پاورپوینت کامل جاودانه در جهنم ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جاودانه در جهنم ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جاودانه در جهنم ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جاودانه در جهنم ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۷

کاش راه خود را گرفته بودی و به سوی
بیت المقدس رفته بودی، چه شد که وارد
دمشق شدی و با آن صحنه عجیب و دردآور
روبه رو شدی. آه، اگر می دانستی آنجا چه خبر
است، آیا باز هم قدم به این شهر نفرین شده
می گذاشتی؟ با پاهای خسته و سر و روی
غبارآلود قدم به شهر گذاشتی، از همان لحظه
ورود، آن صداهای عجیب به گوشت خورد، اما
تو خسته بودی و توجهی به اطرافت نداشتی.
به دنبال گوشه ای می گشتی تا چند ساعتی

استراحت کنی و دوباره به راهت ادامه دهی.

با اینکه پیش از ظهر بود، اما «دمشق»
تنوری گُرگرفته بود. خورشید، گرمتر از هر روز
می تابید گویا می خواست هرچه آتش دارد بر
این شهر بریزد.

آهسته کوچه ها را زیر پا گذاشتی. هر لحظه
هیاهو و جنجال بیشتر می شد. در میدان شهر
ازدحام عجیبی بود. صدای طبل و شیپور بلند
بود و زنها می خواندند. همه جا را زینت بسته
بودند؛ به دیوارها پارچه های زیبا و رنگی
آویخته بودند. حتی درختها را آذین بسته بودند!
بی اختیار پشت به دیواری دادی و آنها را تماشا
کردی. شادی مردها و هلهله زنها و بازی
بچه ها و صدای طبل و دَف لحظه ای قطع
نمی شد. از خودت پرسیدی: «مگر روز اول صفر
هم عید است؟!» با همان حالت حیران، نگاهت
به جمعی افتاد که سخت گرم گفتگو بودند. به
آنها نزدیک شدی و پرسیدی: «شما در این
شهر، عیدی دارید که من نمی دانم؟!».

یکی از آنها با تعجب نگاهت کرد و چند
لحظه خنده اش زیر سبیلهای پرپشتش محو
شد، پوزخندی زد و گفت: «گویا تازه از بیابان
رسیده ای؟» و بعد، صدای خنده بقیه بلند شد.

گفتی: «آری، من در اینجا غریبم».

و باز قهقهه مردان بلند شد. گویی دیوانه
شده بودند و هر چیزی برایشان خنده دار بود.
فقط می خندیدند و صدای خنده شان برای تو
زَجرآور بود. مردی که از شدت خنده شکم
برآمده اش می لرزید و بالا و پایین می رفت،
گفت: «پیرمرد را ببینید!!» و باز همه خندیدند.
یکی از آنها با دست به یکی از دروازه های شهر
اشاره کرد و موذیانه گفت: «جلوتر برو خودت
می فهمی!».

در حالی که هنوز گیج و مات بودی به
سوی دروازه ای که مرد نشان داده بود رفتی.

هر کس از کنارت می گذشت، بوی عطر
می داد. مردم با شتاب گام برمی داشتند و بعضی
که شمشیر و نیزه در دست داشتند، می دویدند.
تو در اضطراب بودی که: «آخر چه خبر
شده؟!».

و همان طور به راهت ادامه می دادی،
ناگهان در میان جمعیت گیر افتادی، به سختی
از میان آنها بیرون آمدی و خودت را به
کوچه ای انداختی، میان کوچه صدای ضعیف
گریه ای را شنیدی. خیلی عجیب بود! همه شاد
بودند و یکی گریه می کرد. ایستادی و گوش
دادی، اشتباه نمی کردی، صدا، صدای گریه بود!
خانه های کاهگلی را یکی پس از دیگری پشت
سر گذاشتی. درِ خانه ای نیمه باز بود و پیرمردی
همسن خودت پشت در نشسته بود و اشک
می ریخت. چهره اش برایت آشنا بود. تا تو را
دید سر بالا آورد و نگاه خیسش را به تو دوخت
و با صدای ضعیفی پرسید: «تو دیگر کیستی و
چه می خواهی؟!».

بی درنگ گفتی: «من سهل بن سعدم؛ چرا
گریه می کنی؟ در این شهر چه خبر شده
است؟!».

پیرمرد پرسید: «از کجا می آیی؟»

گفتی: «از مدینه، شهر خدا(ص)».

پیرمرد تا نام پیامبر را شنید دو دستی توی
سر خود کوبید و گفت: «وا مصیبتا!».

و تو گریان پرسیدی: «کدام مصیبت؟ چه
شده؟ من تازه از سفر آمده ام. بگو چه بر
سرمان آمده؟».

پیرمرد دوباره به گریه افتاد، در میان
هق هق گریه اش گفت: «ای سهل! در عجبم که
چرا از آسمان خون نمی بارد و زمین، مردم را
فرو نمی برد!!».

ـ چرا؟!

ـ مگر نمی دانی که امروز سر حسین
بن علی(ع) را از عراق می آورند و مردم شام
برای آن شادی می کنند!!

ناگهان خشک شدی. احساس کردی
آسمان بر سرت فرو ریخت. پاهایت به زمین
چسبید؛ بغض راه گلویت را بست و به سختی
گفتی: «سر حسین بن علی(ع) را می آورند و
مردم شادی می کنند؟!».

گریه، پیرمرد را امان نمی داد و او زیر لب
به «ابوسفیان» نفرین می فرستاد.

پرسیدی: «از کدام سمت وارد
می شوند؟».

پیرمرد با چشمان اشکبارش گفت: «از راه
کوفه و حَلَب …». و با دست به روبه رو اشاره کرد
و ادامه داد: «از آن دروازه».

آری سهل! آن روز، بدترین روز عمر تو
بود. با قلبی پر از غم خودت را به آن دروازه
رساندی. سیل اشک، محاسن سپیدت را کاملاً
خیس کرده بود. هر کس تو را می دید، فکر
می کرد همه عزیزانت را از دست داده ای. آنقدر
با عجله می رفتی که چند بار به زمین افتادی؛
اما درد را احساس نمی کردی و دیگر، صدای
هلهله و شادی را نمی شنیدی. مردم مثل مور و
ملخ، در کنار دروازه شهر جمع شده بودند که تو
لَنگان لَنگان رسیدی. صدای کسی را شنیدی
که گفت:

ـ چرا آنها را نمی آورند؟ سه روز است که
پشت دروازه شهر اُتراق کرده اند.

و تو با خودت گفتی: «سه روز اهل بیت
پیامبر(ص) را بیرون شهر نگه داشته اند؟»

و صدای کسی در جواب اولی گفت: «خب
می خواستند شهر را آذین ببندند.
امیرالمؤمنین، یزید می خواهد جشنی تاریخی
و به یاد ماندنی برپا کند».

آری ای سهل، کاش مرده بودی و آن روز
را نمی دیدی. سپاهیان یزید با پرچمهای
برافراشته وارد شهر شدند. روی هر نیزه ای
سری بریده چون لاله ای خونین شکفته بود.
زنان و کودکان، بر شتران بی جهاز سوار بودند.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.