پاورپوینت کامل محبوبه شب (داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل محبوبه شب (داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل محبوبه شب (داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل محبوبه شب (داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۲

من که محله اعیان نشینها را بلد
نبودم. دور و برم پر از آدمهای
جور واجور و مدلهای عجیب و
غریب بود. دیگر دل توی دلم
نبود، آخر من هم می خواستم دم
عیدی خودم را یکی از آن آدمها
بکنم، پس قدمهایم را تندتر کردم
و به سرعت کفشهای کهنه ام را
به دنبال خودم کشیدم. کاشکی
از پولم چیزی هم زیاد می آمد تا
یک جفت هم کفش می خریدم.
انگار سر و وضعم خیلی آشفته
بود. مردم جور خاصی نگاهم
می کردند. نمی خواستم بین
آدمهای شهر، غریبه باشم ولی
چاره چه بود تازه همین پول را
هم به زور از پدر بچه ها گرفته
بودم. دیشب چقدر التماس کردم
و گفتم که یک پیراهن نو برایم
بخرد اما او با عصبانیت به
سیگارش پک زد و گفت: «با
کدوم پول؟ تو خرج خورد و

خوراک بچه هام موندم.»

ولی این طور هم که نمی شد
تمام این مدت از خجالت کفش و
لباس، رویم نشده بود از خانه
بیرون بروم. از بس نشسته بودم
توی دو تا اتاق فسقلی، دلم
پوسیده بود. البته بیرون رفتن
هم کلی خرج داشت. اما چاره
چه بود. چند ماه از سرما کز
کرده بودم توی خانه، حالا دلم
می خواست من هم مثل بقیه دم
عید خرید کنم و با بچه ها به
گردش بروم، پس باز هم به حرف
گرفته بودمش تا اینکه دست
آخر دلش به رحم آمد و گفت:
«آخه اختر چرا پیله می کنی.
کرایه خونه مون عقب افتاده،
بچه ها هر روز کتاب و دفتر
می خوان. دیگه پول ندارم هر
چی از ده آورده بودیم، ته
کشیده زن.» من هم گفتم:
«همه اینا رو خودم می دونم
ولی منم آدمم. دلم می خواد
عیدی جلوی در و همسایه
آبرو داشته باشم. چون از
دهات اومدیم همه فکر می کنن
بدبخت بیچاره ایم و هر چی
که دلشون می خواد بهمون
می گن … اگه همین یه پیرهنو
برام بخری دیگه ازت هیچی
نمی خوام.» آن وقت مردَم متفکر
دستش را میان موهای سرش
برده و پکی دیگر به سیگارش زده
بود. از وقتی که آمده بودیم شهر
موهای بناگوشش سفید شده
بود و پای چشمانش حسابی
گود افتاده بود. بدتر از همه
دقیقه به دقیقه سیگار می کشید.
شده بود یک تکه چوب خشکیده
و نازک. هر چه می گفتم این
لامصب را بگذار کنار حرف توی
گوشش نمی رفت.

بچه ها که اسم لباس نو را
شنیده بودند، ریختند دور و برم.
توی آن بی پولی سر خرج پیراهن
خودم مانده بودم بماند که آنها
باز می خواستند یک ماه نشده
لباسهایشان را پاره کنند، پس
فقط یک فریاد کافی بود تا
بنشانمشان سر جایشان. خلیل
که بزرگتر بود زود رفت کنج اتاق
و دیگر اصلاً صدایش را هم در
نیاورد. پسرکم از وقتی که توی
این دو تا اتاق زندانی شده بودیم
کم حرف و گوشه گیر شده بود از
هر چیزی می ترسید. جلیل هم
بغض کرد و کنار برادرش نشست.
خودم هم دست کمی از آنها
نداشتم. نباید سرشان داد
می کشیدم. بلند شدم و رفتم
کنارشان و پیشانیشان را
بوسیدم. من که تا آن موقع کمتر
از گل بهشان نگفته بودم حالا
داشتم چه کار می کردم. گریه ام
گرفته بود. بچه ها را بغل کردم و
باز بوسیدمشان. علی مراد که ما
را دید بلند شد و تمام جیبهایش
را گشت و بعد مشتی پول
گذاشت توی دستم و گفت:
«خودت برو یه چیزی از مغازه
سر خیابون بخر. من که باید
صب تا شب دنبال بدبختیهای
خودم بدوام.» بماند که شب
اصلاً خوابم نبرد همه اش خودم
را در لباسهای رنگارنگ می دیدم.
دلم نمی آمد از سر خیابان
خودمان چیزی بخرم. هر طور
باشد مغازه های اینجا لباسهای
قشنگ نداشت، آن هم به

قشنگی لباس دختر همسایه.
چقدر هم مادرش علافم کرد و
منت سرم گذاشت تا گفت که
دخترش آن لباس را از کجا خریده
است. دیگر ظهر شده بود.
چاره ای نداشتم رفتم ناهار
بچه ها را دادم و راهیشان کردم
که بروند مدرسه. بعدش راه
افتادم. دو ساعتی بود که توی
خیابانها بالا و پایین می رفتم.
می ترسیدم مثل بچه ها گم بشوم
ولی دم به دم آدرس را به مردم
نشان می دادم تا مطمئن شوم که
درست آمده ام.

به در پاساژ که رسیدم با آن
سواد نصفه و نیمه ام به زور
توانستم اسمش را که آن بالا
نوشته بودند بخوانم. هول کرده
بودم. یک پاساژ چند طبقه با
کلی مغازه مقابل رویم بود.
نمی دانستم با آن لباسهای
بی رنگ و رو و کهنه ام چه طوری
به میان آن همه آدم خوش لباسی
که بوهای عجیب و غریبی
می دادند بروم. خجالت
می کشیدم. بعضیها چنان نگاهم
می کردند که انگار از آن سر دنیا
پیدایم شده و اصلاً مال آن شهر
نیستم. ولی هر چه بود من هم
پول داشتم و آمده بودم که لباس
بخرم. پس سرم را بالا گرفتم و
مثل بقیه آدمها رفتم تو.

قدم به قدم پاساژ پر از طلا و
کفش و لباس و کلی چیزهای
پرزرق و برق بود. آدمهای دور و
برم یا به مغازه ها می رفتند و یا
بیرون می آمدند اما من فقط
محو تماشا شده بودم. مگر از
دیدن آن همه چیز قشنگ سیر
می شدم. اگر پول حسابی داشتم
کلی خرید می کردم ولی حالا
فقط می توانستم یک پیراهن
بخرم، اما داشت کم کم شک برم
می داشت که نکند پولم کم باشد.

نگاهی به طبقه های پایین و
بالا انداختم. همه جا شلوغ بود.
باید سر فرصت به همه آنها سر
می کشیدم. مغازه ها پر بود از
پیراهنهای قشنگ و رنگ به
رنگ. یکی دور دامنش پر از چین
بود، آن یکی روی یقه اش تور
داشت و کلی پولک. یکی دیگر
هم سر تا پایش را گل دوخته
بودند و با آن دکمه هایی که مثل
الماس می درخشید، دل آدم را
می برد. لباس زن همسایه در
مقابل اینها چیزی نبود که او
همه اش پز و افاده می داد. چقدر
افسوس می خوردم که چرا اینجا
را بلد نبودم تا زودتر بیایم و این
همه چیز را ببینم. چیزهایی که
توی عمرم به خواب هم ندیده
بودم. وقتی میان آن آدمها و
مغازه ها قدم می زدم واقعا باورم
شده بود که دارم یکی از آنها
می شوم.

بعد از اینکه همه جا را نگاه
کردم رفتم جلوی یک مغازه
بزرگ ایستادم و مثل
دختربچه ای که کمی آن طرف تر
داشت به عروسکهای جور واجور
نگاه می کرد من هم دستهایم را
به شیشه چسباندم و غرق تماشا
شدم. پیراهن سبزی چشمم را
گرفت. گلهای قرمزی داشت.
انگار گلهایش داد می کشیدند.
«بیا منو بخر، بیا منو بخر.»
مثل اینکه می خواستند از زیر
نورهای آزاردهنده لامپها فرار
کنند و خودشان را بیندازند توی
بغل من. کمی این ور و آن ور رفتم
و حسابی از هر طرف نگاهش
کردم. به فکرم آمد که در مقابل
بقیه لباسها نباید زیاد گران
باشد. نسبت به بقیه ساده تر بود
و هیچ چیز زرق و برق داری رویش
ندوخته بودند. اگر واقعا ارزان بود
یک جفت هم کفش می خریدم با
قلابهای طلایی، از همانهایی که
چند دقیقه پیش پای زنی دیده
بودم. اما اگر گران بود چه کار
می کردم یعنی علی مراد باز پول
می داد؟

نمی دانستم چه طوری بروم
تو. همین طور خوشحال و
ذوق زده باشم یا اینکه خودم را
مثل آدم حسابیها بی خیال نشان
بدهم که مثلاً ما هم چشم و
دلمان سیر است. تا این موقع که
اصلاً پایم را توی یک چنین
مغازه ای نگذاشته بودم، آن هم
تنها. آب دهانم را قورت دادم و
کیفم را محکم توی دستم
فشردم و با احتیاط در را باز
کردم. اول از همه هوای گرم
داخل مغازه به استقبالم آمد و
تازه یادم انداخت که چقدر سردم
بود. اما دیدن آن آدمهای
پلاستیکی که لباسهای رنگارنگی
پوشیده بودند سرما را از یادم
بردند. گیج شده بودم داشتم
وسط آن آدمها برای خودم
می چرخیدم که ناگهان فروشنده
با لبخندی مصنوعی در میان
آدمها ظاهر شد و گفت:
«بفرمایین.» یکهو مثل موشی
که توی تله افتاده باشد دست و
پایم را گم کردم و تا بخواهم به
خودم بیایم، انگشتم پیراهن
سبز را نشانه رفته بود و زبانم در
حالی که درست نمی چرخید
گفته بود: «اون، اون پیرهن
سبز رو می خوام، همونی که
گل گلیه.» و نفس راحتی کشیدم.

مرد چند رنگ مختلف از
همان لباس را نشانم داد و گفت:
«بفرمایین از بهترین پارچه با
جدیدترین مد روز …» ته دلم
حسابی ذوق کردم و با
دستپاچگی گفتم: «نه اون سبز
رو می خوام.»

ـ اول مدلشو پسند کنین،
بعدش اونم می یارم.

و چون دید همین طور هاج و
واج نگاهش می کنم جایی را
نشان داد و گفت: «نمی خواین
پرو کنین؟» نمی دانستم چه کار
کنم، تا به حال پایم به آن اتاقکها
نرسیده بود. داشتم فکر می کردم
که بروم تو یا نه؟ که در مغازه باز
شد و زن و مرد شیک پوشی به
داخل آمدند. با ورود زن چنان
بوی عطری در هوا پیچید که کم
مانده بود از هوش بروم. گوشه ای
ایستادم و به دیدن لباسها
مشغول شدم. زن نگاه عجیبی به
من انداخت و رو به فروشنده
گفت: «آقا ما عجله داریم. اون
دکلته سنگ دوزی رو لطف
کنین.» صاحب مغازه که معلوم
بود حسابی خوشحال شده با
سرعت چند مدل لباس پر از
نگین و مروارید چید روی میز. زن
زود یکی را برداشت و به آن
اتاقک چوبی رفت. فروشنده
داشت کلی از آن لباس تعریف
می کرد که مرد یک فندک طلایی
از جیبش در آورد و سیگارش را
آتش زد. بعد نگاه ترحم آمیزی به
من انداخت و رو به مغازه دار
گفت: «ایشونم برای خرید
اومدن؟» صاحب مغازه که انگار
تازه متوجه من شده بود از آن آقا
معذرت خواست و از من پرسید:
«پس هیچ کدوم از این رنگا رو
نخواستین؟» گفتم: «نه آقا اون
سبز رو می خوام.» مرد انگار
حرفم را باور نداشت با دو دلی
رفت طرف جعبه آینه اش و همین
که خواست آن را باز کند پرسید:
«اتیکت شو خوندین؟» و چون
مرا متعجب دید پوزخندی زد و
گفت: «می دونین قیمتش
چنده؟» و من چون هیچ
نمی دانستم سرم را تکان دادم و
او با خونسردی گفت: «سی
هزار تومنه.» انگار یکی سنگ
آسیاب توی باغمان را محکم
کوبید وسط سرم. گیج شدم.
دستم را به لبه میز گرفتم و
گفتم: «اینکه قیمت باغ
ماست.» هر دو مرد خندیدند و
فروشنده گفت: «این تازه
قیمتش خیلی پایینه. شما
لابد باغتونو عهد دقیانوس
خریدین؟» خونم به جوش آمده
بود. داشتند مرا مسخره
می کردند با عجله کیفم را
برداشتم که زن از اتاقک چوبی
بیرون آمد و گفت: «همین
خوبه، لطفا ببندینش!»
قدمهایم را بلندتر برداشتم که
صدای تمسخرآمیز فروشنده در
گوشم نشست.

ـ یه کاره. انگار تازه از ولایت
اومده. از ریخت و قیافه ش پیدا
بود. با اون حرف زدنش. و در را
که می بستم صدای زن بلند شد:
«اینو می خواست، این که مد
پارساله …» در را محکم به هم
کوبیدم و دیگر نفهمیدم که چه
کردم.

دلم می خواست مثل
خودشان پررو بودم تا من هم
درست و حسابی جوابشان را
می دادم ولی داشتم از خجالت
آب می شدم. برای آخرین بار به
جعبه آینه مغازه نگاه کردم.
صورت زن از میان لباسها پیدا
بود که داشت می خندید. پیراهن
سبز هم زل زده بود به من و انگار
برایم دهن کجی می کرد. دیگر
دوستش نداشتم. کلی آبرویم را
برده بود؛ آن هم با آن قیمت
دیوانه کننده اش. اصلاً همه
گلهایش دروغی بود و فقط برای
گول زدن من آنجا کاشته شده
بودند. انگار هر چه توی دنیا گل
بود به خاطر آن لباس خشکانده
بودند و به پیراهن وصله زده

بودند. رنگ سبز باغ خودمان
کجا و این کجا. تازه آن زن
می گفت که از مد افتاده است.
داشتم داغون می شدم که
پسرکی جلوی در پاساژ راهم را
گرفت.

ـ خانوم گل بخرین.

توی دستش چند جور گل
دسته کرده بود، همه پژمرده و
بی رنگ و بو. دلم به حال گلهای
ده مان سوخت. روی تپه کنار
کلبه مان که می ایستادم تمام
صحرا پیدا بود، همه جا یکپارچه
سبز بود با گلهای سرخ لاله.
بوی گل قیمت نداشت. مجبور
نبودی به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.