبود
حال و احوال من در چه قراری
است و …

نیره پرید وسط حرفم و
نگذاشت به سخنرانیم ادامه دهم.

ـ امین، من و آرایه می خواهیم
پیش بی بی برویم.

ـ ها!

تازه، هوش و حواسم سر
جایش می آمد. آرایه، دختر بزرگ
خانه شان بود. همسایه قدیمی نیره.
قبول کردم آنها را پیش بی بی ببرم.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.