پاورپوینت کامل «آقا» گفتند; ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «آقا» گفتند; ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «آقا» گفتند; ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «آقا» گفتند; ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۸

من او را با تمام مستحبّات خودم شریک کرده ام

گفتگویی در محضر همسر مکرّم حضرت امام خمینی«قده»

به مناسبت بیستمین سالگرد شهادت آیت اللّه مجاهد و فقیه فرزانه، شهید حاج آقامصطفی خمینی«ره»، فصلنامه حضور که از سوی مؤسسه
تنظیم و نشر آثار امام خمینی انتشار می یابد، در آخرین شماره خود، متن گفتگوی با همسر مکرّم حضرت امام خمینی«قده» در باره آن شهید عزیز را
منتشر ساخته است. این گفتگوی کوتاه که توسط سرکار خانم مصطفوی، فرزند حضرت امام«قده»، صورت گرفته، نکات خواندنی و ارزنده ای را در بر
دارد.

در بیستمین سالگرد شهادت آیت اللّه
مجاهد علامه شهید حاج آقامصطفی
خمینی(ره) پای صحبت همسر گرامی حضرت
امام خمینی(س) می نشینیم.

مادر! چنانچه مطلع هستید اول آبان،

بیستمین سالگرد شهادت داداش است، و اگر
اجازه می فرمایید چند سؤال کوتاه در باره
ایشان از شما می کنیم و امسال به همین
مناسبت مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(س)
سمیناری در قم برگزار می کند. لطفا ابتدا در
باره تولد ایشان و خوابی که دیده اید توضیح
فرمایید.

چند ماهی از ازدواجمان گذشته بود و من
مطلع بودم که باردارم، شبی خوابی دیدم که
دیگران تعبیر کردند که بچه پسر است.

در خواب پیرزنی را دیدم که قبلاً هم قبل
از ازدواج او را به خواب دیده بودم و
می شناختم. بعد از سلام و تعارفات به او گفتم:
کجا می روی؟ گفت: پیش حضرت زهرا(س)
می روم. گفتم: من هم می آیم، و با هم رفتیم تا
به یک در بزرگ باغ رسیدیم، شبیه دری که
«باغ قلعه» در قم داشت. وارد باغی شدیم که
درخت تبریزی در آن زیاد بود. توی باغ یک
قطعه فرش افتاده بود که روی آن یک ملحفه
مثل پتو چهارلا شده بود و خانمی با لباس
اطلس آبی با گلهای بزرگ مخملی (مثل یک
کف دست) نشسته بود، کت تنشان بود و مثل
آن کت را مادربزرگم داشت. خانم گیس داشتند
و موهایشان تا پایین صورتشان بود، با صورتی
کشیده و سبزه. من سلام کردم و خیلی مؤدبانه
با آن پیرزن کنار فرش نشستیم. بعد از مدتی
خانم بلند شد و رفت. چند دقیقه ای طول

کشید، بچه ای که در کنار فرش توی گهواره
پارچه ای (مانند قدیم) بود به گریه افتاد. من
بلند شدم و رفتم پیش بچه و عقیده ام شد که
آن بچه، امام حسین(ع) است. بچه را بلند
کردم، یعنی زیر بازوهایش را گرفتم و با احترام
بلند کردم. بچه حدود هشت ماهه بود و بچه
چاقی بود.

همین موقع خانم آمد و یک کاسه بلور و
بشقاب هم زیر آن بود و آبی هم توی کاسه بود
که به نظرم آمد شربت است و برای پذیرایی از
ما آورده بودند، کاسه و بشقاب را به دست من
دادند و بچه را از من گرفتند و نشستند. من هم
کاسه را آوردم و گذاشتم جلوی پیرزن تا احترام
کرده باشم و او هم با دست کاسه را به طرف
من داد. دقیقه ای گذشت و بیدار شدم و همه
گفتند که فرزندم پسر است و نام آن را هم
«حسین» بگذاریم.

و چطور اسم مصطفی را انتخاب کردید؟

من خیلی دوست داشتم که نامش
«مصطفی» باشد و نمی دانم آقا چه دوست
داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم
چون نام پدرتان مصطفی بوده است، بسیار
مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را
«محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و
کنیه اش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم
نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت
رسول(علیه السلام) نشود.

تولد او در چه تاریخ و در کجا بود؟

۲۱ رجب سال ۱۳۰۹ هجری شمسی در
قم، در محله ای نزدیک «عشق علی» که حالا
خراب شده است و به آن «الوندیه» می گفتند.
دومین خانه ای که اجاره کردیم همین خانه بود.
اولین خانه را آقای حاج سیداحمد زنجانی پیدا
کرده بودند که شش ماه در آن بودیم، ولی به
جهاتی که نمی دانم، صاحبخانه نمی خواست یا
کرایه اش سنگین بود، بیرون آمدیم.

در باره تحصیل او و مدرسه رفتن او

توضیح دهید.

مصطفی خیلی دیر زبان باز کرد و تا چهار
سالگی فقط چند کلمه می گفت.

وقتی شش ساله شد او را به یک مکتب در
نزدیکی منزل گذاشتیم که خیلی در حرف
زدنش تأثیر داشت. هفت سالگی به مدرسه
موحّدی رفت، کسی هم به درس خواندن او
توجهی نداشت. اوایل، یعنی تا کلاس سوم،
گاهی من او را نگه می داشتم تا درس بخواند.
ولی بعد که بزرگتر شد، اصلاً نمی آمد تا درس
بخواند فقط به دنبال بازی بود و شبها می آمد و

مقداری نان و پنیر و چای می خورد و
می خوابید.

شما همیشه شبها نان و چای

می خوردید؟

نه، او کوچکتر که بود زودتر می خوابید و
چیزی می خورد (هر چه حاضر بود). گاهی
آبگوشت، یا تاس کباب بود و گاهی هم من
برایش کته و تخم مرغ درست می کردم. بعدها
که ۱۲ ـ ۱۰ ساله شد، بیدار می ماند تا با ما شام
بخورد.

از شروع دوران طلبگی بفرمایید.

بعد از آنکه شش کلاس درس خواند، دیگر
به مدرسه نرفت، زیرا در آن زمان مرسوم اهل
علم نبود که بچه ها را به دبیرستان بفرستند. به
همین دلیل مشغول تحصیل علوم طلبگی شد.

در هفده سالگی، آقا پیشنهاد کرد که عمامه
بر سر بگذارد و لباس روحانی بپوشد. البته، او
در اول خیلی رضایت نداشت، ولی آقا چند نفر
از دوستان خود را دعوت کرد و در مراسمی او را
برای این کار آماده کرد. ظاهرا بعد از آن، وقتی
از منزل خارج شده بود و دوستانش او را دیده

بودند، به او تبریک گفته بودند و تشویق کرده
بودند. به این ترتیب، او هم بسیار به تحصیل
علاقه مند شد و در طلبگی به سرعت رشد کرد،
به طوری که معروف بود که خوب درس
می خواند و طلبه فاضلی شده است، تا کم کم
که بیشتر رشد کرد و خودش به مقامات علمی
رسید، حوزه درس تشکیل داد و مدرس شد.

حالا مقداری هم در باره ازدواج ایشان

بفرمایید.

ازدواج مصطفی در ۲۲ سالگی بود. یک
وقت شایع شد که ما با آقامرتضی حائری
وصلت کرده ایم، به طوری که مصطفی
می گفت: «وقتی آقای حائری از صحن حرم
بیرون می آید، رفقا می گویند که پدرزنت آمد.»

این شایعه به گوش آقا رسیده بود و یک
شب آقا از من پرسید که دختر آقای حائری را
دیده ای؟ من هم کمی توضیح دادم. آقا گفت:
«چطور است این دروغ را راست کنیم؟» گفتم
که هر طوری صلاح می دانید. فردا صبح هم آقا
پیغام فرستاده بود و ظهر آنها جواب داده بودند
و باز آقا پیغام داده بود که همان شب بروند
برای صحبت. بعد به ما خبر دادند که مردها
رفته اند و ما زنها هم بعدا رفتیم و قرار عقد
گذاشته شد.

اما در مورد فرزندان؛ اولین فرزند آنها
«محبوبه» بود که مننژیت گرفت و مرحوم شد.
دومین فرزند «حسین» است که معمّم و جوان
خوبی است، و سومین فرزند «مریم» است که
دکتر شده است.

در باره فعالیتهای داداش در دوران

انقلاب و دستگیری و تبعید او و آنچه خودشان
برای شما تعریف کرده اند بفرمایید.

بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی
جواب گوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت
ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به
زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه
او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که
دیگر مردم متفرق شده اند و حوادث را از یاد
برده اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به
صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام
و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم
در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز
آرام نشده اند، ریختند و او را هم گر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.