پاورپوینت کامل «دنیای آرزو» ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «دنیای آرزو» ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «دنیای آرزو» ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «دنیای آرزو» ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۰

حسابش را که بکنیم آدم توی
زندگی آرزوهای ریز و درشت
زیادی دارد. این آرزوها و رؤیاها به
مقتضای سن و سال می آیند و
می روند. بعضیهایشان مثل کف
روی آب می مانند و زودی محو
می شوند. بعضیهایشان، وقتی آدم
بهشان می رسد تازه متوجه می شود
چه آرزوهای چرندی بوده و هرهر
و کرکر به خودش می خندد.
آرزوهایی هم داریم که صاحب آرزو
را بعد از چند روز دوندگی آرزو زده
می کند و از خیر وصولشان ابدالدهر

می گذرد.

بی رودربایستی بگویم، چنانچه
آدم فضولی باشیم و در زندگی
دیگران چشم بدوانیم بالاخره یکی
دو تا آرزوی بزرگ و عالی و قشنگ
در زندگی هر فردی پیدا می شود که
مَشتی و دست نیافتنی اند و باید
گفت همین آرزوی بزرگ است که
تا آخر با آدم می ماند. در این
صورت حتی اگر آدمیزاد عمر ده
باره هم از خدا طلب کند و از طرف
دیگر آدم خوبی باشد و خدا دلش
برایش بسوزد و به او عمر دوباره
بدهد باز بی فایده است و آدم
همان طور حسرت به دل و آرزو
ندیده از دار دنیا می رود و روی
اعلامیه ترحیمش می نویسند آدم
آرزو به دل! منم مثل همه مردم
جور وا جور این دنیای بزرگ از
همان ابتدا برای خودم رؤیاها و
خیالهای خوش فراوانی داشته ام و
با آنها زندگی کرده ام اما خدایی اش
در این میان آرزوی اول و بزرگم
چیز عجیب و غریبی بوده است.
آرزویی که هنوز هم با من است و
فکر می کنم تا لحظه وداع با زندگی
در قلب و روحم باشد چرا که در
وجودم ریشه دارد و با آن انس و
الفتی همیشگی دارم.

یادم می آید در آن سالها سوای
فارسی و انشا، به تاریخ و جغرافیا
علاقه ای خاص داشتم. کتاب
جغرافی ام را که می گشودم ساعتها
به نقشه ها و پستی بلندی ها و
خشکیها و دریاها و جنگلها و
عکس مردم نواحی مختلف آن
چشم می دوختم. در همین حال
خوش خوشک می رفتم توی عالم
خیال و خودم را بر فراز جنگلها و
دریاها و در شهرها و کشورهای
گوناگون می یافتم و بی اختیار
لبخندی رضایت بخش بر لبانم
نقش می بست.

از طرف دیگر با لذت و
شگفتی حوادث تاریخی را
می خواندم و حس و حال آن
روزگارها در من زنده می شد. در آن
حالت دوست داشتم حی و حاضر
شوم و به جای فلان سردار یا
جنگاور پخمه و بی بو و خاصیت،
دمار از روزگار هر چی دشمن
نابکاره درآورده و همه شان را
نیست و نابود کنم!

دردسرتان ندهم، همان طور که
قد می کشیدم و به کلاسهای بالاتر
می رفتم، شوق و اشتیاق دیدار
جاهای دیگر و آشنایی با مردم
مناطق مختلف بیشتر در وجودم
زبانه می کشید.

جدی جدی تصمیم گرفته
بودم سوار بر ستاره ای، تمامی دنیا
را زیر پا بگذارم، همه جاهای
دیدنی عالم را بگردم و با کلیه
بچه های خوب و مامان دنیا دست
دوستی و آشنایی بدهم. دوربینی
هم توی دست و بالم داشته باشم
که هر وقت اراده می کردم از این
سر دنیا، آن سر دنیا را ببینم و از
احوالات مردمش باخبر بشوم.

ستاره من کار هواپیما و کشتی
و قطار و اتوبوس و کالسکه را یک
تنه انجام می داد و تنها با فشار یک
دکمه مرا به گذشته ها و زمانهای
باستان می برد.

من دو دستی و محکم گردن
ستاره ام را می چسبیدم و در حالی
که باد در موهایم می افتاد به
سرعت برق در آسمان و از
لابه لای ستاره ها می رفتم. مسافتی
که می رفتیم، دستم را سایبان چشم
می کردم و هر نقطه ای باب کیفم
بود با انگشت کوچیکم فرمان
می دادم آنجا؛ و ستاره ام بی معطلی
اطاعت می کرد و فرود می آمد. بعد
من پیاده می شدم و همه جا را
درست و حسابی می گشتم و
دوستان جدیدی برای خودم پیدا
می کردم. از آنها آدرس می گرفتم و
به آنها آدرس و نشانی می دادم. به
خانه هایشان می رفتم و با پدر مادر
و خاله و عمه و فک و فامیلشان
چاق سلامتی می کردم. کمی هم
بازی می کردیم و آنها اصرار و
التماسم می کردند بیشتر بمانم. اما
من سر می جنباندم و می گفتم: من
که مثل شما بیکار نیستم. شما که
نمی دانید همین حالا چقدر بچه
صف بسته منتظرند به سراغشان
بروم!

و آنها بغض گلویشان را
می گرفت و من محل نمی گذاشتم.
سوار ستاره می شدم و از آن بالا
برایشان دست تکان می دادم و
راهم را می کشیدم می رفتم شهری
و نقطه ای دیگر.

خلاصه، آرام و قرار نداشتم. نه
خوابی نه خوراکی! همه اش سفر و
دیدن و گشت و گذار. تصمیم
داشتم مثل آدمهایی نباشم که
صبح تا شب بی نتیجه دور خود
می چرخند و حرفهای صد تا یه غاز
و بی سر و ته بهم تیکه پاره
می کنند یا سر هم کلاه می گذارند و
زیرآب هم را می زنند و با هم بگو
مگو و دعوا و دشمنی می کنند.

آرزو داشتم این چیزها میان
ما، مردم از هر ایل و تباری هستیم
نباشد و خوبی و صفا و مهربانی
حرف اول را در دنیا بزند. همین بود
که به محض رسیدن به هر شهری
سینه ام را جلو می دادم و بچه های
همسن و سالم را حسابی موعظه و
نصیحت می کردم و دست آخر توی
گوششان فرو می کردم که: از توی
دوربینم مواظبتان هستم. بدا به
حالتان چنانچه به هم بپرید و توی
سر و کله هم بزنید و یا دعوا مرافعه
راه بیندازید و یا که به سرتان بزند
بزرگ که شدید دوز و کلک مایه
کارهایتان باشد و کک توی تنبانتان
بیفتد سر مردم را شیره بمالید و
لقمه حرام توی حلقومتان کنید.

مدتی که گذشت به کله ام
رسید اگر بخواهم تمام دنیا را
بگردم و به هر سوراخ سنبه ای سر
بکشم باید عمر نوح داشته باشم.
دست آخر، تازه شاید عمرم کفاف
دیدن قطب شمال و خط استوا و
یکی دو تا از اقیانوسها و اسکیموها
و قبایل آدمخوار آفریقایی و چند
جای دیگر را ندهد. اما زمانی که
کتاب دور دنیا در هشتاد روز به
دستم آمد و با حرص و ولع تمام و
کمال آن را خواندم دلم قرص و
محکم شد که منم هشتاد روزه که
نه، هشت هزار روزه می توانم دور
دنیا را بگردم.

حالا اینها همه به کنار،
حقیقتش این فکر و خیالها را پیش
خودم نگه داشته بودم و به احدی
بروز نداده بودم. می ترسیدم
مسخره ام کنند و یا بگویند این
پسره پاک خل و چله و یا عقلش
پاره سنگ ور می داره و از این
حرفها. بنابراین بارها پا داده بود تا
دم پلکان ستاره ام می رفتم اما
منصرف شده، سرم را پایین
می انداختم و برمی گشتم. دلم
راضی نمی شد بی هوا و بدون
خداحافظی راهم را بکشم بروم پی
سیر و سیاحت و دنیاگردی!

اووه! تا برمی گشتم کی زنده
بود کی مرده؟ حتم داشتم کس و
کارم دلواپسم می شدند و شاید هم
به کلانتری خبر می دادند. آن وقت
خر بیار باقالی بار کن! مجبور
می شدم سفر را ناتمام بگذارم،
بیایم پایین و خودی نشان بدهم که
یعنی سالم و سلامتم!

از همه اینها گذشته، بی بی چه
می شد. از او که نمی توانستم دل
بکنم و بروم پی هوای دلم. اینجای
کار که می رسیدم و به فکرم
می افتاد دیگر بی بی را نمی بینم؛
بغض گلویم را می فشرد و اشک به
چشم می آوردم.

همینطور روزها و شبها با
خودم کلنجار می رفتم تا عاقبت
راهش را پیدا کردم: بی بی را با
خودم می بردم. از این بهتر نمی شد!
دوتایی با هم همه جا می رفتیم و
حسابی دنیانوردی می کردیم. من با
فسقل بادمجانها ایاغ می شدم و او
با آدم بزرگها و همسن و سالهای
خودش.

فکرم حرف نداشت اما گوشه
دلم همچی بفهمی نفهمی شک
داشتم و مطمئن نبودم. آیا بی بی
حاضر می شد با من بیاید؟ آیا بی بی
با من می آمد؟ آیا …

* * *

انگار همین دیروز بود. سر پیچ
کوچه، برق بی بی را دیدم که داشت
در خانه را پیش می کرد. شوق زده و
هیجانی از دوچرخه پایین پریدم و
تیز فریاد زدم: «بی بی!»

بی بی سرش را برگرداند. مرا
که دید تعجب کرد. سلام دادم و
گفتم: «بی بی زود باش که آمده ام
ببرمت».

بی بی گفت: «حالا نمی تونم
بیام. توی خونه کشورخانوم اینا
الم شنگه شده!»

شل شدم. با ناراحتی گفتم:
«بی بی یعنی که چه، این همه راه را
کوبیدم تا اینجا که …»

بی بی عرق سر و صورت و
اوضاع و احوالم را که دید با
ملایمت گفت: «کار مردم
واجبتره!» و وقتی دید سگرمه هایم
توهم رفته ادامه داد: «حال که تا
اینجا اومدی، تو هم بیا، برگشتنی
یه کاریش می کنیم.»

بی بی فکر می کرد آمده ام
دنبالش ببرمش خانه مان! توی آن
حال و هوا، همین جوری نمی شد
بند را آب داد و صاف و پوست کنده
از بی بی خواست چشم کس و
کارش را ببوسد بگذارد کنار و
بچسبد به دنیاگردی!

چاره ای نبود. با گوشهایی
آویزان، دوچرخه به دست افتادم
دنبالش. تا خونه کشورخانوم اینا
یک کوچه بیشتر فاصله نبود. از
این

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.