پاورپوینت کامل سفر به قفس ۸۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سفر به قفس ۸۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفر به قفس ۸۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سفر به قفس ۸۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۸

خانواده و تربیت /

قصه زندگی

زمانی که پس از یک سفر
طولانی و خسته کننده «خندانه»
به تهران رسید و به همراه
دخترهایش «نمانده»، «بازمانده»
و «بمانده» از اتوبوس پیاده شد؛
چمدان، ساک و بقچه اش را
تحویل گرفت و منتظر ماند.
تلفنی قرار گذاشته بودند
«داریوش» شوهر «فتانه»
دنبال شان بیاید ترمینال. خندانه
مدتی اطراف را کاوید اما چون
شوهرخواهرش را نیافت دست
بچه ها را گرفت و در گوشه ای
روی سکویی نشست. تا آن زمان
وی به تهران نیامده بود و
تصاویری که از این شهر در ذهن
داشت و پرورانده بود، مربوط
می شد به آنچه در تلویزیون دیده
و یا از رادیو شنیده بود. هر چند،
خواهر و شوهرخواهرش در هر
نوبت دیداری و یا تماس تلفنی از
آنان دعوت می کردند تا نزدشان
به تهران بروند. خندانه مکرر به
خواهرش می گفت: «من که از
خدامه. هم خونه زندگیت رو با
چشای خودم می بینم، هم که
هوایی تازه می کنیم.» لکن
مشکلات زندگی و فشار کارهای
خانه و بیرون از خانه و مراقبت از
بچه های قد و نیم قد مانعی بزرگ
فرا روی وی و شوهرش
«مش صفدر» بودند که اجازه
نمی دادند این خواست قلبی به
مقصد و مقصودی برسد.

با این تفاصیل خندانه عمیقا
برای خواهر کوچک ترش
خوشحال بود که مسیر زندگی
وی متحول گشته و همای اقبال
و خوشبختی او را از شهری
گمنام و دورافتاده به میان
پایتخت بزرگ کشانیده است.
آرزویی که برای وی و بسیاری از
دیگر دختران جوان همچون
رؤیایی دست نیافتنی و آرزویی
بزرگ محسوب می گردید. در
واقع مسیر زندگی فتانه خیلی
ساده و ناگهانی عوض شد.
«داریوش پنیرک زاده» جوان
تهرانی، در یکی از روزهای
شانزده سال پیش که دوران
سربازی اش را در آن منطقه
می گذرانید، اتفاقی با فتانه
برخورده و در همان نگاه اول
عاشقش شد. بنابراین خیلی ساده
و بر خلاف رسومات دست و
پاگیر، بساط عقد و عروسی به
سرعت مهیا شده و آنها رسما زن
و شوهر شدند. در آن وقت فتانه
تازه دیپلم گرفته و «داریوش
پنیرک زاده» با عنوان دبیر به
استخدام آموزش و پرورش در
نیامده بود لکن خندانه همسر
«مش صفدر» کشاورز خرده پای
منطقه بوده و از وی پسری به نام
«بهرام» داشت. تا قبل از ازدواج
فتانه و داریوش منطقه آنان
چیزی میان شهر و روستا بود اما
به واسطه استعدادهای محلی و
رشد جمعیت در قواره یک
شهرک به حساب می آمد. امری
که به سرعت محقق شده و
طولی نکشید که به واسطه
تقسیمات استانی آنان را صاحب
شهرداری ساخت.

«داریوش پنیرک زاده» که از
تهران آمده بود، اعتقاد داشت
دختران روستایی و شهرستانی
پاک تر و بی شیله پیله اند. بنابراین
جای تعجب ندارد اگر انگشت
روی فتانه گذاشت. از طرف دیگر
جای تعجب ندارد اگر خانواده
فتانه با جدایی فرزندشان و رفتن
وی به تهران که صدها کیلومتر
دورتر از آنان بود موافقت نمایند
و از تنها شرط داماد و خانواده
داماد استقبال کنند.

از آن زمان سال ها
می گذشت. حال خندانه دارای
سه فرزند دختر و فتانه نیز
صاحب پسری به نام «مازیار»
شده است.

از یک سال پیش که
«نمانده» به دنیا آمده بود
اصرارهای خواهر کوچک تر
جهت سفر و دیدار بیشتر شد تا
بالاخره خندانه دل به دریا زده،
تصمیم گرفت به تهران بیاید و
برای اولین بار ـ و شاید هم
آخرین بار ـ پایتخت و زندگی
خواهر را از نزدیک ببیند. لکن
وی مجبور بود تنها سفر کند چرا
که «مش صفدر» نمی توانست ـ و
راضی نمی شد ـ خانه و کشاورزی
و گاو و گوسفندان را به امان خدا
رها کند و یا حتی به دیگری
بسپرد. اما قول داد در وقتی
مناسب برای دومین بار زن و
بچه اش را به پابوس امام رضا
ببرد. بهرام نیز چون درس و
مشق داشت و صلاح نبود پدر
دست تنها بماند، علی رغم اشتیاق
فراوان، او نیز از آن سفر کوتاه
چند روزه باز ماند.

خندانه در فکر و خیال های
خود بود که اتوبوسی به سرعت از
کنارشان گذشت و از اگزوز خود
توده ای دود به اطراف پراکند.
بلافاصله آن زن و بچه های
غریبه به سرفه افتادند. کارگر
باربری که در آنجا کار می کرد و از
لحظه پیاده شدن آنها را می پایید
جلو آمده و پرسید: «آبجی چرا
نشستین اینجا؛ از شهرستون
اومدین؟»

خندانه که مشغول پس زدن
دود بدبو و آزاردهنده با بال
چادرش بود جواب داد: «کجا
بریم؟» و بدون اینکه به مرد باربر
نگاه کند زیرلبی ادامه داد: «وای
بچه هام خفه شدن.»

باربر گفت: «اینجا که شوما
نیشستین جای سوار و پیاده
شدن مسافره. ماشینا می آن و
می رن. مسافر باس بره بالا. هم
صندلی هس هم همه چی. دوس
داری بارت رو می برم بالا. واسه
شوما که بچه کوچیک داری
می شه پونصد تومن.» چشم های
زن گرد شدند.

ـ پونصد تومن؟ مگه این
چند بقچه رو می خوای سفر
قندهار ببری؟

و در حالی که از روی سکوی
سیمانی و سرد برمی خاست
گفت: «لازم نکرده خودم
می برم.» سپس به توقفگاه وسیع
اتوبوس ها چشم دواند و چون
راهش را نیافت ناچارا دست به
دامن مرد باربر شد:

«چطوری باید بریم بالا؟»

مرد انگشت کشید و
راه پله ای را نشان داد.

خندانه بقچه ها را داد
«بازمانده» بیاورد. ساک
سنگین شان را «بمانده» بلند کرد
سپس دختر یک ساله اش را به
بغل کشیده و با دست دیگرش
چمدان را برداشت اما هنوز دو
ساک دیگر روی زمین بود.
خندانه مشغول فکر کردن و
چاره اندیشی برای بردن آنها بود
که متوجه مرد باربر شد. وی جلو
آمده و گفت: «بریم، وسایلتون رو
می آرم.»

خندانه با خوشحالی گفت:
«خدا خیرت بدهد!» و بلافاصله
جدی ادامه داد: «اما از پول
خبری نیس ها!»

مرد باربر که گویی آنان را
تک و تنها و غریب یافته و دلش
برایشان سوخته بود چیزی نگفت
و به راه افتاد. زن مسافر و بچه ها
در پی او به حرکت در آمدند.

طبقه بالا از جمعیت و
مسافر موج می زد. به زحمت
جایی برای نشستن پیدا کردند.
مرد باربر وسایل شان را کنار آنها
زمین گذاشت و خداحافظی کرد.
خندانه با صدای بلند صدایش زد.
از داخل یکی از بقچه ها مشتی
گردو و کلوچه ای خرمایی که
دست پخت خودش بود در آورده
و به سوی او دراز کرد. خندانه
گفت: «قابل شوما رو نداره.
سوغات شهرمونه.»

مدتی گذشت اما هیچ چهره
آشنایی به آن زن رخ نمی نمود.
کم کم سر و صدای بچه ها بلند
شد. گرسنگی و سفری طولانی
به همراه نشستن در یک جا
کلافه و بی حوصله شان کرده بود.
در این موقع صندلی کنار خندانه
خالی شد و بلافاصله مردی کنار
دست وی نشست. زن نگران و
منتظر بود و به این نشست و
برخاست ها توجهی نداشت. در
این حال ناگهان صدای مردی را
از کنار دستش شنید: «منتظر
کسی هستی آبجی؟»

خندانه به طرفش چرخید.
مرد قوی هیکلی بود با صورت
پاکتراش و دکمه های باز. زن بچه
کوچکش را در بغل فشرد: «ها،
بله!»

«بازمانده» و «بمانده» به
مرد غریبه چشم دوختند. مرد
خودمانی پرسید: «بچه های
خودتن؟» خندانه نگاهی
محبت آمیز به بچه هایش انداخته
و شروع کرد به معرفی.

ـ این یکی که از همه
بزرگ تره بمانده س، تازه پنج
سالش شده. این یکی
بازمانده س، دختر دوم منه. این
آخری هم نمانده س.

خندانه این جملات را ساده
و صمیمی گفت. مرد غریبه
لب هایش را جمع کرد: «عجب
اسم هایی! دخترن دیگه، نه؟» و
گویی سؤالش اضافی و زاید بوده
منتظر جواب نماند. «شهرستانی
هستی؟» و ادامه داد: «خب
معلومه که، ببینم جا ما واسه
موندن داری؟» خندانه بار دیگر
جمعیت را با نگاهش کاوید و در
حالی که خودش را در میان چادر
گلدارش می پوشاند جواب داد:
«ها، البته که داریم.» در صدایش
لرزشی اندک پدیدار شده بود.

مرد غریبه نیش خندی زد:
«آبجی رودروایسی رو بذار کنار؛
اگه جا نداری مخلصتم هسم. یه
کلبه محقر داریم می ذارمتون رو
تخم دو چشام. خونه کوچیکه اما
واسه تو و بچه هات جا داره.» و
در حال نگاه کردن به بچه ها
پرسید: «باباشون باتون نیس؟»

خندانه بر خود لرزید. او
گرچه در مواجهه با مشکلات و
سختی های زندگی خود یک پا
مرد محسوب می شد اما به هیچ
وجه تجربه چنین مزاحمت ها از
طرف مردان غریبه را نداشت.
بنابراین در مواجهه با آن صحنه
دست و پایش را گم کرده بود.

مرد غریبه که با سکوت
خندانه روبه رو شد، جسارتش
بیشتر شد: «آبجی چرا ساکتی، ما
که بدِ شوما رو نمی خواییم. گفتیم
بی جا و مکانی چاکرتم هسیم.
همین و بس.»

خندانه به دخترش «بمانده»
نگاه کرد. دخترک زل زده بود به
مردی که با مادرش حرف می زد.
احساسش به او می گفت نباید از
آن مرد خوشش بیاید. تنها راهی
که به نظر خندانه می رسید دور
شدن از آن مردِ پلشت و بدطینت
و فرار از آن محیط ناآشنا و
نامأنوس بود. او آماده بلند شدن
از روی صندلی پایانه مسافربری
بود که به ناگاه شوهرخواهرش
همچون فرشته ای نجات بخش
روبه رویش ظاهر شد: «سلام،
حال تان خوبه. دیر شد. دیگه
ببخشید تو رو خدا. این ترافیک
آدم رو از کار و زندگی و
برنامه هاش می اندازه.» و در آن
حال برای برداشتن وسایل
میهمانان از روی زمین دست
دراز کرد. در یک لحظه خندانه
چشم هایش را بست زیر لب خدا
را شکر کرد و نفس راحتی کشید.
ضربان قلب او کم کم به حالت
طبیعی خود برمی گشت. آن مرد
غریبه با دیدن «داریوش
پنیرک زاده» و گفتگوی خودمانی
آنان چون سمور از جایش سُر
خورده و به سرعت در میان
جمعیت انبوه خود را گم کرد.

«پنیرک زاده» که مشغول
بلند کردن وسایل بود و تقلا
می کرد تمام آنها را خود به
تنهایی از روی زمین بلند کند، با
مشاهده رنگ رفته خواهرزنش
پرسید: «خیلی خسته شدین،
نه؟» و خودش جواب داد: «خوب
راه طولانی و خسته کننده س.» و
ادامه داد: «اتوبوس که وسط راه
زیاد توقف نداشتش.»

خندانه در حال برخاستن، از
گوشه چشم، صندلی کنارش را
نگاه کرد. صندلی خالی بود. زن
متوجه رفتن مرد غریبه نشده
بود. مهم نبود ولی بود. بنابراین
سرش را کاملاً برگردانده و به
جای خالی اش لبخند زد.
«پنیرک زاده» که آشکارا نشان
می داد عجله دارد رو به بچه ها
گفت: «خب دخترا، زود باشین
بریم خونه خستگی در کُنین» و
خود به راه افتاد. خندانه و
دختربچه ها به دنبالش مسافت
طولانی را طی تا به پیکان
گوجه ای رنگ مدل پایینی
رسیدند. «پنیرک زاده»
وسایل شان را در صندوق عقب
ماشین جای داده و گفت برای
اینکه راحت باشند همه شان
عقب بنشینند سپس ماشین را
حرکت داد. خندانه که موضوع
ناخوشایند مرد غریبه را به دست
فراموشی سپرده بود به محض
افتادن در خیابان غرق تماشا شد.
جالب ترین نکته برای وی و
بچه های کوچکش دیدن آن همه
ماشین رنگ و وارنگ بود. چیزی
که در شهرشان به ندرت دیده
می شد. زن میان افکار و دیدنش
غوطه می خورد که صدای
شوهرخواهرش به گوشش رسید:
«خب چه خبرها، چرا هیچی
نمی گین ساکتین، کاشکی
مش صفدر و بهرام هم
می اومدن.» و ادامه داد: «طفلی
بهرام!»

زن آمد چیزی بگوید اما
چراغ قرمز شد. خندانه فکر کرد
خیابان ها دشتند و ماشین ها که
تویش می روند دامنه های گندم
که روی آن پاشیده شده اند. در
این موقع مردی از وسط
ماشین ها جلو آمد: «مستقیم
سیصد تومن». «پنیرک زاده» با
سر علامت داد. مرد مسافر در را
باز کرد و سوار شد. چراغ سبز
شد. «پنیرک زاده» گفت: «فقط
همین خیابان را می رم بالا.
بعدش می پیچم.» مرد مسافر در
حالی که به سختی خودش را
روی صندلی کهنه و فرورفته
جلوی ماشین جای می داد گفت:
«مسئله ای نیستش. چرا
صندلی تون اینقده ناراحته؟» و
معنی دار ادامه داد: «واسه رفاه
حال خودتون یه ریزه پول از
جیب مسافرا بریزین تو ماشین
نونوار شه. جای دوری نمی ره.»

«پنیرک زاده» گویی با این
اعتراضات بیگانه نبود چون
بلافاصله شروع کرد به شکایت از
گرانی قطعات یدکی ماشین و
دیگر گرانی های زندگی. او در
حالی که حضور میهمانان را
فراموش و بلاانقطاع و یک ریز
می گفت، ناگهان با تمام قدرت
پایش روی ترمز رفت. اما صدای
برخورد که در خیابان طنین افکن
شد حکایت از تصادف با ماشین
جلویی داشت. با وقوع تصادف
«پنیرک زاده» و راننده ماشین
جلویی متوحشانه و با رنگ و
رویی پریده تقریبا به طور
همزمان از اتومبیل هایشان پیاده
و همچون دو خروس جنگی
مقابل هم ایستادند. در این زمان
به دلیل راه بندان، ماشین های
پشت سر شروع به بوق زدن
نمودند. صدای بوق های
ماشین ها داد و فریاد دو راننده
متخاصم را در خود فرو می کشید.
مسافر «پنیرک زاده» که دریافت
وقتش تلف می شود چند کلمه
زیر لب زمزمه کرده و از جیبش
دویست تومان در آورده روی
داشبرد ماشین انداخت سپس با
عصبانیت در را به هم زد و پیاده
شد و رفت. پس از دقایقی
بگومگو و قبل از رسیدن پلیس
«پنیرک زاده» چون عجله داشت
و از طرف دیگر می دانست مقصر
است خسارت ماشین جلویی را
پرداخته و سوار ماشینش شد.

حوادث چنان سریع و
برق آسا اتفاق و گذشته بودند که
هضم آنها را برای خندانه غیر
ممکن می ساخت. ماشین که راه
افتاد وی با گیجی محسوسی
پرسید: «آقاداریوش، فتانه نگفته
بود شوما تاکسی دارین.»

«پنیرک زاده» که از بابت
ضرر و زیان تصادف حالش متغیر
و پکر بود، دویست تومانی روی
داشبرد را در جیب چپانده و گفت:
«تاکسی، ما تاکسی نداریم.» و
بلافاصله متوجه اشتباه
خواهرزنش شده با قیافه
حق به جانب ادامه داد: «دیدم بنده
خدا کنار خیابون ایستاده کسی
سوارش نمی کنه، گفتم تا یه
جایی برسونیمش ثواب داره» و
دنده را عوض کرد: «در ضمن
خندانه خانوم تاکسی های تهرون
این رنگی نیستن.»

وارد خانه که شدند
«پنیرک زاده» گفت: «خیلی خوش
آمدین. فتانه نیستش تا شبم
نمی آدش. خونه کمپلیت در
اختیارتونه» و در حالی که وسایل
میهمانان را بر زمین می گذاشت
به صدای بلند گفت: «مازیار،
کوشی، برگشتی؟»

مازیار که پشت میز
کامپیوترش بود از توی اتاق به
بیرون سرکی کشید و جواب داد:
«آره، سلام.» و باز مشغول کارش
شد. پدرش گفت: «بازم نرسیده و
نیومده رفتی این ماس ماسکو
روشن کردی، بیا مهمون داریم.
خاله ت اینا اومدن» و رو به خندانه
ادامه داد: «من باید برم، خیلی
می بخشی. هر چی لازم داشتین
توی خونه هس. جای چیزا رو
مازیار بلده. ازش بپرسین بهتون

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.