پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب «قسمت سوم» ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب «قسمت سوم» ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب «قسمت سوم» ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب «قسمت سوم» ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۲۸
صفوی
در دو قسمت گذشته با خاطرات خانم
میرلوحی در باره فعالیتهای پیش از انقلاب،
حضور در کردستان، و مسافرت به خارج از
کشور ایشان آشنا شدیم. اینک در آخرین
قسمت این گفتگو که بیشتر به بازگویی
خاطرات می ماند تا گفتگو، خواهیم دید که
ایشان در روزها و سالهای جنگ تحمیلی چه
کرده اند و همسرشان چگونه به شهادت
رسید؟ مجددا از سرکار خانم میرلوحی که این
فرصت را در اختیار مجله گذاشتند
سپاسگزاری می کنیم.
خانم میرلوحی، حال که به برنامه های
جنگ رسیدیم، از همسرتان بگویید؟
همسر من، در رشته مهندسی ماشین آلات
سنگین تحصیل کرده بود و روز ۲۱ بهمن وارد
ایران شد. انقلاب در وضعیتی بود که هر کس
کاری از دستش بر می آمد انجام می داد. او در
بنیاد مستضعفان کار می کرد. در ابهر و
خرم دره زنجان فعالیتهایی کرده بود که
می خواستند او را نماینده کنند. شدیدا رعایت
اخلاق را می نمود. از افراد کم نظیر بود.
من هرگز ندیدم او دروغ بگوید یا غیبت کند
و حالتی داشت که سعی می کرد هرگز بدی های
دیگری را نبیند و بدترین آدمها را سعی
می کرد جنبه مثبتی را از او بگیرد و با او
برخورد کند، از منفی ها اغماض می کرد. در
فامیل و آشنایان افرادی بودند که دارای
تضاد طبقاتی هستند و او به حدی به همه
محبت می کرد که افراد متضاد با او بالاتفاق
عاشق او می شدند. وقتی وارد مجلسی می شد
بی اختیار شادی و نشاط به آن جمع رو می آورد.
عاشق حضرت ابوالفضل(ع) بود و اشعار زیادی
در مورد حضرت سیدالشهدا(ع) و یارانش دارد،
وقتی که جنگ شروع شد با توجه به حالت
غیوری و مردانگی خاصی که داشت، سریع
دوره رزمی را دید و به سمت غرب رفت. روحیه
عالی داشت و با توجه به اینکه شاعر و نویسنده
بود، روح سخنوری داشت و در روحیه
رزمندگان خیلی تأثیر گذاشته بود. من قبلاً
خدمت دکتر چمران رفته بودم. شهید به من
گفت که من به غرب می روم و بعد از آن به
جنوب می آیم. چون من معمولاً جنوب بودم.
در هفته اول که وارد جبهه شد، به تنگه
حاجیان که از خطرناکترین مناطق بود وارد شد
و آنقدر در بالا بردن روحیه مؤثر بود که عمیقا
محبت ایشان در دلها نشسته بود مثل اینکه
سالهاست ایشان را می شناسند.
شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟
در یکی از شبها که عملیات خاصی بود،
صدام نیروی مخصوص و گارد شخصی اش را
وارد منطقه کرد و در نزدیکی مقر آنها فرود
آمدند. جنگ بسیار سخت و تن به تن شروع
شد و نیروی زیادی از عراقیها را از بین بردند و
بعد با یک نارنجک آتش زا، ایشان به شهادت
رسید. ابتدا جنازه اش در دست دشمن بود و بعد
از عقب نشینی دشمن، بچه ها جنازه را
می آورند. منتها نمی توانستند جنازه را به تهران
یا مشهد منتقل کنند.
ما از منطقه در سالگرد مرحوم پدرم برای
دیدن امام آمده بودیم که به ما خبر شهادت
همسرم را دادند. همه منتظر بودیم. برف راه را
مسدود کرده بود، هواپیماها نمی توانستند پرواز
کنند. راه بسته بود. به همین دلیل تصمیم
گرفتم خودم برای آوردن جنازه بروم. با یک
آمبولانس به آنجا رفتیم. جنازه را تحویل
گرفتم؛ متأسفانه مقداری سوخته بود و
صورتش سیاه شده بود، قابل شناسایی نبود،
فکر می کردم اگر این جنازه را با این وضع به
مشهد بیاورم و مادرش او را با این وضع ببیند،
تحمل نخواهد کرد. خیلی تلاش کردم که او را
آنجا بشویم. بنابراین به کرمانشاه آمدم، با
نیروهای نظامی هماهنگ کردم، گفتند: جایی
که آب گرم داشته باشند نیست و امکانات
نداریم. بنابراین در آن یخ بندان شدید تصمیم
گرفتم حتما او را شستشو بدهیم. برادران
همکاری کردند به غسالخانه ای رفتیم و خودم
صورتش را شستم … خیلی تلاش کردم برای
آب گرم اما نشد … برای خودم خیلی رنج آور بود
که او را با آب سرد شستشو می دهیم … پس از
شستشو لبخندی که روی صورتش بود نمایان
شد. روی جنازه یک پا با پوتین قرار داشت. من
خیلی حالم بد شد که ایشان پایش قطع شده
بود …
بعد در غسالخانه که لباس ایشان را باز
کردیم متوجه شدیم پای شخص دیگری است.
پای ایشان شکسته و از پشت برگشته و زیر
بدن قرار گرفته بود. این شکستن پا برای من
خیلی سنگین بود و حالم خیلی دگرگون شد …
در واقع آن پای دیگر مربوط به رزمنده دیگری
بود … البته پشت ایشان تمام ترکش خورده بود
و سوخته بود. اعضا و جوارح بدن از پشت
بیرون ریخته بود … صورتش بعد از شستن
نشان داده شد. با آنکه محاسنش و صورتش
سوخته شده و جمع شده بود … با هزار دشواری
و با راههایی که بسته بود ایشان را به تهران
رساندیم. تمام بدن را شستشو دادیم و کفن
کردیم اما پیش مادرش فقط صورتش را باز
کردیم … و چون ایشان از سادات رضوی و از
اولاد امام رضا(ع) بودند در حرم حضرت
رضا(ع) در صحن نو، قسمتی که پله می خورد،
دفن شدند.
کی به شهادت رسیدند؟
اواخر دی ماه ۱۳۵۹ که بین دفن و
شهادت ایشان یک هفته فاصله بود. زیارت
عاشورا و علقمه و زیارت حضرت اباالفضل را
بالای سرشان خواندم و سعی می کردم خودم را
حفظ کنم.
خانواده با مسأله شهادت همسرتان
چگونه برخورد کرد؟
در تهران دخترم منزل عمویم بود. منتظر
بود پدرش را ببیند. خیلی عاشق پدرش بود.
وقتی پدرش می خواست برود او گفت بابا اجازه
بده من برای تو چیزی بخرم و یادگاری به تو
بدهم. تا برای خرید برود طول می کشد و
پدرش برای اینکه از نظر عاطفی سست نشود
سریع حرکت می کند و عازم می شود. چون او
خیلی ناراحت بود و می گفت مرا هم با خودت
ببر و لازم نیست تو بروی. البته پدرش با او
صحبت می کند و به او یادآوری راه حضرت
زینب(س) را کرده و سفارشات لازم را می کند.
بعد که برمی گردد او را نمی بیند. وقتی که شهید
شد خیلی گریه می کرد که پدرم را می خواهم
ببینم و مرا هم با خودت ببر.
بعد که من برگشتم منتظر بود که من
پدرش را به خانه بیاورم و به او نشان بدهم.
خیلی آن شب گریه کرد و فریاد کشید و شیون
کرد. به او گفتم مگر بابایت نگفته تو گریه
نکنی؟ مگر نگفته تو باید از حضرت زینب(س)
یاد بگیری و مگر برایت از شهدای روز عاشورا
تعریف نکرده است؟ وقتی برایش از این
صحبتها کردم او آرام شد، پدرش برایش اورکت
قرمزرنگی خریده بود، این اورکت را تنش کرد و
قرآن پدرش را که برایم آورده بودند در بغل
گرفت و خوابش برد. من از این صحنه در نور
شمع یک عکس گرفتم در حالی که اشک روی
صورتش غلتیده است و این عکس را که
آمیخته ای از عشق و انتظار و التهاب است در
یکی از نمایشگاهها زیر عکس پدرش گذاشته
بودم. یکی از پسرعموهایم او را برد و جنازه
پدرش را نشان داد که بعضی گفتند کار بدی
کردی و بعضی می گفتند خوب کردی حالت
انتظار را از بین بردی. چون من خودم سالها
منتظر بودم پدرم برگردد.
خودتان چگونه با جنگ آشنا شدید؟
مسأله جنگ که پیش آمد، هر ایرانی و هر
مسلمانی، احساس خاصی نسبت به جنگ
داشت. یادم است جنگ که شروع شد من
لبنان بودم. در ساختمان مدینه الزهرا. خیلی
حالمان بد شد. برای حرکت خاصی رفته بودم و
قرار بود بعد از آن برای مسأله امام موسی صدر
بروم. اما وقتی خبر جنگ را شنیدم مثل پُتک
به سرمان خورد و شوکه شدیم و قرار شد هر
طوری شده برگردیم. فرودگاه بسته بود و پرواز
نداشتیم. سعی کردیم با اتوبوس برگردیم و این
چند روزی که طول کشید با اتوبوس به تهران
رسیدیم، بر من یک قرن گذشت. یادم است
یکی از شیعیان لبنان که به ایران آمده بود به
من گفت: «خواهر فاطمه، سرزمین شما
سرزمین ما است و من آرزو دارم بیایم و در
سرزمین شما ایران علیه دشمنان اسلام
بجنگم و آنجا به شهادت برسم. چون همه
سرزمینهای اسلامی مال ما است و ما متعلق به
آنها هستیم.» پسر جوان ۲۰ ساله ای بود که
هنگام غروب این را به من گفت. نور از
قیافه اش می بارید و این حرف را که می زد با
تمام عشق می زد و این احساس را تمام
بچه های رزمنده لبنانی داشتند.
بهترین رزمندگان لبنان به ایران آمدند و
تعدادی شهید شدند. البته جنگ ما با جنگ
آنها فرق داشت. جنگ شهری با جنگ توپ و
تانک فرق داشت و هر کس به شهر خود
آشناتر است و کارآیی اش بیشتر است. حتی
بچه های ما که از تهران می رفتند تا به جنوب
عادت کنند و آشنا شوند، مدتی طول می کشید.
در هر حال من به سرعت به ایران برگشتم
و به دکتر چمران در استانداری اهواز ملحق
شدم. ایشان مرا به اسلحه و مهمات تجهیز و با
یک اکیپ (راننده، جیپ، خمپاره ۶۰ و آر پی
جی و …) همراه کردند که برای تک زنی و
جنگهای چریکی می رفتیم. تک زنی یعنی
اینکه ما تا کیلومترها نیرو نداشتیم و آن طرف
۷۰۰ تانک فقط در یک منطقه بود. مسایلی بود
که فقط نیروی الهی می توانست کمک کند که
خط ایستادگی کرده و سقوط نکند. با آن همه
امکانات، عکس هوایی می توانستند بگیرند.
امکانات تجهیز شده داشتند، آمادگی صد در
صد داشتند و می دانستند ما چیزی نداریم. ولی
نمی توانستند جلو بیایند.
آن وقت، چهار، پنج نفر با وسایل اولیه
مثل خمپاره ۶۰ و آر پی جی از داخل جوبهای
آبی که برای کشاورزی استفاده می شد،
می گذشتیم و به آنها ضربه می زدیم. بعد از
چهار تا خمپاره جایمان را عوض می کردیم. در
مقابل، آنها صدها خمپاره جواب می دادند. بعد
چهار کیلومتر آن طرف تر از محل دیگری حمله
می کردیم و تا ماهها این عملیات کوچک را
ادامه می دادیم تا خط حفظ شود.
فقط کارهای چریکی انجام می دادید؟
دکتر می دانست من روحیه رزمی دارم و
مقداری هم تیراندازی را بلد بودم. به عنوان
نیروی رزمی عمل می کردم. اگر لازم بود به
عنوان امدادگر وارد کار می شدم و زخم بچه ها
را می بستم و در صورت لزوم تهیه عکس و
خبر را هم بر عهده داشتم که البته در این
زمینه دکتر چمران خیلی مرا تشویق کرد و
عکسهای زیادی از آن ایام دارم و تا به حال
چندین نمایشگاه عکس را راه اندازی کرده ام.
در خوزستان صحنه هایی بود که من فکر
می کردم از بچگی این صحنه ها را شاهد بوده ام
و چون الجزایر و جنگهای الجزایر برایم مطرح
بود که مسلمانان به خاطر اسلام می جنگند و
اینها در ذهن ما بود. علاوه بر اینکه مادرم
داستانهای پدرم و رزم ایشان را تعریف
می کردند و این صحنه ها برایم تداعی می شد و
آشنا بودم.
مناطق دب حردان، ملاشی، فولی آباد، …
که خطهای اولیه جنگ در آنها بود برای من
آشنا بود. دکتر چمران خیلی تلاش کرد اهواز
سقوط نکند. اولین محاصره سوسنگرد به این
ترتیب شکسته شد: یکی از لبنانیها، به نام علی
عباس، از بچه های خیلی خوب لبنان و
دانشجوی رشته پزشکی بود، به بچه های
لبنانی درس فقه می داد، از نظر علمی و
مطالعاتی بسیار وارد بود، مؤمن و با اخلاص
بود و در آخرین بار که به لبنان رفته بود با
دختری به نام سمیرا نامزد کرده بود و طبق
رسوم آنجا، نامزد که می کنند عقد هم می کنند و
می گویند «قَرَأتُ فاتحه»؛ یعنی محرم شدیم.
یک بار به او گفتم: چرا خانمت را نیاوردی؟
گفت: ما نامزد شدیم و فاتحه خواندیم. دکتر به
خاطر تجربه جنگی به او گفت که قسمتی از
سد دز را که نزدیک عراقیها بود منفجر کند و
بدین ترتیب آب را داخل محاصره عراقیها کرد
و چون زمین خوزستان گِل رس است تانکهای
زیادی در گِل ماندند. علی عباس فرار کرد. اما
سه، چهار گلوله به پهلویش خورد و در
بیمارستان بستری شد و بعد از مدتی دوباره به
جنگ برگشت و سرانجام قبل از شهادت دکتر
چمران شهید شد.
این جنگ برای ما دانشگاه بود. گرچه ما
خیلی صدمه خوردیم. هدف از خلقت بشر
تکامل است. این تکامل یعنی اینکه تمام
نیروهای شیطانی از وجود ما بیرون بریزد و
نیروهای الهی جایگزین شود. و در جنگ چنین
شد. در دانشگاه جنگ آنها به بالاترین مراحل
تکاملی و انسانی از طریق ایثار و فداکاری
رسیدند. من در جنگ، عزیزترین کسانم را از
دست دادم، همسرم، دکتر چمران که برایم
مرید و مراد بود و بچه های دسته گلی که همه
نمونه اخلاق و تعهد بودند.
مقام معظم رهبری را اولین بار کجا
دیدید؟
اولین باری که از امریکا به ایران آمدم و
هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود. یک بار به
مشهد رفتم. با مامان به حرم رفتیم. در رواق
طبقه دوم دورادور صحن کهنه، روحانی جوان
خوش قیافه خوش لباسی در حال سخنرانی در
باره شهادت بود. سخنرانی جالب انقلابی و زیبا
بود و خیلی لذت بردم. من از آن آقا خیلی
خوشم آمد. دفعه بعد که خدمت رسیدم، قبل از
جنگ به خاطر بلوچستان بود که می خواستم
بچه ها را ببینم. حدود ۸ ـ ۷ سال آنها را ندیده
بودم. از راسک، بافتان و باباکلات و پیشین
دیدن کردم. مثل بچه های خودم بودند. بزرگ
شده بودند. خیلی از نظر اعتقادی و مطالعاتی
پیشرفت کرده بودند. در این سفرها، گزارشاتی
تهیه کرده بودم. در ایرانشهر خدمت آقا رسیدم
و مسایل را با ایشان مطرح کردم. خیلی اظهار
لطف کردند. دفعات بعد در جنگ ایشان را
می دیدم. در مورد روحیات ایشان، شهید
شاه چراغی با من صحبت می کردند. ایشان
خیلی به آقا علاقه مند بودند. روحیات و معرفت
و ادیب بودنش را به من می گفتند. من همیشه
برای ایشان یک شعر زیبا، یک مطلب جدید
تهیه می کردم. روحیه لطیفی دارند. گه گاه چون
من خدمت دکتر چمران بودم و ایشان آنجا
می آمدند، ایشان را ملاقات می کردم. خیلی به
من اظهار لطف داشتند.
تلخ ترین خاطره آن ایام چه بود؟
تلخ ترین خاطرات، شهادت بچه هایی بود
که با آنها دمخور بودیم. من و خانم چمران در
ساختمان طبقه بالا بودیم و خانم دیگری نبود.
گه گاه خانمها که به آنجا سر می زدند، پیش ما
می آمدند. بعضی اوقات خانمها از تهران
می آمدند و تمایل حضور در جبهه را داشتند که
امکان بردن آنها نبود مگر برای دیدار، در
زمانی که خط ساکت بود. برنامه ریزی
هماهنگی در این زمینه نداشتیم. یک بار
خانمی که به آنجا آمده بود گفت: می دانی از
این بچه ها چه کسی شهید می شود؟ گفتم: نه.
گفت: اکبر چهرقانی شهید می شود. گفت: ببین
این چقدر در کارش دقت دارد، چقدر به
اسلحه اش می رسد، چقدر در لباسهایش منظم
است، ببین چقدر کارهایش حساب شده است!
او با تمام وجود به راهی که می رود عشق
می ورزد. اوست که شهید می شود. اتفاقا اکبر
چهرقانی تیپی داشت که همه به او علاقه مند
بودند و دکتر هم او را دوست داشت. او از
نیروهای مخصوص و تعلیم دیده بود. اکبر
چهرقانی همیشه برای نماز صبح بقیه را از
خواب بیدار می کرد، همیشه منظم بود و
کارهایش روی حساب و کتاب بود. در اکیپهایی
که آنجا مستقر شده بودند، برنامه های منظم
داشت و خیلی عاشقانه و بی صدا و بی ادعا کار
می کرد. اتفاقا در روز شکستن محاصره
سوسنگرد که روز قبل از تاسوعا بود، ۴۰۰ نفر
از بچه های سپاه داشتند از بین می رفتند و
بعضی وقتها با بی سیم اطلاع می دادند که ما
می توانیم از مغازه ای که صاحبش در اینجا
نیست چیزی برداریم و امام فتوا داده بودند
می توانید، مسأله ای نیست. عراقیها نصف شهر
را گرفته بودند، بچه ها در مخمصه عجیبی قرار
داشتند. برابری نیروها یک به چند صد
می رسید. یعنی، این طرف ۴ تانک داشتیم، آنها
آن طرف ۸۰۰ تا. هر روز برای عملیات
می رفتیم. یک بار هم من در محاصره گیر
کردم، که یک شب واقعا ترسیدم. احساس
می کردم هزاران تانک در حال عبور از سر ما
است. چرخهای آن را احساس می کردم. روز
قبل از تاسوعا هنوز آفتاب نزده بود. قبل از
طلوع، مرحوم دکتر مقداری نان خشک یزدی
داشت و سیبهای گلاب کوچک را به عنوان
صبحانه تقسیم می کرد. اکبر چهرقانی و چند
نفر دیگر در جیپ روباز دنبال ما می آمدند. در
حین حرکت با هم شوخی می کردند. از هم
سبقت می گرفتند. تا به محلی رسیدیم که
درگیری خیلی شدید بود. حرکت کردیم. به کنار
جاده اهواز ـ سوسنگرد رسیدیم. دکتر به من
گفته بود برو نیروهای لبنانی را بیاور. احساس
کردم دکتر مرا دنبال چیزی می فرستد که در
خط نباشم. تا من بروم و لبنانیها را از آن خط
به اینجا بیاورم، طول می کشد و بنابراین دنبال
دکتر رفتم و با فاصله ۱۰ ـ ۵ دقیقه عقب تر از او
حرکت می کردم. درگیری آن روز آنقدر عجیب
بود که حد نداشت. هلی کوپترهای عراقی،
تانکها، آر پی جی، موشکها و … دایم در فعالیت
بودند. صحنه های عجیب و رقت باری بود که
انسان قیامت را می توانست ببیند. انسان در آن
صحنه نمی دانست چه باید بکند. زیر آتش و
بمب و ترکشهای شدید، … رفتم به جایی که
بعد از آن نیرو نبود. بختیاریها بودند که
می گفتند خانم نواب، بیا پیش ما. می خواهیم به
شکار تانک برویم. گفتم: می خواهم دکتر را پیدا
کنم. گفتند: شما اول بیا پیش ما. به اصطلاح
می خواستند کارهایشان را به من ارائه دهند.
دکتر، کنار جاده سوسنگرد از پایین حرکت کرده
بود و من ایشان را گم کرده بودم. البته
بختیاریها با تفنگهای ۱۰۶ خوب می جنگیدند و
تانک می زدند. با آنها همراه شدیم. گروه ۲۰
نفری بودیم، کم کم تعدادی از آنها به کانالهای
دیگر هدایت شدند تا بجنگند. آخر ما به جایی
رسیدیم که کانال دور می زد. متوجه شدیم در
قلب دشمن قرار داریم یعنی از پشت سر،
سمت راست، سمت چپ، … گلوله می بارید و
در محاصره قرار داشتیم. نزدیک ظهر بود. روز
هشتم محرم، قمقمه ها خشک بود. هوا به
شدت گرم بود. هیچ کس یک قطره آب
نداشت، آنجا آقای بختیاری بود و یک
بی سیم چی و دو رزمنده که آر پی جی داشتند و
در حال و هوای خودشان بودند. آنها را به دو
سمت مخالف نشاندم که اگر تانک آمد مواظب
باشند، انسان تا آخرین لحظه زندگی اش باید
مراقب باشد و منتظر بودیم که تانکها از یک
سمت به سر ما هجوم بیاورند، هیچ کار دیگری
هم نمی توانستیم بکنیم، همراه من نارنجک و
چند خشاب بود و کلاش داشتیم. از تشنگی
همه داشتند هلاک می شدند. لبها خشک بود.
حرارت آفتاب روی سرمان بود و قیامت کامل
بود. هلی کوپترهای دشمن در فعالیت بودند.
موشکهایی که مثل فرفره از بغل گوشمان رد
می شد. زمین و آسمان گلوله بود. در چنین
وضعی به فاصله چند متر از بچه ها نشسته
بودم. آقای بختیاری مرا صدا کرد و گفت بیا
جلوتر. رفتم. گفت: گوش کن. دیدم بی سیم چی
آذری به زبان ترکی روضه حضرت زینب(س)
را می خواند. آنقدر این صحنه قشنگ بود، کربلا
و عاشورا و تشنگی عطش، هر لحظه آماده تکه
تکه شدن و آن فضا،
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 