پاورپوینت کامل شاید مهدی بیاید (داستان) ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شاید مهدی بیاید (داستان) ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شاید مهدی بیاید (داستان) ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شاید مهدی بیاید (داستان) ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۲

ـ نن جون، بقیشم بخون.با گوشه چارقد سفید و تمیزش قطره اشک روی

گونه اش را پاک کرد.

ـ بی بی، گریه می کنی؟

پیرزن سرش را پایین
انداخت و جوابی نداد.

دخترک ناچار شروع کرد به
خواندن.

ـ ننه، بدکاری کردم. بدکاری
کردم که شما رو تنها گذاشتم.
ولی ناراحت نباش. من هم دلم
برایت تنگ شده. ولی ان شاءاللّه
تا قبل از … .

دخترک من منی کرد. پیرزن
چشم به لبان کوچک دختر
دوخت.

ـ چل … چلّه، تا قبل از چلّه
زمستان می یام پیش تان. بعد با
خیال راحت می ریم خواستگاری
مهری.

دختر مکثی کرد و به
چشم های کم نای پیرزن خیره
شد. پیرزن به خود آمد.

ـ چرا نمی خونی؟ نجمه،
ننه جون!

ـ مگه نمی خواین برین
خواستگاری عمه مهری من؟

پیرزن لبخندی زد.

ـ بگو ایشالا، ننه.

دختر ذوق کرد.

ایشالا، دایی مهدی که بیاد.
منم می برین توی خواستگاری؟

با لبخند دختر، جای خالی
چند دندان توی ردیف
دندان هایش مشخص شد.

ـ آره نن جون. بخون دیگه.

و به پشتی تکیه کرد.

ـ ننه، گریه نکن. با گریه
کاری درس نمی شه. اگه منو
دوست داری بی خودی گریه
نکن. قول می دهم که شب چله با
هم باشیم، با هم هندوانه
بخوریم و بازم از شیطتونیاشون
برام بگید.

راستی خوب شد یادم اومد.
سر خاک باباجون که رفتین از
طرف من سلامش برسونین و
براش فاتحه بخونین. پیرزن با
گوشه چارقد تمام صورتش را
پوشاند و با بغضی در گلو آرام،
بدون آنکه دختر متوجه شود،
گریه کرد.

گویا صدای مهدی توی
گوشش بود که می گفت باید او
صبوری کند و منتظرش باشد.

ـ اینجا به من احتیاج دارن
ننه، صبوری کن.

پیرزن به حرف های مهدی
فکر می کرد، گفته بود که اگر
زودتر از او از دنیا برود، منتظرش
می ماند و برای او صبوری
می کند.

ـ بی بی گریه می کنی؟

پیرزن با صدایی که گریه
آشکارا از آن خوانده می شد گفت:
«نه، ننه جون، تو بخون.»

دختر صفحه دیگری را ورق
زد ولی پیرزن هنوز در فکر
مهدی بود.

ـ ننه، مثل همیشه برای من
هم سیب و انگور و این جور
چیزها قایم کن. توی همون
طاقچه آشپزخونه. من
برمی گردم، تا چله صبر کن. اگر
نیومدم اون وقت من صبر
می کنم که شما بیایی.

دختر صفحات را روی زمین
گذاشت. هق هق خفیف گریه
پیرزن بلند شد.

ـ بی بی مگه دایی مهدی رو
دوس نداری؟

پیرزن گوشه چارقد را از
جلوی صورتش کنار زد. منظور
دختر را نفهمید.

ـ مگه خود دایی نگفته اگه
دوستش داری گریه نکن.

پیرزن اشک هایش را پاک
کرد. لبخندی زد و دختر را
بوسید. خواست تنها سیبی را که
با سیب زمینی ها خریده بود برای
نوه اش بیاورد، ولی اندیشید بهتر
است آن را برای مهدی نگاه
دارد؛ دست توی جیب کت رنگ
و رو رفته اش کرد.

ـ بیا نن جون.

دختر شکلات را گرفت.

ـ همین جا بشین ننه جون تا
برات چایی بیارم.

ـ نه بی بی دیرم شده، باید
برم به مدرسه … .

* * *

پیرزن از دریچه پنجره به
درخت های سوت و کور حیاط
چشم دوخت که در تاریکی،
بی برگ همچون مترسکانی
وحشتناک دست های لخت شان
را بالا گرفته بودند. پیرزن توی
تاریکی اتاق و تنها با لمس
انگشتانش، شروع کرد به حساب
کردن.

ـ تازه وسط پاییزه، هنوز کو
تا چله؟ پسرکم می آد. وای، امان
از دست سرما.

و لحاف ضخیم را بیشتر
رویش کشید و عطسه ای کرد.

ـ انگار سرما خوردم.

با گوشه چارقد، دماغش را
گرفت.

ـ دیگه اصلاً به خودم
نیستم. تو سرما و تو گرما می زنم
بیرون. باید مواظب خودم باشم.

سپس تمام روز را مرور کرد
و بیشتر در لحافش فرو رفت.
هوای اتاق برای پیرزن مطبوع
بود.

ـ رخت و لباسم همشون
کثیف شدن. من که دیگه
نمی تونم توی این سرما رخت
بشورم. علیل شدم. فردا باید
بفرسم دنبال فهیمه.

چهره تاریک پیرزن به
یکباره روشن شد. انگار چیزی
یادش افتاد. در حالی که دست به
کمرش گرفته بود از جا برخاست.
کلید برق را پیدا کرد. نور به در و
دیوار خشتی خانه چنگ انداخت.

به سمت طاقچه رفت.
بشقابی که درون آن خوشه ای
انگور بود، از لب طاقچه برداشت.
به دانه های درشت آن زل زد.
انگورهایی را که دخترش آورده
بود برداشت. تعجب کرد که
چطوری با اینکه همه فکرش به
مهدی مشغول بود، فراموش
کرده بود برایش انگور قایم کند. با
ظرف انگور از روی لحاف رد شد
و جلوی درِ چوبی و سبز
آشپزخانه ایستاد. زنجیرِ در را باز
کرد و پایش را بالا گذاشت.
فضای آشپزخانه نمور و تاریک
بود و اندک نوری از اتاق به آن
تراوش می کرد. بدون توجه به
تاریکی، طاقچه را پیدا کرد.
دستش را کورمالانه پیِ چیزی
گرداند. نایلونی را برداشت،
گره اش را باز کرد. توی آن
نایلونی دیگر بود؛ گره آن را هم
باز کرد. دستش را توی آن کرد.
یک سیب چند تا گردو و بادام و
یک خیار. خوشه انگور را هم
توی آن گذاشت و سر هر دو
نایلون را گره زد. از خودش
پرسید: «انگور نمی پوسه؟» و
دوباره به خودش جوابی
قانع کننده داد: «نه، مهدی
پیداش می شه. همین امروز و
فردا.»

بشقاب را کنار نایلون ها لب
طاقچه گذاشت. برگشت تا
بخوابد … .

هنوز سرماخوردگی آنقدرها
از رمقش نینداخته بود که جلوی
مغازه ایستاد.

ـ مش میرزا این هندونه ها
کیلو چنده؟

مش میرزا بشاش از پشت
میز بیرون آمد و کنار درِ مغازه
تکیه داد.

ـ ارزونه، هم ارزونه هم
شیرین، کیلویی بیس پنج قرون.

ـ پس بی زحمت خودت که
استادی و واردی، یه دونه خوبش
رو رواسه من سوا کن.

ـ چشم بی بی طلعت!

و جلو آمد. چند ضربه به
روی سر یک هندوانه زد.

ـ بکشمش؟

پیرزن تأیید کرد. مرد
لبخندی زد و هندوانه را برداشت
و روی ترازو گذاشت و وزن کرد.

ـ چهار کیلو.

پیرزن پولش را شمرد و داد.

ـ مهدی پیداش نشد، بی بی؟

پیرزن که سرش را پایین
انداخته بود آهی سوزناک کشید.

ـ نه هنوز … اما قول داده تا
شب چله بیاد.

ـ بی بی، چله که امشبه.

ـ می دونم ننه، امشب حتمی
پیداش می شه، قول داده.

ـ بی بی اگه زحمتته، نمتونی
ببری، عزتو صدا کنم.

ـ نه مش میرزا دیگه هر جور
باشه می برم، نمی خواد اون بچه
رو زحمت بدی.

ـ چه زحمتی بی بی شوخی
نمی کنم ها.

ـ می دونم شوخی نمی کنی.
می برم.

پیرزن هندوانه گرد را توی
زنبیل گذاشت. زنبیل برایش
سنگین بود. کمرش بیشتر از قبل
خم شد. درد توی کمرش پیچید.
«یا علی» گفت و زنبیل را بلند
کرد … .

زنبیل را جلوی درِ چوبی
زمین گذاشت.

ـ لا اله الا اللّه .

چند نفس عمیق کشید.
دستش را دور یقه پیراهنش
گرداند. حلقه نخی را از دور
گردنش بالا کشید. کلید تیره ای
به نخ بسته بود. کمرش را به
زحمت راست کرد. روی نوک
پاهایش ایستاد و کلید را توی
قفل چرخاند. قلاب قفل عقب
جست. پیرزن قفل را از حلقه در
بیرن کشید.

ـ بی بی، ننه م گفت که امشبو
بیاین خونه ما. شب چله س.

پیرزن برگشت. عرق روی
پیشانی اش را پاک کرد و با تعجب
به نجمه نگریست.

ـ ای ننه جان، از قدیم بچه ها
می مدن خونه ننه حالا من پاشم
بیام خونه شما

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.