پاورپوینت کامل بهشتیان روی زمین (گفتگو با مادر شهید) ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بهشتیان روی زمین (گفتگو با مادر شهید) ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بهشتیان روی زمین (گفتگو با مادر شهید) ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بهشتیان روی زمین (گفتگو با مادر شهید) ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۲
گفتگویی با خانم خدیجه صادقی، مادر شهید غلامرضا عرب
فداکاریهایتان زنگار از آینه وجودمان پاک کند.ای شهیدان کجایید تا خاطره
کجایید تا به ما بفهمانید خدا به همه کسی
لیاقت شهادت نمی دهد. خداوند بندگانش را
گلچین می کند و بهترین ها را به عرش می برد
تا آنان دیگر در میان گنهکاران این دنیای
خاکی تنفس نکنند و به جایی که در خور
شأنشان است، هجرت نمایند.
از خوبیهای شهید «غلامرضا عرب» تنها
شهید روستای «مارکده» زیاد شنیده ای؛ از
سخاوتش، شجاعتش و مظلومیتش. از مادر
شهید عرب نیز بسیار گفته اند؛ از صداقتش و از
زحمتی که می کشد.
روستای مارکده که در دامنه کوههای
شهرکرد در کنار رودخانه زاینده رود قد
برافراشته است مدفن شهید «عرب» است.
مزاری غریب که در میان سنگ قبرهای
چسبیده به سینه قبرستان نگاه سرگردانت را
می رباید. جلو می روی و کنار پرچم ایران که
بالای قبر در اهتزاز است می ایستی. چهره
معصوم شهید در قاب عکس روی قبرش،
چون نگینی بر انگشتر گورستان خودنمایی
می کند.
شوق شنیدن زندگی و خاطرات شهید در
وجودت زبانه می کشد و قدمهایت به سوی
خانه کودکی شهید، به حرکت درمی آید. کوچه
پس کوچه های روستا را پشت سر می گذاری و
به خانه بی آلایش مادر شهید می رسی. در
می زنی و به آرامی وارد حیاط می شوی و صدا
می زنی: «حاج خاتون … حاج خاتون!» پیرزن تا
صدایت را می شنود به گرمی تو را به اتاق
کوچکش می خواند. همه اهالی می گویند خاتون
لحاف و تشک دوز ماهری است و اینجاست که
بیشتر از همه انصاف و صداقتش در کار
چشمگیر است. ناخودآگاه نگاهت به دستان
پینه بسته خاتون می افتد. دستانی که زیر سوزن
و نخ و کار طاقت فرسا زبر و خشن شده اند.
بالاخره سر سخن را باز می کنی و از خاتون
می خواهی از شهیدش بگوید. فرزند دیگر
«خاتون» نیز به افتخار جانبازی نایل آمده
است. سخنان تو گویا آتش به جان پیرزن
می زند چرا که قطره اشکی از چشمانش جاری
می شود و روی گونه های پرچین و چروکش سُر
می خورد.
ـ غلامرضا ششمین فرزندم بود. ما
«رحیم» صدایش می کردیم. قبل از او، من یک
پسر دیگر هم داشتم که اسمش «غلامرضا»
بود. یک سالش نشده، مریض شد و مرد. من و
پدرش بعد از مرگ او خیلی ناراحت شدیم و به
خراسان رفتیم. آنجا با امام رضا(ع) خیلی درد و
دل کردیم و گفتیم که ما غلامرضایمان را
می خواهیم. بعد از اینکه از مشهد آمدیم خدا
همین غلامرضا پسر شهیدم را به ما داد. او از
وقتی که فهمید کربلا کجاست و امام حسین
کیست، همیشه به من می گفت: «من به کربلا
می روم. خودم می دانم که به کربلا خواهم
رفت.» گاهی از دستش عصبانی می شدم و
می گفتم: «آخر بچه! تو چه چیز می دانی، من
که مادرت هستم کربلا نرفته ام، آن وقت تو
می خواهی بروی.» اما او باز حرف خودش را
می زد تا اینکه آخرش هم به راه سیدالشهدا
رفت.
نگاهت را رها می کنی روی چهره پیرزن. از
پشت صورت فرسوده او می توانی سالها رنج و
محنت را بخوانی. سالها سختی و سوختن.
سوختنی که پاداشش بی گمان بهشت است.
ـ غلامرضا چهار سالش بود که پدرش
فوت کرد. برای من آن زمان جمع و جور کردن
هشت فرزند کار مشکلی بود. اما وقتی
غلامرضا کمی بزرگتر شد مشکلات را درک
می کرد و تا حد توانش در کارهای کشاورزی و
بقیه کارها به من کمک می کرد تا سختی
کمتری را احساس کنم. آخرش هم با اینکه
چهار کلاس بیشتر درس نخوانده بود، گذاشت
و رفت جبهه و شد آرپیجی زن.
لحظه ای اشک مجال سخن گفتن را از او
می گیرد، اما باز شروع می کند و از خاطرات
پسرش می گوید.
ـ یک بار که غلامرضا تازه از جبهه برگشته
بود من نان نپخته بودم. کمی نان خشک
داشتم، با خودم گفتم پسرم دیر به دیر خانه
می آید، خوب نیست حالا که آمده نان خشک
بخورد. آمدم ایوان و از آنجا همسایه را صدا
زدم و کمی نان خواستم ولی همسایه هم مثل
من نان نپخته بود. به اتاق که برگشتم دیدم
غلامرضا سفره نان خشک را جلویش پهن
کرده و به آرامی گریه می کند و نان خشکها را
می خورد. نشستم کنارش و پرسیدم: «رحیم،
مادر چرا گریه می کنی؟» گفت: «مادر، مگر اینها
نان نیستند که شما می خواهید از همسایه
قرض کنید. ما در سنگر سه روز نان گیرمان
نیامد. آخرش هم از زور گرسنگی رفتیم نانهای
خشک و سوخته ای را که لای خاک می ریختیم
تا زیر دست و پا نباشد درآوردیم و شستیم و
خوردیم. حالا شما این نانها را، نان حساب
نمی کنی مادر.»
خاتون اشکهایش را با گوشه چارقدش
پاک می کند و به قاب عکس شهید چشم
می دوزد.
ـ رفتارش با مردم روستا خیلی خوب بود.
همیشه سعی می کرد به همه کمک کند. یادم
می آید آن وقتها توی تعاونی روستا نفت و گاز
می دادند. غلامرضا هم می رفت کنار دم در
تعاونی می نشست تا اگر کسی نمی تواند بارش
را به خانه ببرد کمکش کند. برای پیرمردها و
پیرزنها احترام خاصی قایل بود. یک بار کپسول
گاز پیرزنی را تا دم خانه شان برده بود. وقتی به
خانه برگشت به او گفتم: «رحیم، مادر، کجا
بودی؟» جواب داد: «کپسول فلانی را به
خانه شان بردم.» من عصبانی شدم و گفتم:
«مادر این چه کاری بود کردی، نگفتی دختر
دارند خوب نیست به خانه شان بروی.»
غلامرضا از این حرف من ناراحت شد و گفت:
«مادر مگر من برای دخترشان رفتم. شرمم آمد
دم تعاونی بیکار بنشینم تا زن مردم کپسول گاز
را روی سرش بگذارد و به زور به خانه شان
ببرد.»
هنوز این سؤال که چرا شهید عرب تنها
شهید مارکده است، برایت بی جواب مانده
است. سؤال بی جوابت را بر زبان جاری می کنی
تا مظلومیت شهید عرب را در لابه لای
زندگی اش بیشتر ببینی.
ـ از این روستا عده زیادی به جبهه رفتند.
برخی اسیر شدند و برخی مجروح. اینکه
غلامرضا تنها شهید مارکده خواهد بود، به خود
او هم الهام شده بود. تا جایی که چند روز قبل
از شهادتش به یکی از دوستانش گفته بود:
«اول شهید مارکده من
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 