پاورپوینت کامل دختر انتظار (داستان ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دختر انتظار (داستان ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دختر انتظار (داستان ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دختر انتظار (داستان ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۳

زن نگاهش را از دختر دزدید و گفت: «هر دختر مسلمونی که چهار سال از شوهرش بی خبر باشه می تونه از طریق حاکم شرع طلاق بگیره و شوهر کنه، تو تازه
اول جوونیته، نزار عمرت به پای یه مشت خاطره تلف بشه، برو دنبال زندگیت، دنبال آینده ات از این مادر پیرت بشنو …»

چیزی در گلویش گیر کرده بود: شاید … شاید قسمت نبوده.»

فهیمه دیگر نتوانست حرفهای سرد و بی احساس زن عمو را تحمل کند. با چشمانی اشکبار خانه عمو را ترک کرد در حالی که دلش همچون آسمان ابری
گرفته بود و می غرید.

آفتاب خلسه آور آخرین روزهای تابستان در کوچه پس کوچه های آبادی لم داده بود. بادی گرم ریگهای تفتیده ریخته بر زمین را با خشم به سینه خانه ها
می کوبید و شلاله های هراتی(۱) دختر را در پشت سر به هم می پیچاند، قلبش از حرفهای خالی از احساس زن عمو که مدتی بود روانش را می خراشید، تپش
تندی گرفته بود. آنقدر در خود فرو رفته بود که اصلاً نفهمید کی به چشمه رسیده. زیر درخت کنار نشست و به تصویر لرزانش در آب چشمه خیره شده نسیمی
تصویرش را موج انداخت و دوباره آرام گرفت. ناگهان سنگی تمام چشمه را مواج کرد و قطره های آب به صورتش

پاشیده شد. فهیمه بی اختیار خود را عقب کشید و برگشت. امید بود که در چند متری چشمه ایستاده بود و می خندید و به خود می پیچید، دختر با سنگ دنبال امید
دوید. مثل همیشه سنگ اندازی اش دقیق بود و با پرتاب آن امید بی حرکت در میان چمنها افتاد. فهیمه بالای سرش ایستاد: «منو می زنی امید، خیال می کنی
می تونی از دستم در بری؟» امید تکان نخورد و فهیمه با پا او را تکان داد: «خودتو به موش مردگی نزن.» ولی باز تکان نخورد، انگار سالها بود مرده بود. فهیمه
ترسید: «چی شده امید، تورو خدا بلند شو، غلط کردم به خدا، پسرعمو …» صدایش می لرزید: «امیدجان» و خم شد روی او و به شدت تکانش داد و به گریه
افتاد و نالید: «خدایا چکار کنم پسرعموم …» امید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. حالا فهیمه هم می خندید و هم اشک می ریخت و هم
امید را نفرین می کرد: «خدا لعنتت کنه، تو چه پسرعمویی هستی؟ مُردم از ترس، این دفعه راست راستی می کشمت …»

دستی روی شانه اش آمد: «فهیمه … دخترم با کی حرف می زدی؟» فهیمه بغض کرده نگاهی به مادر و کوزه پر آبش انداخت.

ـ مادر امید اینجا بود همین جا … ما با هم حرف زدیم. با هم خندیدیم … امید … امید کجایی؟

و بی آنکه پاسخی بشنود دوان دوان مادر را تنها گذاشت. زن نفس تندی کشید و با خود گفت: «بیچاره دخترم تو این سن و سال چاه دلش پر شده از غم و
غصه.» فهیمه هر روز نزدیک غروب می رفت زیر درخت کنار لب چشمه، تکه پارچه های سبزرنگی را به شاخه هایش می بست، می گفتند مراد می دهد و او
آنقدر این کار را کرد تا امید آمد. شب، همان روزی که آمد فهیمه خواب دید، خوابی که پر از اشک و ماتم بود.

صدای چَمَر(۲) و شیون زنانی که خاک بر سر می ریختند، فضای آبادی را پر کرده بود. حالت غریب و ناآشنایی داشت روستا را در چنگال خود له می کرد. لا اله
… گفتن مردانی که زیر تابوت بودند فهیمه را متشنج کرد و بغضش را ترکاند. رختهای سیاه بر تن اهل آبادی نشان از هجرت عزیزی می داد. فهیمه نگاه گیج و
بی معنایش را کشاند روی تابوت، بلند شد تا رسید مقابل جمع، بغض هم رسید بیخ گلویش و وقتی چشمانش را گرداند تا برای بار آخر با امید وداع کند بغض
هم با شیون خود را انداخت بیرون. شیون زنان در ده پیچید. مادر امید در حالی که صورتش را چنگ می انداخت خود را روی پسرش انداخت و نوای ماتم سر
داد. فهیمه سرش را توی دستهایش فرو برد و مثل فانوسی روی پاهایش تا شد و ضجه زد.

دختر با فریادی از خواب پرید. شب یکسره بر حیاط ریخته بود و پارس سگهای گله از همان نزدیکی به گوش می رسید. تا به خود آمد مادر با یک لیوان آب
کنارش بود. جرعه ای آب نوشید و به یاد فردا افتاد، یاد امید شیرینی خاصی به تنش می ریخت. انگار همین دیروز بود. بعد از ۶ سال خبر آمدن امید در ده
پیچید.

نزدیکی های غروب در حالی که هوای گرمی بر گرده ده سنگینی می کرد، جنب و جوش اهل آبادی، صدای ساز و دهل و هلهله زنان خبر از آمدن عزیزی
می داد. دختربچه ای با لباس محلی قرمز و آبی با دستمال حریر سبز در دست با طراوت می رقصید. بوق ممتد اتومبیل کهنه ای که لحظه به لحظه نزدیکتر
می شد چشمان فهیمه را غرق شادی می کرد و بی قراری ناشناخته ای بر جانش می نشاند.

دختر از پشت جمعیتی که به طرف ماشین هجوم می بردند سرک کشید و او را دید، انگار امید هم چشمش به فهیمه افتاد. در عمق چشمهای مرد، جوانه های
غمی تلخ موج می زد. جوانان ده، امید را روی دوش گرفتند و چون سیلی او را همراه خود بردند. امید حتی نیم نگاه دیگری به دختر نینداخت.

هنوز بهت، چون گندم برآمده نشده، از چشمانش زوال پیدا نکرده بود که بهتی دیگر چون زخمی دردناک بر آنها نشست. وقت امید در چند هفته اول، با دعوت
به خانه های اهالی ده سپری شد، گویی از این طریق می خواستند دین خود را نسبت به او ادا کنند، فهیمه حتی نتوانست با او حرف بزند انگار از او می گریخت.

امید در جواب مادرش که می خواست تکلیف فهیمه را روشن کند هیچ نمی گفت. تا اسم دختر را می شنید بغض می کرد و چشمانش به اشک می نشست.

هر روز ساعتی مانده به سپیده سوار بر اسبش می تاخت به طرف کوه، به نظرش بی تنهایی جایی که می توانست پناه ببرد دل کوه بود.

بی اعتنایی امید چنان فهیمه را منزوی کرد که همه زندگیش در تنهایی خلاصه می شد. این اندیشه که امید خیلی زود همان امید گذشته خواهد شد شور
خاصی به تنش می ریخت و بر درخت حسرت و آرزوهایش مثل باران باریدن می گرفت و گل ناامید زندگیش را با قطرات اشک نوازش می داد.

او هر روز کوزه اش را برمی داشت و می رفت زیر درخت کنار، غمهایش را به دست آب می سپرد. می دانست عروس بخت و اقبالش لج کرده و حاضر نیست لباس
سعادت به تن کند. با خودش می گفت: «خدایا تا حالا غم نبودنش را می خوردم حالا باید غم بودنش را بخورم.»

نگاهش را دوخت به آسمان، انگار
خورشید بی حوصله تر از همیشه به نظر
می رسید. درخت کنار غمگین و افسرده سر خم
کرده بود. گویی او نیز مانند فهیمه غمی در سینه
داشت. سنگریزه ای پرت کرد میان آب و آرام
ادامه داد: «مردم آبادی می گن عقد دخترعمو و
پسرعمو تو آسمونها بسته شده اما انگار عقد ما
رو تو آسمون ابری بستن.»

لحظه ای به خود آمد. تصویر سواری را در
آب چشمه دید. فهیمه او را شناخت. برق
ناامیدی در نگاه بی گناه دختر موج می زد. سرش
را بالا آورد و روسری محلی اش را از صورتش
کن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.