پاورپوینت کامل من و مادرت ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل من و مادرت ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل من و مادرت ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل من و مادرت ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

>

– لازم نکرده قطار دنبال خودت راه بندازی.

– قطار چیه آقا! با اجازه شما من و صبرا هستیم و….

– عرض نکردم. حتماً سر راه منورخانم و منیرسادات و شوکت خانم و دلاک حمام و کوپن فروش و سبزی فروش… رو هم خبر می کنین.

– من و صبرا…

– هیچ کس لازم نکرده بیاد. اصلاً خودم تنها می رم. ختم کلام.

از پله ها پایین می آمدم که حرف هایشان را شنیدم. باورم نمی شد مادرت جلوی آقاجان بایستد و غیر از حرف او چیزی بگوید. این قانون نانوشته خانه شما بود، و از وقتی که تو رفتی من هم مجبور بودم رعایت کنم. اما حالا چقدر خوب است که آمدی، که پیدا شدی. آفتاب تازه بالای دیوار بود که آقاجان و مادرت آماده شدند تا بیایند. کنار باغچه ایستاده بودند. پیدا بود که مادر معطل می کند. نفهمیدم چطور شد که جرئت پیدا کردم. جلو رفتم.

گفتم: «من هم حاضرم!»

و راه افتادیم. حال عجیبی داشتم. باور نمی کنم آمدم. باور نمی کنم تو آمدی. هول هولکی آن لباس آبی را که دوست داشتی پوشیده ام با همان مقنعه سورمه ای، یادت هست؟ آن وقت ها برایم عجیب بود مردی با اداهای تو، هماهنگی در لباس تا این حد برایش مهم باشد. چقدر بدت می آمد که چادرم چروک شود. چقدر بدت می آمد کفش راحتی بپوشم، حالا باید مرا ببینی. کاش زودتر می دیدمت… بیمارستان را دوست ندارم… حالا دیگر مادرت شاد است. آرام گرفته و تسبیح می اندازد. چهارده هزار صلوات برای پیدا شدن تو نذر کرده. من و او کنار درِ اتاقت نشسته ایم. آقاجان برای خریدن گوسفند قربانی و سفارش شام و چراغانی کوچه همراه دامادهایش رفته. همه آن گلدان های شمعدانی و شب بو را که با هم خریده بودیم، دادم تا وسط کوچه بچینند. خانه که رفتیم آنها را می بینی. داماد بزرگ تان حسابی سنگ تمام گذاشته. از دیروز سخت مشغول است. کوچه را مثل موقع برگشتن آقاجان از مکه تزئین کرده. از آن همه شکایت و مخالفت ها که داشت هیچ اثری نمانده. باور کن همه از پیدا شدن تو شادند. انگار نه انگار که هر دفعه جبهه رفتن هایت با دعوا و مرافعه همراه بود. انگار نه انگار که در مرخصی های ۲۴ ساعته هم با تو قهر بودند. خبر پیدا شدنت همه را عوض کرد. وقتی قرار شد من هم همراه شان بیایم و تو را به خانه ببریم، خواهر بزرگ ترت وقت آرایشگاه گرفت. بدون هیچ زهری در کلامش گفت: «بسه، اونقده تو این یه سال و نیم به صورتت دست نزدی، شدی عین لولو…»

پرستاری گفت از جلوی در اتاق کنار برویم. مثل آدم هایی که توی خواب راه می روند می روم کنار و به پرستارها که با تعجب ما را نگاه می کنند، خیره می شوم.

– فعلاً همین جا منتظر بمونین.

ما منتظریم. خیلی وقت است که منتظریم. از پشت در اتاق تو کنار می رویم. انگار یک دنیا بین ما فاصله انداخته اند. پرستاری از اتاق بیرون می آید.

– از پشت در برین کنار… کی به شما اجازه داد بیایین جلو. قرار شد یه لحظه ببینین، همین. بفرمایین مریض شما شرایط خوبی نداره.

مادر با خانم پرستار حرف می زند. مانده ام من چه کنم؟ نمی دانم باید التماس کنم، داد بزنم، چکار کنم تا ببینمت. زانوهایم خم می شود. می نشینم دیگر تحمل ندارم.

صدای مادر می لرزد: «مسافرت که نبوده جبهه بوده….»

توان ندارم دیگر. اما با پیدا شدنت فراموش کردم چه روزگاری را پشت سر گذاشتم. می گفتند عین آینه دق جلویشان هستم. یک سال و نیم آواره بیمارستان و خانه بودم. فقط خدا می داند چطور گذشت. خودم هم یادم رفت که چقدر تنها و غریب بودم در شهر و خانه خودم. وقتی داشتیم می آمدیم خواهرت گفت: «صبرا…! لپ هات که گل انداخته، این رُژ رو هم بمال تا تکمیل شی!»

تا آمدم بگویم که تو دوست نداری، اخم شیرینی در صورتش دوید و گفت: «امشب مثل شب عروسیته. بعد از آن همه عذاب و ماتم بهتره که…، کاش پدر و مادرت هم بودن…»

نمی توانستم حرفی بزنم. حتی نتوانستم بگویم محمد همه کس و کار من است و جای خالی پدر و مادر و فامیل را برایم پر کرده، فقط گفتم: «کاش بودن…»

نمی دانی با چه وضعی آمدم. نمی دانی تا رسیدیم بیمارستان جانم به لب رسید. نتوانستم منتظر آسانسور شوم. همه پنج طبقه را دویدم. پرواز کردم. دلم می خواست زودتر ببینمت. زودتر تو را به خانه ببرم و زودتر با تو تنها شوم و همه حرف هایم را بگویم، بگویم: «نارفیق چرا تنها؟ عهد نبسته بودیم هر جا رفتیم با هم باشیم؟ قرار نبود بال هم باشیم برای پرواز، به هم کمک کنیم. این رسمش بود؟» دلم می خواهد در اتاق مان، در بهشت مان و حتی در جهنم با هم باشیم و همه آن نامه ها که نوشتم و پست شان نکردم را بدهم بخوانی، همه اشک های فرو خورده ام را برایت ببارم. دلم برایت تنگ شده درست مثل آن روزها که من مجبور بودم سنندج باشم و تو در پاوه. مثل آن روزها که رفتیم جنوب. من دزفول منتظرت بودم و تو ده – پانزده روز از ما بی خبر بودی. از من و بچه مان. راستی بچه! نگفتم بچه مان چی شد… دلم مثل بچه ای که مادرش را بخواهد مثل رودی که بسترش را بخواهد برایت بی تاب است. بچه مان زودتر از ما به بهشت رسید. گله دارم از تو که چقدر شادی کردی از آمدن بچه ای که بین ما فاصله انداخت. ما را از هم دور کرد. تو رفتی و من مجبور شدم به خاطرش بمانم. به خاطرش ماندم. با همه سختی هایی که در خانه بدون تو داشتم، ماندم. اما سختی بی خبری از تو کاری کرد که او هم رفت. مثل خودت بود، انگار یک محمد کوچولو رفت و من چه کشیدم؛ چه ها کشیدم. خدا را شکر که تو پیدا شدی.

دیروز ساعت نه صبح بود که تلفن زدند و خبر دادند. نمی دانم از هلال احمر بود یا صلیب سرخ، یا شاید هم از ستاد، نفهمیدم؛ یعنی دیگر هیچ چیز به اندازه پیدا شدنت مهم نبود. آقاجان از همه مان هوشیارتر بود. پرسید: «سالمه؟»

و من فکر کردم هر جور باشی مردِ منی. پدرِ بچه نداشته منی. خنکای سایه درختی تنومند بر سر منی. نمی دانی چقدر دلم تنگ است. برای تو، برای بودنت. خانه بدون تو جهنم بود. همه مسئول من بودند. نگران من می شدند. چرا دیر آمدی؟ چرا زود رفتی؟ چقدر می خوابی؟ چرا نمی خوری؟ اما هیچ کس در تنهایی و رنجم پیدا نبود. هیچ کس روزگارم را نمی فهمید. شاید هیچ کس جز مادر نمی فهمید. من نیمه ام را گم کرده ام.

محمدجان با سختی هایی که کشیدم خیلی عوض شدم. انگار آدم دیگری شدم. هیچ چیز نمی فهمم. نه خواب نه بیداری. فقط می روم سر کار و برمی گردم. یک مرده متحرک. انگار به دنیای غریبه ای پرت شدم. دیگر نمی فهمم ملیحه چطور با یاد رضا، عکس رضا حرف می زند، زندگی می کند، حتی برای خواهرش هم که خواستگار آمده بود گفت با رضا مشورت کردم گفته خوبه. اگر ملیحه را نمی شناختم فکر می کردم دروغگو که نه، اما خیالاتی شده، مریض شده. محمدجان، با نبودن تو بخشی از زندگی ام، بخشی از باورهایم، گذشته ام، حتی آینده ام گم شده. دلتنگی ام را به هیچ کس، هیچ کس نتوانستم بگویم. بعد از آن جبهه رفتن ها، دوری ها، بی خبری ها و دلهره ها حالا درست بعد از یک سال و پنج ماه و بیست و شش روز آمدی، پیدا شدی؛ نمی دانم چه حالی دارم، چه حالی داشتم. من بیچاره نمی دانستم شهید شدی، اسیری، اصلاً نمی دانستم کجایی؟ هستی؟ نیستی؟ هیچ کس زخمی شدنت را ندیده بود. حتی اسرا هم نشانی از تو نداشتند. یک بی خبری مطلق. من در بی خبری چشم به راهت بودم. در گوشم همیشه صدای زنگ بود، زنگ در، زنگ ساعت و تلفن تا خبری از تو بدهد. حس می کردم تازه عاشقت شده ام.

– اون هایی که سفره عقدشون رو توی خاک و خل جبهه و سنگر بچینند، از عاشقی چی سرشون می شه؟

– توی جنگ کی می فهمه زیبایی و عشق و شاعری چیه؟

– شما اگر دوس داشتن سرتون می شد، می اومدین یه جای امن، نه زیر موشکای نه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.