پاورپوینت کامل «قدم مهین خانم» ۶۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «قدم مهین خانم» ۶۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «قدم مهین خانم» ۶۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «قدم مهین خانم» ۶۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۶

اللّه اکبر ظهر پنج شنبه بود که رسیدم خانه
انگاری می دانستند من عجله دارم خودم را به
بی بی برسانم. پنج شنبه ها زودتر مدرسه ها را
تعطیل می کردند. بی بی معمولاً خانه یکی از
پسرها و یا دخترهایش بود اما بیشتر میلش به
خانه خودش بود. بچه هاش به زور و اصرار و
التماس، می بردنش پیش خودشان و چند
روزی نگهش می داشتند. اما بی بی، زود فیلش
یاد هندوستان می کرد و نق می زد که: اینجا
حوصله ام سر می ره، دلم هوای خونه زندگی
خودم را داره و از این قبیل. مگر کسی هم
حریفش می شد، بلافاصله چادر چاقچور می کرد
و راهش را می کشید و می رفت سراغ گلدان و
درختهاش که از جونش هم بیشتر دوستشان

می داشت.

اما برای من که توفیری نداشت. بی بی
خانه هر بنی بشری بود بو می کشیدم و پیداش
می کردم. هر چند، خودمانیم، ته دلم دوست
داشتم بی بی خانه خودش باشد. دو نفری
بنشینیم گل بگیم و گل بشنویم، بی بی برایم
درددل کند، نصیحتم کند و تا آخرهای شب
متلهای شیرین و تمام نشدنیش را توی گوشم
بخواند. اما حیف که تا چشم به هم می گذاشتم
بعدازظهر جمعه می رسید، تعطیلی مثل برق و
باد می گذشت و باید برمی گشتم خانه مان. و آن
وقت بود که من مثل برج زهرمار می شدم.
خلاصه، بی بی را خیلی دوست داشتم و
نمی خواستم ازش جدا شوم.

آن پنج شنبه هم نمی دانم با پا یا سر خودم
را رساندم خانه، سلام کرده و نکرده، ناهار
خورده و نخورده پریدم روی دوچرخه ام و پا
زدم. تا خانه بی بی راه درازی بود اما مگر این
چیزها حالی من می شد. با دوچرخه توی کوچه
خیابانها ویراژ قیقاج می دادم و به نوبت زنگ و
بوق می زدم. فکر نمی کردم تو آن صلات ظهر
مردم به من بد و بیراه می گویند. لازم
می دانستم همه بدانند تعطیلی آخر هفته من
میهمان بی بی ام. با دمم گردو می شکستم و
دوچرخه هوا را می برید و می رفت تا سر پیچ
کوچه خانه بی بی. از آنجا زنگ و بوق هر دو با
هم به کار می افتادند. پشت سر هم می زدم و
حظّ می کردم. توی آن کوچه همه می شناختنم
و می دانستند این دیوونگیهای من از ذوق
دیدن بی بی است. بالای سر در خانه بی بی
آیه ای از سوره یاسین روی کاشی فیروزه ای
رنگی نوشته شده بود. با این آیه خیال بی بی از
بابت دزد راحت بود. او می گفت: «آقا دزده تا
می خواد بیاد خونه من چشمش به این آیه
می افته و بدون برو برگرد دمش را می ذاره رو
کولش و راهش را کج می کنه یه سمت دیگه».
بی بی در خانه را نیم باز می گذاشت، نهار
نمی خورد و به انتظارم می ماند. من که
می رسیدم همون جوری سوار بر دوچرخه طایر
جلو را شتلق به در می کوبیدم. در که کاملاً باز
می شد ویراژ می دادم و پر سر و صدا و تر و فرز
با دوچرخه تا ته حیاط می راندم و زنگ زنان و
بوق زنان داد می زدم: «سلام بی بی، سلام، من
آمدم.»

بی بی از اطاقش شربت بدست بیرون
می آمد. شربت خاکشیر را که آماده داشت دستم
می داد بخورم تا جگرم خنک بشود و حال این
و آن را می پرسید. در حالی که شربت خوشمزه
را مزه مزه می کردم به سؤالهایش خیلی
مختصر و با «بله» و «نه» و «خوبه» «بد
نیس» جواب می دادم اما شش دانگ حواسم
در جای دیگر کار می کرد. چشم می دواندم به
هر گوشه ای تا بفهمم توی خونه بی بی از آن
هفته تا این هفته چه گذشته است. خانه بی بی
از آن خانه های قدیمی و خشت و گلی بود، نه
بزرگ نه کوچک، که از شوهر خدا بیامرزش
برایش مانده بود. چهار تا اتاق داشت با درهای
چوبی که رنگ آبی سیر خورده بودند. وسطش
حوض بزرگی بود که من تابستونها لخت
می شدم می پریدم توش و شنا می کردم. دور تا
دور حوض گلدانهای بی بی بود و هفت هشت

تایی درخت که به ردیف در دو طرف خانه
قد کشیده بودند. به درخت توت که از همه
کلفت تر بود تابی بسته بودم. وقتی بی بی پی
آشپزی و یا کارهای خودش بود می آمدم روی
تاب می نشستم و تاب می خوردم. اما انس من
بیشتر با درخت اقاقیا و یاس سفید بی بی بود.

بی بی سفره را انداخت و اشاره داد نهار
حاضر است. خدایی اش سفره بی بی چیز
دیگری بود. می نشستم روبه رویش و تا ته
سفره را در نمی آوردم پا نمی شدم هر چند که
توی خانه خودمان چیزی لمبانیده بودم.

بی بی طبق عادتش بعد از نهار رفت چرتی
بخوابد و من بلبل را از گل میخ درآوردم تا آب
و دانش کنم. بلبل بی بی حسابی با من اخت
بود. وقت تمیز کردن قفسش براش حرف
می زدم و بلبل زبانی می کردم و دست آخر از
متلهای فراوان و قشنگ بی بی یکی را پیش
می کشیدم و با چرب زبانی به گوشش فرو
می کردم. در شش و بش بلبل بودم که در خانه

به صدا در آمد. بلند شدم رفتم در را باز کردم.
خانمی پشت در بود. قیافه اش برایم آشنا آمد.
پرسید: «بی بی هستن؟» تا آمدم جواب بدهم
بی بی از تو اتاقش داد زد: «هر کی هست بگو
بفرمایین تو». خانم تو که آمد گفت: «امین
حالا دیگه منو یادت نمی آد. منم، مهین،
عروس دده حبابه!» پاک خجالت کشیدم. توی
مراسم عقدکنانش دیده بودمش اما با یک بار
دیدن که آدم همه چیز یادش نمی ماند. مهین
خانم با بی بی چاق سلامتی کرد و رفتند نشستند
توی اتاق مهمانخانه. منم رفتم چهارزانو و
مؤدب بغل بی بی نشستم. بی بی پرسید:

ـ خوب، خوب، چه عجب، آفتاب از کدوم
طرف زده، چرا این وقت روز، از ماشااللّه و بقیه
چه حال و احوال؟

منظور بی بی از «چرا این وقت روز»
مربوط به گرمی هوا می شد. آن موقع اوایل
خرداد بود و هوا رو به گرمی می رفت و
منظورش از «بقیه»، دده حبابه بود. دده حبابه
خواهر ناتنی بی بی بود و آبشان توی یک جوی
نمی رفت. اسم دده حبابه که می آمد بی بی
می گفت: «واه واه واه از اون حبابه بدعنق و

دهن لق، مغز این زن پاک خرابه» و خلاصه
خوش نداشت باش نشست و برخاست داشته
باشد. اما دده حبابه توی فک و فامیل بیشتر از
بابت دهن دره های معروفش زبانزد بود. او وقت
خمیازه کشیدن دهانش را قد یک غار باز
می کرد و با صدا نفسش را بیرون می داد و هر
تنابنده ای را از بیداری پشیمان می کرد.

طاهره خانم در آمد: «واللّه چی بگم بی بی!
من …» اما ناگهان لب ورچید و پقی زد زیر
گریه. من و بی بی به هم نگاه کردیم. بی بی
پرسید: «بسم اللّه ، یعنی چه، چرا گریه می کنی
دختر؟» اما مهین خانم هق هق می کرد و
نمی توانست جواب بدهد. بی بی سعی می کرد
آرامش کند اما بی فایده بود. عین مادر مرده ها
آبغوره گرفته بود و زبانش کار نمی کرد. بی بی
گفت: «بسه دختر، اینجوری که تو گریه می کنی
پس می افتی، خوب آخه بگو چی شده، کسی
طوری شده؟» و بلند شد رفت برایش آب قند
درست کرد و آورد داد دستش. مهین خانم با
دستانی لرزان لیوان را گرفت و قلپی خورد.
بی بی گفت: «بلند شو آبی به سر و صورتت بزن
حالت جا بیاد، بلند شو دخترم». بی بی بلندش
کرد بردش لب حوض، آب به سر و صورتش
پاشید و باد بادش کرد بعد با هم برگشتند تو
اتاق. بی بی پرسید: «حالا می گی چی شده یا باز
هم آبغوره می گیری؟»

طاهره خانم سری تکان داد و آهی کشید:
«بی بی چی بگم، دستم به دومنت، ماشااللّه
می خواد طلاقم بده.»

بی بی از سر جایش نیم خیز شد: «طلاقت
بده؟ مگه شهر هرته، شما که تازه عقد کردین،
هنوز خیلیها نمی دونند …»

ـ دده حبابه زیر پاش نشسته … می گه این
دختر واسه ما عروس نمی شه، الاّه و باللّه باید
طلاقش بدی.

ـ حبابه؟ آخه چه مرضشه، عروس از این
بهتر می خواد؟

طاهره خانم بغض کرد: «تو گوش همه
می خونه طاهره واسه ما بد قدمه. وصله تن ما
نیس. از وقتی زن عقدی ماشااللّه شده خیر و
برکت از خونه ما رفته و از این جور حرفا!»

بی بی ابروها را به علامت تعجب توهم
کشید و کمی از لب بالایش را پشت لب پایین
قایم کرد: «من که سر در نمی آرم. بد قدمه
یعنی چه؟ مگه قدم تو چه جوریه؟ کاری کردی
اینو برات دراوردن؟»

ـ راستش از روزی که من پام تو خونه اینا
گذاشتم یه اتفاقهایی افتاده که کم کم دارم
خودم هم شک می کنم.

حدس زدم حس کنجکاوی بی بی بدجوری
تحریک شده، منم دست کمی از او نداشتم.

ـ واللّه من که نمی فهمم تو چی
می گی جون، منو پاک گیج کردی. هنوز هیچی
نشده می خواد طلاقت بده!

طاهره خانم قلپی دیگر از آب قندش خورد
و سفره دلش را پهن کرد: «واللّه بی بی
جریانش مفصله. اگه بخوام از اولش تعریف
کنم باید بگم همه چی یک روز بعد از مراسم
عقدکنان شروع شد. آن روز صبح علی الطلوع
دده حبابه می ره سر حوض آبی به سر و
صورتش بزنه پاش لیز می خوره و شلپی
می افته تو حوض. لابدم می خواسته پز بده قبل
از اینکه بره سر حوض تمام زلم زیمبواش به
خودش می بنده و لباسهای جشنش را
می پوشه. تو حوض که می افته با آن هیکلش،
یه دست و پایی می زده و داد و فریادی می کرده
که نگو و نپرس.»

بی بی زد زیر خنده و من خیالم راه کشید
طرف دده حبابه کت و گنده که تو حوض بال
بال می زد. طاهره خانم ادامه داد: «همان روز
سر ظهری، ماشاالله زده بیرون تا از بقالی سر
محل کمی خرت و پرت بخرد. از اونور مشدی
غلام، آجر بار خرش کرده بوده و واسه یکی از
همسایه ها که بنّایی داشتن می آورده. از اون
طرف تو کوچه های بلند و تنگ محل دو تا گربه
به جون هم می افتند و بلند «معو» می کنند. خره
می ترسه و پا به فرار می ذاره.بدبخت که چشم
و چار درست و حسابی نداره یهویی خودشو
سینه به سینه خر مشدی می بینه. خره با سر
می ره تو سینه ماشاالله. یه آجرم پرت می شه
هوا و قایم می خوره تو سر این بنده خدا!
خداخواهی خره از روش رد نمی شه وگرنه خون
ماشاالله را به پای من نوشته بودند. خلاصه،
عده ای جمع می شن و ماشاالله زخم و زیلی و
درب و داغان را می برن خونه …»

بی بی زیر لبی پرسید: «عجب، من از این
چیزا بی خبر موندم. حالا ماشااللّه چطوره؟ زبان
بسته!»

ـ حالش خوبه، چند روزی تو خونه خوابید
حالش خوب شد. خره را که دیده

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.