پاورپوینت کامل در انتظار لاله ها ۴۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در انتظار لاله ها ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در انتظار لاله ها ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در انتظار لاله ها ۴۲ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۲
تنگ غروب بود. باد
ملایمی شکوفه های تازه از راه
رسیده را می رقصاند و عطر بوی
آنها را در فضای کوچه
می پراکند. سر و صدای بچه ها از
یک طرف و آه و ناله فرشهای
آبجی معصومه که با چوب
خشک صنوبر کتک می خوردند
از طرف دیگر، ستاره ها را از
خواب زمستانی بیدار می کرد.
سر کوچه، جلوی در مغازه
عباس آقا بقال پاتوق بر و بچه ها
بود و بگو و بخندشان. کوچکترها
هم دور ماشین گل کاری شده
عروس جمع شده بودند و دست
می زدند و به عروس خانم و
آقاداماد نگاه می کردند، که با یک
دسته گل از داخل ماشین پیاده
می شدند و به طرف خانه
حسین آقا، پدر عروس خانم
می رفتند.
مریم کوچولو، دختر آبجی
معصومه هی بالا و پایین
می پرید و تند تند آجیل
می خورد. ننه سکینه هم روی
سر عروس و داماد نقل می پاشید
و با دست دیگر اسپند دود
می کرد و زیر لب صلوات
می فرستاد.
کمی بعد سر و کله دایی
قصاب هم از سر کوچه پیدا شد
که پاکت بزرگ سیبی در دست
راست و یک جعبه شیرینی در
دست دیگرش بود. همین که
جلوی خانه حسین آقا رسید
ایستاد و با صدای بلند گفت:
«مبارکه، مبارکه ان شاءاللّه ، برای
سلامتی عروس خانم و آقادوماد
یه صلوات بفرستید.» بچه ها که
لباس نو و کفشهای رنگارنگ
پوشیده بودند، جست و خیزی
کردند و با صدای زیرشان بلند
صلوات فرستادند و زیر چراغانی
خانه عروس بالا و پایین پریدند.
رضا پسر یکی از همسایه ها
روی سه پایه ایستاده بود و در
حیاطشان را رنگ سبز می زد.
فاطمه سرش را به در حیاطشان،
که هنوز رنگ بهاری به خود
نگرفته بود، چسبانید و به
کبوتری که روی درخت نارون
روبه روی خانه یشان نشسته بود
نگاه کرد و لبان قرمز و کوچکش
را به دندان گرفت. از مرواریدهای
اشکی که در چشمانش حلقه
می زد، می شد فهمید که به کبوتر
می گفت: «منم مثل تو تنها
هستم، مامانم تو خونه با عکس
بابام حرف می زنه و گریه می کنه،
آخه اونم لباس نو نداره. راستی
بابای تو هم نیس؟ حتما مثل
بابای من رفته برات لباس نو
بخره! من که دلم خیلی برا بابام
تنگ شده، آخه اون اونقده
مهربونه! هیچ وقت دروغ نمی گه،
مامانم می گه شاید ماشین
گیرش نیومده و گرنه می اومد،
آخه تو نامه نوشته بود که برا
عید می یاد و برام دامن گلدار و
عروسک می خره، اگه نیاد باهاش
قهر می کنم.
راستی بابای تو کی می یاد؟
غصه نخور شاید بابای تو هم
ماشین گیرش نیومده، عیبی
نداره، دعا کن زود بیاد، حالا برو
به مامانت بگو، بعد بیا با هم بازی
کنیم، تا باباهامون بیان! آخه
دوستای منم با من بازی
نمی کنن، پاشو زود بیا، خوب.»
در همین هنگام صدایی او را
به خود آورد و از دنیای
رویاهایش پر داد. چشمانش را با
دستان کوچکش مالید و قطرات
درخشان اشک را از جلوی
چشمانش کنار زد، ناگهان سمیه
را دید که بالای سرش ایستاده و
دستی بر امواج موهای طلایی
عروسکش می کشد.
ـ بابات هیچی برات
نخریده؟ چقده گداس! بابای من
اونقده چیز برام خریده؛ دامنمو
ببین چه خوشگله، تازه بابام
گفته می خواد یه عروسک بزرگم
برام بخره، دلت بسوزه.
بعد چرخی زد و لی لی کنان
از کنار او گذشت. دخترک همین
طور که به او نگاه می کرد، دوباره
چشمش به بچه های دیگر افتاد
که هنوز دست می زدند و شادی
می کردند، آهی کشید و سرش را
روی زانویش گذاشت و اشک
ریخت. سپس مروارید چشمانش
را با دستانش جمع کرد و از
جایش بلند شد و آهسته به خانه
رفت.
پاهایش را روی حوض
سنگی کنار حیاط گذاشت و
دهانش را زیر شیر آب برد تا
شاید غصه هایش را راحت تر فرو
دهد، بعد یک مشت آب به صورت
زد و چشمهایش را شست.
نگاهش به باغچه کنار حیاط
افتاد که جوانه های نوشکفته
گلهایش از زیر خاک سرک
می کشیدند، پاهایشان را نرم و
آهسته زیر زمین دراز می کردند و
دستانشان را به دیوار خیس
حیاط می گرفتند و
برمی خاستند.
دخترک دمپاییهای تا به
تای را از پا در آورد و در آهنی
راهرو را باز کرد و رفت تو.
یخچالی را که گوشه هال قرار
داشت، باز کرد و به سیبها نگاهی
انداخت و یخچال را بست و کنار
آن روی موکت نشست. دستش
را زیر چانه اش برد و از لای در
مادر را دید که داشت نماز
می خواند. با هر حرکت مادر، او
پلکهایش را به هم می زد و بیشتر
به فکر فرو می رفت. نماز مادر به
پایان رسیده بود که دستانش را
به آسمان بلند کرد.
ـ خدایا صدام و صدامیان را
نابود بگردان! خدایا رزمندگان
اسلام را پیروزشان بگردان! خدایا
رزمندگان را صحیح و سالم به
خانه و کاشانه شان بازگردان!
دختر همان طور که به مادر
خیره شده بود، ابروهایش را
درهم کشید و سرش را پایین
آورد. بعد از چند لحظه یکمرتبه
از جایش بلند شد و با عجله به
طرف حیاط رفت، آستینهایش را
بالا زد و کنار حوض نشست.
شیر آب را باز کرد و نسیم خنک
هوا را روی پوست بدنش حس
می کرد که وضو گرفت. عکس
زیبای ماه و ستارگان روی آب
درون حوض نقش بسته بود.
فضای حیاط از عطر خوش
شکوفه های بهاری پر شده بود،
مثل اینکه همه وضو گرفتن او را
نگاه می کردند که وی فورا به
داخل اتاق رفت و چادر سفید
گلدارش را سر کرد و به نماز
ایستاد، هنوز داشت به کبوتر و
عکس ماه و ستارگان فکر می کرد
که نمازش تمام شد، دستان
کوچک و لطیفش را رو به آسمان
بلند کرد و گفت: «خدایا چی
می شد رزمنده ها زودی بیان
خونه؟ خدایا زود صدامو بکش!
خدایا یه کاری کن عید نشه، تا
بابام بیاد، آخه همه بچه ها
باباهاشون هست، فقط بابای من
نیست، خوب من می خوام
لباسای نو بپوشم، بعد عروسکم
رو بردارم و برم با بچه ها
خاله بازی کنم.» مهر را بوسید و
سجاده را روی تاقچه گذاشت و
مادر را دید که به در تکیه داده
است و به آرامی اشک می ریزد.
دست مادر را در دستش گرفت و
گفت: «مامان جون، تو داری گریه
می کنی؟ براچی؟ خوب بابا آلان
میاد دیگه، حتما رفته برا توام
لباس بخره، بیا بریم دم در
بشینیم تا بابا بیاد، بیا بریم
دیگه.»
مادر نگاهی به ساعت کرد،
دستش را روی سر دخترک
کشید، بعد به عکس مرد نگاه
کرد، بغض گلویش را فشار
می داد، لبانش تکان می خورد و
ابروهایش می لرزید، گویی با
شوهرش درد و دل می کرد.
«حاجی، فاطمه دیگه طاقت
نداره، مبادا پیش اون روسیاه
بشیم، آخه خیلی دل نازکه، همه
دوستاش کوچه رو روی سرشون
گذاشتن، ولی این دختر، یا یه جا
کز کرده یا بی تابی می کنه. ترا
بخدا زود بیا! آخه خونه بدون تو
رنگ و بویی نداره، دلم می خواد
با هم سر سفره هفت سین
بشینیم و دعای سال تحویل رو
بخونیم.»
مادر همان طور که به عکس
نگاه می کرد و دستش را روی سر
دخترک می کشید، یکمرتبه با
صدای باز شدن در از زیباترین
رؤیایش بیرون آمد. فاطمه
کنارش نبود، پس با نگرانی
چادرش را روی سرش انداخت و
بعد سریع به در حیاط رفت. در
ه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 