پاورپوینت کامل گنجشک بی پناه (داستان ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گنجشک بی پناه (داستان ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گنجشک بی پناه (داستان ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گنجشک بی پناه (داستان ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۰

قلب آسمان پاره شده بود و
خورشید، هرچه آتش داشت بر
سر شهر می ریخت. گرمای
طاقت فرسای مکّه چیز تازه ای
نبود اما زن را بی تاب و بی قرار
کرده بود. دستی به کمر و دستی
به شکم برآمده اش گرفته بود و
کُنْد و آرام به طرف چاه آب
می رفت، باید دَلْوی آب خنک به
روی خود می ریخت تا گرما و

اضطراب را از خود دور کند.

بیش از هشت ماه انتظار
کشیده بود تا سیزدهمین
فرزندش را به دنیا آورد. هر
دوازده تای قبلی را شوهرش به
جرم دختر بودن زنده به گور کرده
بود و اینک زن نگران تر از همیشه
به جنین داخل شکمش فکر
می کرد. اگر پسر باشد شوهرش
به مُراد خود رسیده و نسل او را
ادامه می دهد. اما فکر آزار
دهنده ای نگذاشت بیش از این به
پسر فکر کند.

اگر دختر باشد چه؟

و این جمله را بارها در
ذهنش تکرار کرده بود و هر بار
پاهایش سُست می شد و بی
اختیار اشک در کاسه چشمانش
می جوشید. کنار چاه آب ایستاد،
آهی کشید و گِرِه طناب دَلْو را باز
کرد، دَلْو به آب رسید و صدا کرد،
به زحمت دلو را بیرون کشید. دلو
سنگین بود و تحمل بالا بردن آن

را نداشت، نیمی از آب را خالی
کرد و دلوِ نیمه را تا روی سر بالا
برد. آب تمام تن و لباسش را
خیس کرد، لرزشی در تنش افتاد.
به نخل بزرگی که سالها سنگ
صبور او بود، نگاه کرد. با صدای
بلند با نخل حرف زد: «تو چه
فکر می کنی، آیا این بار بخت
با من یار است؟» نخل صبور و
ساکت بود، شاخه هایش رو به
پایین خم شده بود و تکان
نمی خورد. زن به طرف نخل
رفت، به زحمت نشست و به
نخل تنومند تکیه داد.

نزدیک به نُه ماه را با زَجر و
التهاب گذرانده بود و اکنون در
روزهای آخرِ بارداری بر شدّتِ آن
افزوده می شد. می خواست بداند
اما نمی دانست! تا بچه به دنیا
نمی آمد معلوم نبود پسر است یا
دختر؟ حتی نزد جادوگر شهر
رفته بود اما او نیز پرت و پلا
گفته بود و تلاش کرده بود تا
سکّه ای زر از زن بگیرد.

همانطور که نشسته بود
چند بار عُق زد اما استفراغ نکرد.
چشمانش سیاهی می رفت و
خانه را دوران می دید.

ساعتی گذشته بود که مرد با
خوشحالی از راه رسید و ناباورانه
با همسرش مواجه شد که پای

نخل روی زمین افتاده بود.

مرد، هراسان زیر بغل زن را
گرفت و او را کشان کشان تا اتاق
برد. جرعه ای آب بر گلویش
ریخت و با باد بِزن حصیری زن را
باد زد.

وقتی زن به هوش آمد، مرد
قربان صدقه اش رفت و بی مقدمه
گفت: «کاروان، امروز عصر
حرکت می کند. من نیز عازم
هستم…».

زن با صدای بُریده بُریده اش
حرف مرد را قطع کرد: «پس من
چه؟ مرا با این حال می گذاری
و می روی؟»

مرد که لبخندی بر لب
داشت گفت: «این سفر، خیلی
مهمّ است و سود سرشاری
برایم دارد».

زن به علامت اعتراض رو از
مرد برگرداند و سکوت کرد.
می دانست که حقِّ اعتراض ندارد.
می دانست که حرف، حرفِ مرد
است و هرچه بخواهد می کند.

مرد که در انتظار پسری بود،
بر خلاف رسم قبیله اش نازِ زن را
کشید و به زحمت گفت: «به لات
و عُزّی سوگند که زود برمی
گردم».

زن که می پنداشت بیهوده
است، لبخندی ساختگی بر
چهره اش نقش بست و به دهان
مرد چشم دوخت.

مصر، پارچه های خوبی
دارد. بهترین رنگ ها را برایت
می آورم.

سکوت شبانگاهی، لایه ای از
اضطراب بر شهر پاشیده بود.
همه جا تاریک و ساکت بود و زن،
تنها صدای نَفَس کشیدن خود را
می شنید و گهگاهی تکان های
جنینش را احساس می کرد.

بغض در گلویش گیر کرده
بود و بالا نمی آمد. نه مادری
داشت که بر بالین او حاضر باشد
و نه خواهری که غمخوارش
باشد. برادرانش نیز هر کدام در
قبایل دیگر بودند و کاری به کار
او نداشتند. پدرش هم در سال
گذشته در یک قماربازی بزرگ
جانش را باخته بود.

دردی ناشناخته از عمق
وجودش دوید و تا فَرقِ سَرش تیر

کشید. مغزش پر از درد شد و
بغضش ترکید. به تیره گی و
بدبختی اش فکر کرد و از اینکه
اختیاری از خود نداشت زار زار
گریست.

اکنون که شوهرش او را تنها
گذاشته بود و مثل همیشه برای
تجارت به سرزمین های دور
می رفت خواب هم از چشم های
زن پریده بود و هرچه تقلاّ
می کرد بی فایده بود.

می دانست که نیاز به خواب
دارد اما گویی استراحت بر او
حرام شده بود. به لات و عُزّی
فکر کرد و از اینکه آن دو بُت
بزرگ تاکنون برایش کاری نکرده
بودند، مُتنفّر شد. با خود عهد
کرد که دیگر سراغشان نرود.
همان بهتر که در خانه بماند و با
نخل توی حیاط نجوا کند.

بلند شد و از گلوی کوزه
جرعه ای آب نوشید. به حیاط
آمد و به آسمان خیره شد. خبری

از مهتاب نبود؛ ستاره ها نیز به دنبال
مهتاب رفته بودند و سیاهی بر
همه جا احاطه داشت.

همان طور که به دیوارهای
خانه نگاه می کرد جرقّه ای در
ذهنش زده شد. از شدّت شوق
مرتّب راه می رفت و حیاط را دور
می زد.

تصمیم خودش را به سرعت
گرفته بود. باید سراغ برادرش
می رفت؛ همان که با او از یک
مادر بود.

برادرش در قبیله ای نزدیک
مکّه زندگی می کرد. احساس کرد
می تواند از او کمک بگیرد. باید
کاری می کرد که اگر این فرزندش
هم دختر باشد زنده بماند. اگر در
مکّه می زایید، قابِلِه می فهمید که
بچه دختر است یا پسر و حتما
شوهرش از قابله می پرسید. پس
باید می رفت و نزد غریبه
می زایید.

به اتاق برگشت. می خواست
فردا صبح اندک چیزی بردارد و
رهسپار شود، اما دلش آرام و قرار
نداشت. فکری آزار دهنده
سراغش آمد: «اگر به این زودی

بروم همسایه ها به شوهرم
خواهند گفت که زَنَت یک ماه
اینجا نبوده و…».

دوباره به اضطراب و یأس
افتاد. چاره ای نداشت. باید
می ماند تا چند روز قبل از زایمان.
سفر مصر طولانی بود و
شوهرش به این زودی ها
نمی آمد. خودش را دلداری داد و
سر بر بالین گذاشت و با رؤیای
تلخ دختر دار شدن به خواب
رفت.

اینجا چه می کنی؟!

زن که به سختی قدم برمی
داشت به برادرش نزدیک شد و
گفت: «به کمک تو احتیاج
دارم».

پس شوهرت کجاست؟!

به سفر رفته و من باید
بچه ام را به دنیا آورم…

و از درد به خود پیچید. برادر
نگاهی به شکم برآمده خواهر
انداخت و با تعجّب پرسید: «مگر
در مکّه قابله ای نبود که
بچه ات را به دنیا آورد؟!»

زن به علامتِ تأیید، سرش را
تکان داد و آهی کشید. برادر
احساس کرد خواهرش توانِ

ایستادن ندارد زیر بازوان او را
گرفت و نشاند.

همسرِ برادر که تا آن لحظه
سکوت کرده بود و پسرش را شیر
می داد، نگاهی مُلتمسانه به
شوهرش کرد. می خواست به او
بفهماند که خواهر خود را نَرانَد و
از او نگهداری کند.

زن درد می کشید. بی اختیار
پاهایش را دراز کرد. برادر از جا
برخاست و از چادر بیرون رفت.
قبیله شان بزرگ نبود اما یک
قابله داشت که تمام بچه ها را به
دنیا می آورد.

دو روز بعد زن بارش را زمین
گذاشت، وقتی چشم باز کرد
صورت گرد و چاق و سیاه قابله را
دید که درهم رفته بود. زن از میان
پلکهای نیمه بازش به او نگاه
کرد، خبر بدی را در چشمهای
سفید و درشت زن خواند،
نگاهش به دستهای او افتاد که
چیز سفیدی در آن بود، قنداقه
بچه را شناخت، پلک هایش از
هم باز شد و چشمانش پر از
وحشت شد. صدای خشک و بَم
قابله او را لرزاند: «دختر است!»
دهان زن نیمه باز ماند و
پِلکهایش روی هم افتاد.

وقتی دوباره چشم باز کرد
نور خورشید از شکاف چادر به
درون می تابید، صدای گریه
کودکی زیر خیمه پیچیده بود.
روی بستر غلتی زد و به پهلو
خوابید، دهان طفل باز مانده بود
و صدای نازکی شبیه گریه از آن
بیرون می آمد. زن از طفل رو
برگرداند. می خواست عاطفه اش
را از او دریغ کند. فکر کرد باید
جلوی احساسات مادرانه را
بگیرد، از همین حالا نباید به
طفلی که زنده نخواهد ماند دل
ببندد. اما صدای گریه طفل
راحتش نمی گذاشت، می دانست
که گرسنه است و شیر
می خواهد. بعد از دوازده شکم
زاییدن، با حالات طفل به خوبی
آشنا بود. دوباره به طرف او
برگشت و دستش را آرام زیر بدن
طفل قرار داد؛ او را به سینه اش
چسباند و اشک ریخت. طفل
بوی مادر را حس کرد و آرام شد.
لحظه ای بعد بویِ شیر تازه زیر
سقف خیمه پیچید.

ناگهان صدای برادرش در
گوشش زنگ زد؛ داشت بیرون
چادر با همسرش حرف می زد.

ما نمی توانیم او را اینجا نگه
داریم، دختری که به شوهر
می رود باید در خانه شوهر
فرزندش را بزرگ کند.

اما او تنهاست، شوهرش هم
که نیست.

اگر شوهرش نیست دیگر
چه ترسی دارد، بچه اش را بردارد
و برود سرِ خانه و زندگی اش.

شوهرش برمی گردد، برای
همیشه که نرفته است.

من نمی توانم او را نگه دارم.

خواهش می کنم.

نه.

التماس می کنم.

صدای گریه زن آنها را ساکت
کرد. هر دو به درون چادر رفتند.
زن در میان هِق هِق گریه با آنها
حرف زد: «من از اینجا
می روم.»

روی بستر نیم خیز شد،
طفل را دو دستی به طرف برادر
گرفت و ادامه داد: «اما این طفل
گناهی ندارد، او را نزد شما
می گذارم.»

چهره برادر درهم رفت اما
همسرش جلو رفت و مثل کسی
که هدیه ارزنده ای به او می دهند
طفل را از دست مادر گرفت، او را
به سینه چسباند و لبخند زد. زن،
اشکِ گونه اش را با پشت دست
پاک کرد و گفت: «می دانم شما
وضعِ مالیِ خوبی ندارید.
نان خورهایتان هم زیادند. اما
به لات و عُزّی سوگند
می خورم که تمام خرج او را
بپردازم و نگذارم باری بر
دوشتان باشد.»

برادر به همسرش که طفل را
در آغوش گرفته بود نگاه کرد.
هنوز مُردّد بود. همسرش گفت:
«قبول کن، خواهرت زن
ثروتمندی است و به تو کمک
خواهد کرد.»

برادر گردن کج کرد و با
بی میلی گفت: «باشد، می پذیرم
اما نه برای همیشه، باید در
موقع مناسب او را بِبری.»

چهره گرفته زن بعد از مدتها،
باز شد و لبخندی کمرنگ بر
لبانش نشست. دستش را به
طرف زن برادر دراز کرد و گفت:
«حالا او را بده تا سیر
تماشایش کنم. می دانم مدتها
از او دور خواهم بود.»

همه خوشحال بودند.
سرانجام پس از مدّتی طولانی،
کاروان بزرگ تجّار و بازرگانان مکّه
از راه رسید.

هر کسی به دنبال آشنایش
بود. صدای زنگوله شترها بر
هِلْهِله و شادی احاطه داشت.
غُبار راه بر چهره کاروانیان، خبر از
سفری طولانی و طاقت فرسا
می داد.

اکنون انتظار پایان یافته بود
و کوچک و بزرگ، جلو دروازه
شهر ایستاده بودند و با اشتیاق،
احساسات خود را نشان
می دادند.

زن، بر عکسِ همه حاضران
دلش می خواست دیرتر شوهرش
را ببیند. با اینکه خود را آماده
کرده بود اما هراسی ناشناخته
به سراغش آمده بود.

مرد که خوشحال و خندان
بود و لحظه شماری می کرد تا
همسرش را ببیند و خبر پسردار
شدنش را بشنود، در بین
جمعیّت به دنبال زنش می گشت.
همانطور که روی شتر سوار بود،
نگاهش متوقّف شد و زن را دید
که با چهره ای گرفته به او چشم
دوخته است.

مرد دستی تکان داد. زن
قدمی به جلو گذاشت. صدای
طبل و شیپور نمی گذاشت تا با
زن صحبت کند. کاروان جلو
می رفت تا در میدان بزرگ شهر
بار بیاندازد. شادی مردها و
هِلْهِله زن ها و بازی بچه ها و
صدای طبل و دَف لحظه ای قطع
نمی شد.

به سختی جمعیت را
شکافت و به طرف همسرش
رفت. پیش از آنکه به چهره اش
نگاه کند به دستهای خالی اش
خیره شد، انتظار داشت طفل
پسری را در آغوش او ببیند.
ناباورانه به چشمهای زن زُل زد.
در نگاهش پرسشی تلخ موج
می زد، پرسشی که زن بارها و
بارها منتظر شنیدنش از لبهای
مرد بود. قبلاً به اندازه کافی
فرصت داشت تا پاسخی مناسب
برای او آماده کند، لب باز کرد و
گفت: «وقتی مرا تنها گذاشتی
و به سفر رفتی فکر نکردی که
ممکن است یک زنِ پا به ماه
دچار خطر شود؟»

مرد وحشت زده پرسید:
«خطر؟!»

آری، جان من و فرزندت در
خطر بود اما تو… .

مرد بی اختیار فریاد زد:
«چرا واضح و روشن حرف
نمی زنی، بگو چه بلایی نازل
شد، که من بی خبرم؟!»

زن پوزخندی زد. با قیافه ای
حق به جانب گفت: «اگر وضع
حمل من خوب انجام می شد
اینک تو پسری داشتی!»
چهره مرد رنگ به رنگ شد،
دهانش از تعجّب نیمه باز ماند.
دو دستی توی سر خود کوبید و
نعره ای کشید که صدایش بر
صدای هلهله و فریادِ جمعیّت
غالب شد. به طوری که همه
لحظه ای ساکت شدند. زن بازوی
شوهرش را گرفت و در حالی که
او را به سوی خود می کشید
گفت: «بیا به قبرستان برویم،
آنجا بر سر قبر پسرت تا
می توانی گریه کن و نعره
بزن.»

مرد بی اختیار به دنبال زن
کشیده شد.

در سکوت قبرستان، نعره
دیگری کشید و به طرف قبر
کوچکی که زن به او نشان می داد
دوید. خودش را بر خاکِ برآمده
قبر انداخت وهای های گریه کرد.
زن پشت سر او ایستاده بود و در
دل به حرکات کودکانه اش
می خندید. از اینکه همه کارها را
با دقّت و مهارت خاصّی انجام
داده بود خوشحال بود. باور
نمی کرد آن گورِ بدونِ جَسَد،
اینچنین سخت در باور شوهرش
بگنجد. احساس خوبی داشت،
شکسته شدنِ مردی که دوازده
فرزند او را با دستهای خود زنده
در خاک کرده بود می توانست
گوشه ای از غمهای انباشته در
دلش را تسکین دهد. باید قسمت
بعدی نقشه اش را هم خوب
انجام می داد.

به طرف شوهرش رفت، در
کنار او نشست و سوگوارانه گریه
کرد، باورش نمی شد که آن قدر
خوب نقشش را بازی می کند اما
دلش داغدارِ دوازده طفلِ از دست
رفته بود که اگر تا آخر عُمر
می گریست، جراحاتش درمان
نمی شد.

پنج سال گذشت. در این
مدت، زن هنگامی که شوهرش به
سفر می رفت به قبیله برادرش
سر می زد و دخترش را می دید.

تمام مخارج دختر را از
شیرخواره گی داده بود و اکنون
دختری پنج ساله، زیبا و شیرین
زبان داشت. از اینکه در این
سال ها نگذاشته بود شوهرش
بفهمد خوشحال بود.

این بار شوهرش به سوی
شام حرکت کرده بود و زن
می توانست به راحتی چند روزی
دخترش را به مکّه بیاورد و برای
نخستین بار در خانه خودش از او
نگهداری کند.

در این مدت، برادر و زن برادر
و فرزندش بسیار به دختر عادت
کرده بودند و او را عضوی از
خانواده خود می دانستند.
مخصوصا زن برادر که دختر را
شیر داده بود.

سه روز از سفر مرد
می گذشت، خانه حال و هوای
دیگری داشت. زن، برای اولین بار
احساس واقعیِ در کنارِ فرزند
بودن را تجربه می کرد. بعد از
انتظاری طولانی، طَعم مادر
بودن را می چشید. دوازده دختر
قبلی را حتّی فرصت نکرده بود
که سیر نگاهشان کند، همان روزِ
تولّدِ دخترها، مرد بیل و کلنگ را
برمی داشت و طفل را به بیابان
می برد. اما حالا این نازنین در
کنار زن بود، دختری پنج ساله،
شاد و زیبا و سر حال. هوای
دشت و صحرا او را به صورت
موجودی با نشاط درآورده بود.
با آنکه نگاهش کمی با مادر
غریبه بود اما از صبح توی حیاط
به دنبال مرغابیها و مرغ و
خروسها می دوید.

زن روی ایوان نشسته بود و
در حالی که لبخند بر لب داشت
دخترش را نگاه می کرد. موهای
سیاه و پُرموج دختر با هر حرکتِ
او تکان می خورد و بالا و پایین
می رفت. زن، کودکیِ خودش را
می دید، با همان رنگ سبزه و
موهای بلند سیاه، مژه های بلند
و لبهای کوچک و نیمه باز. از
اینکه دختر به او شباهت داشت
بیشتر خوشحال بود. نفرتی که
از همسرش در دل داشت مانع
می شد تا او کوچکترین شباهتی
در چهره دختر به پدرش را جویا
باشد. فکر همسرش لبخند را از
لب او برچید. انگار سایه سیاه و
شوم او بر تمامِ فضای خانه
سنگینی می کرد. سعی کرد با
تماشای دخترش، فکر شوهر را
از سر بیرون کند، می دانست که
تا یک ماه دیگر برنمی گردد، با
این فکر خیالش آسوده شد.
برخاست و به درون اتاق رفت،
وقتی برگشت مُشتش پر از خرما
بود. به طرف دختر رفت، کنار
نخل میان مرغ و خروسها دور
خودش می چرخید و هر بار سر
در پِیِ یکی از آنها می گذاشت.
فضای خانه پر شده بود از
صدای قد قد مرغها و جیک
جیک تیز جوجه ها، خروس
پَرحَناییِ خانه، گاهی سینه سپر
می کرد و سر بالا می گرفت و
قوقولی قوقوی بلندی سر
می داد، اما دختر به تهدیدهای
خروس توجّهی نداشت. زن
کنارش نشست، دستهایش را دور
کمر دختر حلقه کرد و صورت بر
صورت نرم او گذاشت، عطر موها
و بدن او را بویید، هسته خرماها
را دانه دانه بیرون آورد و خرماها
را در دهان دختر گذاشت. از اینکه
دختر اشتهای خوبی داشت
لبخند مَسّرت بر لبش نشست.
خرما در دهانش می گذاشت و
می گفت: «بخور جانم، بخور
نازنینم، مادر به فدایت
بخور.»

دختر با دهان پُر لب
می بست و سرش را عقب
می کشید اما مادر سعی داشت
تمام خرماها را به خوردِ او بدهد.
خودش هم نمی دانست با این
کار، کودکش را اذیت می کند. مهر
مادرانه به شدّت در او
می جوشید.

خرماها که تمام شد دختر را
بغل کرد و به طرف چاه آب برد.
دَلْوی آب کشید و دست و
صورتش را شست. دست
نَمدارش را بر موجِ موهای سیاه
دختر کشید و چندبار گونه او را
بوسید. دختر خود را از آغوش
مادر جدا کرد و به طرف
مرغابیهایی که نوک پَهْنشان را
در گِل و لَجَنِ کنار چاه فرو
می کردند رفت. دُمِ یکی از
مرغابیها را گرفت، مرغابی
صدای خشک و کشیده ای از گلو
بیرون داد و گریخت. پَر کوچکی
در دست دختر ماند، ناگهان
چهره اش در هم رفت و به مادر
نگاه کرد. مادر معنی نگاه او را
فهمید. جلو رفت، سعی کرد او را
دلداری بدهد.

غصه نخور عزیزم، پر
مرغابی دوباره درمی آید.

دختر لبخندی زد و پر
مرغابی را زیر روسریِ مادر لای
موهای سفید او فرو کرد.
چینهای پیشانیِ زن جمع شد و
با تعجّب به دختر زُل زد. دختر با
شیرین زبانی گفت: «رنگ
موهای شماست.»

زن دستی به موهای خود
کشید و لبخند زد، بعد شروع کرد
به بافتن موهای دختر و گفت:
«ای شیطان، حالا مادرت را
مسخره می کنی.»

دختر احساس کرد مادر
قصد بازی با او را دارد. سعی کرد
از زیر دستش فرار ک

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.