پاورپوینت کامل زبان تازه ای برای گفتگو ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زبان تازه ای برای گفتگو ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زبان تازه ای برای گفتگو ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زبان تازه ای برای گفتگو ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

>

امروز هم گذشت و من هنوز نتوانسته ام
کاری انجام بدهم. چند روزی است که دلم
می خواهد کاری کنم تا از وضعیتی که اصلاً از
آن راضی نیستم خلاص شویم، من و مادر!
بقیه خانواده در وضعیت خوبی هستند و به
زندگی عادی خود ادامه می دهند، هر چند که
شاید گاهی اوقات احساس خستگی و کسالت
داشته باشند، اما من احساس می کنم تنها
کسانی که نیاز مبرم به تغییر وضعیت دارند،

من و مادر هستیم.

هر طور که شده باید مادر را از این همه
ناراحتی رها کنم گرچه شاید کوچک تر از آن
به نظر برسم که بتوانم در مقابل پدر و برادرم
«بهروز» و خواهر بزرگ ترم «روشنک»
بایستم ولی باید سعی کنم. من مادرم را
دوست دارم و فکر می کنم فقط من هستم که
مادر را با هر وضعیتی که باشد دوست خواهم
داشت. برای من فرقی نمی کند که مادر مثل
چند ماه پیش سرحال و شاد باشد یا اینکه
زمین گیر و بی حرکت! دوست دارم به او ثابت
کنم که کنارش خواهم ماند حتی اگر دیگر
کسی دوستش نداشته باشد. اینقدر در
تصمیمم قاطع و محکم هستم که می خواهم
این را به پدر و دیگران ثابت کنم، مخصوصا
به «روشنک» که این روزها زندگی جدیدی را
آغاز خواهد کرد.

چهار ماه پیش تازه در تدارک سال نو
بودیم، «روشنک» مثل همیشه سرگرم درس
خواندن بود و برنامه هایش را با دوستانش
هماهنگ می کرد. من و مادر داشتیم خانه را
برای سال نو تمیز می کردیم. قرار بود که
برادرم «بهروز» به همراه همسرش و دختر
کوچکش «دریا» که همه او را به اندازه تمام
قلب مان دوست داشتیم، سال نو را در کنار ما
باشند. بعد هم قرار بود دایی و مادربزرگ از
«بروجرد» بیایند و عید را کنار هم باشیم تا
مادر فرصت کافی داشته باشد چند روز به
مادربزرگ رسیدگی کند و دختر مناسبی را
برای ازدواج با دایی پیدا کند. به قول خودش
او را سر و سامان بدهد. برای همین
نقشه های زیادی کشیده بود و با عجله کار
می کرد، بدون کمترین استراحتی! من هم به
خاطر اینکه از هیاهو و هیجان ورود بهار لذت
می بردم، بیشتر سعی می کردم تا در کارها به
مادر کمک کنم و کمتر سراغ درس هایم
می رفتم، وقتی هیجان و شور مادر را می دیدم
بیشتر لذت می بردم و با شادی به روزهای
عیدی که در پیش داشتیم، فکر می کردم.

همه چیز به خوبی پیش می رفت حتی
پدر برای اینکه بتواند بیشتر در کنار خانواده
باشد و مسافرتی دسته جمعی ترتیب بدهد،
هفته دوم را هم مرخصی گرفته بود و سعی
می کرد که احتیاجات خانه را برای سال نو
برآورده کند. حتی بعد از سال ها دو ماهی
قرمزرنگ زیبا گرفته بود تا سر سفره
هفت سین بگذاریم، اما ناگهان همه چیز به
هم ریخت، دو روز به تحویل سال نو بود،
مادر روی چهارپایه رفته بود و پرده ای را که
تازه شسته بود، وصل می کرد. از سر صبح
کمی خسته به نظر می رسید اما به امید اینکه
امروز همه کارها تمام خواهد شد و می تواند با
خیال راحت به خرید برود و برای افراد خانواده
عیدی بخرد، کار می کرد. من هم پای
چهارپایه ایستاده بودم تا در وصل پرده به او
کمک کنم. همین طور که با خودم شعری را
زمزمه می کردم، ناگهان مادر به پنجره تکیه
داد و دستش لرزید، پرده رها شد. من فکر
کردم که مادر از وصل پرده منصرف شده اما
در یک چشم به هم زدن پاهای مادر لرزید و
نقش زمین شد، در آن لحظات سخت
نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده، ذهنم یاری
نمی کرد. فورا به طرف مادر دویدم و فریاد
زدم. از اینکه مادر با آن وضعیت از روی
چهارپایه افتاده بود و به طور عجیبی درد
می کشید، داشتم خفه می شدم. آنقدر فریاد
زدم تا بالاخره یکی دو تا از همسایه ها
به کمک مان آمدند و مادر را به
بیمارستان رساندند.

تا شب همه چیز مشخص شد. گرفتگی
عروق مغزی! هیچ کدام از دکترها زنده ماندن
مادر را قطعی نمی دانستند، همه چیز به هم
ریخت، بهاری که می آمد، رنگ و بو نداشت،
به فاصله چند ساعت تمام آرزوها و شادی ها
پایان یافته بود. برادرم خودش را به ما رساند.
همه در بیمارستان منتظر به هوش آمدن
مادر بودیم، اما خبری نبود. به توصیه دکترها
همه به خانه برگشتیم تا بعد از آن همه
خستگی کمی استراحت کنیم اما همین که
وارد خانه شدیم پدر دست به کمر گرفت و
گوشه ای نشست. تا به حال این همه او را
گرفته ندیده بودم. گویی در یک روز ده سال
پیر شده بود. «روشنک» فریادزنان به اتاقش
رفت و با صدای بلند گریه کرد. من به
وضعیت درهم خانه نگاه می کردم. در واقع با
این اتفاق شوکه شده بودم. همه ما دوست
داشتیم که این لحظات تلخ تمام شود و مادر
با لبخند همیشگی اش به جمع ما برگردد اما
دکترها این امید را کاملاً قطع کرده بودند.

از یادآوری آن روزها هنوز به خودم
می لرزم. بالاخره چند روز گذشت و در اوج
ناامیدی مادر به هوش آمد اما قدرت تکلم
نداشت. پاهایش هم تقریبا از کار افتاده بود،
کنترل خاصی روی اعضای بدنش نداشت. با
این حال دکترها به ما و او دلگرمی می دادند.
حتی همسر برادرم بعد از مدت ها چند روزی
در خانه ما ماند و در مراقبت از مادر به من و
«روشنک» و پدر کمک می کرد؛ گرچه دیگر
مادر نمی توانست «دریا» را در آغوش بگیرد و
خوب می فهمید که «دریا» به هر بهانه ای از
دیدن او محروم می شود، تا در روحیه اش
تغییری ایجاد نشود.

وضعیت مادر کم کم همه را خسته کرده
بود، هر چه بیشتر سعی می کردیم، کمتر
نتیجه می گرفتیم. لب های مادر به سختی از
هم باز می شد ولی هیچ صدایی از آن شنیده
نمی شد. فقط گاهی اشک می ریخت و همراه
او همه ما نارا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.