پاورپوینت کامل گشتی در غروب انگورها ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گشتی در غروب انگورها ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گشتی در غروب انگورها ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گشتی در غروب انگورها ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۸
و غروب تنها واژه ای که خاطره انگیز است
به افق می نگرم؛ سرخی همراه با سیاهیِ درهم
و آفتاب که کم کم طیِ سما می کند. هوا مَست
می شود. روز جان می دهد و این گشت و گذار
عاشقانه. باد می وزد. حلقه گرد و خاک مرا فرا
می گیرد. گم می شوی و گم می شوم و چشمانم
تنها دو روشنی این مه غبارآلود است.
و این غروب که یادت می کند. یادم می آیی.
در یک طرف دشت بود، چه فراخ! زیر پای
خورشید. در آن سو باغ بود و تاکهای انگور مثل
خیمه های سبز. چنارهای بلند که چون جنبشی
تیره با باد می لرزیدند. و من که کنار انگورهای
پهن شده کز کرده بودم. سایه آسمان روی دلم
افتاده بود. فریادی در گلویم خفه.
به افق می نگریستی. لرزش روی
شانه هایت. زمزمه کنان بلند شدی. لنگ لنگان
به راه افتادی. از سراشیبی، بعد سربالاییِ کوتاه
یک نهر مرده. آرام زیر آن چنار بلند کنار جوی
آب. دست در آب بردی. وضو گرفتی. باز زمزمه
کردی. آخر هم دست کاسه کردی و جرعه ای.
جانمازت همیشه در جیب بزرگ پیراهنت بود.
شروع کردی: «اللّه اکبر …» با صدای بلند. با
آهنگ وزین. دوباره، دوباره سرفه هایت! سرفه
کردی. قلبم تپید.
بلند می خواندی و من می نگریستمت.
سرفه کردی. باز قلبم تپید. تنم لرزید. دست
روی سینه بردی. می فشردی. انگار دلم را خفه
می کردی ولی باز بلند می خواندی و من
می نگریستمت. سرفه کردی. در خودم فرو
رفتم. حلقه بستن اشک را در چشمانم احساس
کردم و سُر خوردن دانه های غلتانش را از روی
گونه های گندمیم و افتادنش روی دستهای به
هم گره خورده ام. مثل اولین نم یک ابر پاییزی.
باز سرفه کردی. دست از روی سینه
برنمی داشتی. آب دهانم را فرو بردم و آن گِرد
دردآلود گلویم که هر لحظه امکان انفجارش
بود و اگر می شد موجش شانه هایم را می لرزاند.
آه … چه می شد می ترکیدی. سجده آخرت که
سرفه نکردی، به من نگاه کردی. برخاستم.
خورجین را برداشتم و راه افتادیم در تاریکی به
سراغ مرکب دوچرخی که تمام روز زیر سایه
درختان، آرام ایستاده بود. سوار شدی. من هم
پشت سرت و راه افتادیم به طرف ده.
سرفه هایت کم شده بودند و دلم آرام.
شانه هایت بلند بودند. جلویم را نمی دیدم. سر
بالا بردم. زیر نور چراغ، رد پای زنان انگورچین
هنوز روی جاده بود. گیسوانت مثل بال عقاب
رها بودند و باد که نوازششان می کرد و چادرم را
به این سو و آن سو شلاق می زد. محکم
نشسته بودی، مثل همان روز که من در لباس
سفید بودم، تو در کت و شلوار بنفش، و هر دو
در آینه و آینه که در قاب طلایی، تو را به من
نشان می داد. سرت پایین بود و چشم از آیات
برنمی داشتی. لحظه ای در آینه نگریستی. مرا
دیدی. لبخند زدم. گونه هایم گل انداخت و تو
دوباره سر پایین آوردی و چشم دوختی به
همان جا و الان که چشم دوخته ای به جاده
ناهموار و پر از سنگ و دستان بزرگت که
محکم و سفت، افسار موتور را گرفته اند و مثل
اسبی رام می تازانی اش.
و آن روز که کنار در بیمارستان منتظرت
بودم که نیم پا از پله ها پایین آمدی و پاکتی که
در دستت بود، پر از کاغذ. گفتم: «دکترا چی
گفتن؟» به چهره ام نگاه کردی. گفتی: «دکترا؟!
خیلی چیزا … زیر آفتاب نرو، توی گرد و خاک
نرو، واست ضرر داره.»
ـ یعنی بری چی می شه؟!
گفتی: «هیچی. همش دست خداست. یه
خروار دارو نوشته.»
ـ یعنی خوب می شی؟!
دوباره به چشمانم نگاه کردی. سکوت
کردی و باز آن دردِ گِرد گلویم را از چشمانم
خواندی. گفتی: «من وقتی خوبم که تو خوب
باشی.»
و انگار که دلم در هوا پرواز کند. باز شود و
شکفته، و تا لبم را به لبخند ننشاندی، چهره ات
پایدار ماند و باز شکفتم. دست در دستانت
نهادم. محکم فشردی. گرم گرم بودند. پر از
شور. پر از نفس، زندگی را دیدم. جلوی
چشمانم؛ و اکنون که جلوی باد سرد را گرفته ای
و نمی گذاری من و آنی که همراه من است،
خزان را احساس کنیم. دوباره تکان خورد.
چندشی دل نشین. به تو نگاه کردم. تو
نمی فهمیدی.
دست روی شانه هایت گذاشتم. سردم بود.
سر روی پشتت گذاشتم. نیم نگاهی به پشت
سر کردی، سنگین. باز چشم به جاده دوختی.
چشمانم را بستم. از دور، سوسوی فانوسهای
ده، پلکهایم را ناز می کردند. چشم باز کردم.
مثل ستاره های زرد، می درخشیدند.
به پشت دروازه رسیدیم. در را باز کردم.
بره های توی حیاط پراکنده بودند. همه شان سر
برگرداندند. به طرف ما جلو آمدند. دورت جمع
شدند. و التماسشان که چه شیرین بود.
مادرت که تمام روز تنها مانده بود، به
پیشوازمان آمد. خمیده و چروکیده تر از هر روز.
با آن چشمانی که مثل تو بود و تو که گویی
سالها ندیده بودی اش. سلامش کردی. به
علوفه هایی که حسن باغبان آورده بود، چنگ
زدی. بره ها مجال نمی دادند.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 