پاورپوینت کامل در آغوش گزل ۶۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در آغوش گزل ۶۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در آغوش گزل ۶۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در آغوش گزل ۶۹ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۲

هنر و ادب / داستان
دوستان

در سیاهی و سکوت
وهم انگیز دهکده، جز آواز
سیرسیرک ها و همهمه رود
صدایی شنیده نمی شد. صالح در
پستو، کنار فانوس کورسوز به
خوابی عمیق فرو رفته بود.
نیم رخش در هاله ای از نور
زعفرانی، زرد و رنجور بود.
پلک هایش می جنبید. انگار که
خوابی آشفته دیده باشد، هر از
گاه صورت استخوانی اش در هم
می شد و به خود می پیچید. رعنا
اما به دور از پدر، توی ایوان
ایستاده بود و چشم به گُزَل
داشت. شب ها بعد از خوابیدن
صالح توی ایوان می ایستاد و
انتظار می کشید، انتظار شنیدن
صدای نیِ معصوم چوپان که
دیگر به گوش نمی رسید. رعنا
بی قرار بود. گله روزها بود که به
ده بازنگشته بود. اهالی بی خیال و
خوش مشغول درو بودند و هر
یک می پنداشت معصوم چوپان
گله را به چراگاههای دور برده و
گله حسابی چریده است. صالح
هم به همین خیال رعنا را
دلداری می داد اما رعنا طاقتش
طاق شده بود. آن شب بعد از
مدت ها بغضش ترکید و در دل
شب های های گریست. هق هق
گریه اش در خلوت شبانگاه رها
شد و باد در خود پیچاند و همه
دشت انگار ناگاه ضجه زد.

صالح از صدای گریه رعنا از
خواب پرید و دست هایش شروع
کرد به لرزیدن. کورمال کورمال
دست به سوی فانوس دراز کرد و
فتیله را بالا کشید، و تازه

چشم هایش سیاهی را پشت
پنجره دید که تکان می خورد.
خسته و قوز و خواب آلود از پستو
در آمد. فانوس در دست هایش
پت پت می کرد. رعنا تا او را دید
پشت ستون ایوان چپید. صالح
آهسته ستون را دور زد و نگاه به
نگاه خیس رعنا پرسید: «چه
شده بابا؟ چرا این طور ضجه
می زنی؟ معصوم طوریش
شده؟» و فانوس توی
دست هایش خاموش شد.

رعنا گریه می کرد. دلش
می خواست فقط هق هق بزند.
گلویش از فشار بغض داشت
می ترکید. صالح فانوس را زمین
گذاشت و شانه های رعنا را
چسبید: «بی تابی نکن دختر،
نیمه شو فریاد می کشی که
چه …»

رعنا ناگاه به پاهای صالح
افتاد و چشم های سیاه و آبدارش
را به او دوخت: «آقاجان، تو را به
ارواح خاک عزیزجان کاری بکن
… می ترسم … از گزل واهمه
دارم …»

صالح کنار دختر نشست و
سرش را در آغوش گرفت:
«بی تابی نکن دختر! معصوم گله
را به هوای چرا دور کرده. خودت
که بهتر می دانی زمین خشک و
بور شده و علفی تو صحرا
نمانده، گله گرسنه است.»

رعنا انگار نشنید. دست در
گریبان، در خودش رمبید:
«پی اش برو آقاجان، تو را به

ارواح خاک عزیز پیدایش کن.
دارم از نگرانی دق می کنم.» و
اشک ها این بار بی صدا و
خاموش پهنای صورتش را
گرفت. صالح دست به ستون بلند
شد و به تاریکی شب زُل زد.
ستاره ای در زاویه نگاه صالح پر
کشید و دل صالح را یکباره
لرزاند. تکیه به ستون، چپقش را
از جیب جلیقه اش در آورد و
نگاهش رو به گزل ماسید. انگار
در خیالش چپق را گُراند و پُکی
جاندار زد و دودش را به هوا داد.
بعد معصوم چوپان را دید که گله
را جلوی خانه اش جمع کرده و
برایشان نی نواخته بود و بعد رعنا
را دیده بود که دزدانه از پشت
انبار هیمه گوش به صدای نی او
سپرده بود و بعد برق نگاهشان را
دید که شعله خاموش نشدنی
نیرومندی در آن قوّت گرفت و
ماندگار شده بود. بعد صالح
خودش را دیده بود که توی ایوان
از وحشت جدایی رعنا از او بر
خود لرزیده و معصوم چوپان را
فرداهای آن روز هم دوباره دیده
بود که گله را جلوی خانه اش جمع
کرده و نی نواخته بود و رعنا هم
توی انبار هیمه پنهان شده بود.
صالح یک لحظه درد کتکی را که
به معصوم زده بود، حس کرد. به
خود پیچید و باز یادش آمد که

معصوم گله را جلوی خانه او جمع
کرده بود و باز هیاهو و قیل و قال
و فحش و بد و بیراه و این بار با
رعنا، و تنش را سیاه و کبود کرده
بود. اما رعنا دل به معصوم
چوپان داده بود و اهالی برای
عشق معصوم و رعنا بارها دل
سوزانده بود، گریسته بود، نقل و
مثل ها زده بود و صالح عاقبت
شکست خورده عقب نشسته بود
تا اهالی معصوم چوپان را
آورده بودند خواستگاری و
رعنا رسما نومزه معصوم چوپان
شده بود. فکر کرد دلش برای
معصوم تنگ شده، بیشتر از آنکه
فکرش را بکند و چپقش را سرد
و دست نخورده در جیب
جلیقه اش گذاشت. رعنا در
سکوت طولانی صالح مقابلش
قد راست کرد:

«آقاجان! آقاجان! اجازه
می دهی من پی اش بروم؟»

صالح در چشمان دخترش
خیره شد و یک لحظه دلش
برای او سوخت. اما خیلی زود
تنش از نگرانی و تشویش مور
مور شد و با تحکم جواب داد:

«نه. گزل پر از جک و جانور
است، خودمان در پی اش
می رویم.» و قوز و خسته برگشت
توی پستو. رعنا به دنبالش دوید.
التماس کرد:

«آقاجان، تمنا می کنم، بگذار
بروم، تا شب نشده برمی گردم.»

صالح در دل شب یکباره
نعره کشید: «نه، تو یک دختر تنها
چه می توانی بکنی.» و به سرفه
افتاد. رعنا چون مجسمه ای سرد
و بی روح تکیه داد به دیوار. صالح
سرفه کنان در رختخوابش خزید.
سرفه اش شدیدتر شد. از این
پهلو به آن پهلو غلطید. بدتر شد.

خسبیده بر جا دستش را زیر تشک
برد و قوطی حب را پیدا کرد. رعنا
رنگ و رو پریده و پریشان دوید
تو: «چی شده آقاجان؟ مگر دکتر
نگفته بود که دیگه نباید …»
صالح با اشاره انگشتش به

طاقچه حرف رعنا را برید. رعنا
تندی جنبید و لیوان آب را تو
دست های صالح گذاشت. حب که
از گلوی صالح پایین رفت، آرام
گرفت و چشم هایش را بست.
رعنا لحاف را تا بناگوش صالح
بالا کشید و از پستو بیرون زد.

ماه از پشت ابرهای تیره
بیرون زده بود و همه جا را در
لایه ای از نور مهتاب گون فرو
برده بود. گزل اما دورادور
همچنان سیاه و ساکت و غریب
در کنار دهکده خسبیده بود.

صبح تیره، هنگامی که
سپیدیِ روز بی رمق به جان شب
افتاده و نرم نرم او را از پیکره ده
می زدود، رعنا از اتاق در آمد و
آهسته درون پستو خزید. صالح
زیر هاله نور فانوس قرآن
می خواند. رعنا خُرده خرده پیش
رفت و مقابل صالح دو زانو
نشست و گوش به صدای قرآن
سپرد. لحظاتی در سکوت بین
آیه ها رعنا نیم خیز شد و پیشانی
صالح را بوسید، و انگار با خود
زمزمه کرد: «می خواهم بروم
آقاجان. نمی توانم صبر کنم، اگر
اجازه ندهی خودم را سر به
نیست می کنم.»

صالح سر در قرآن ناگاه آواز
خوش صدایش بلند شد و تاب
برداشت. رعنا زیرچشمی او را
پایید، دلش داشت از جا کنده
می شد که ناگاه قطره اشکی از
زیر قاب زمخت عینک بیرون زد
و صدا بغض آلود و سوزناک در
سکوت صبحگاه پیچید. رعنا
بی اختیار روی دستان صالح خم
شد و هنوز لب ها به احترام و
اشتیاق بوسیدن دست ها نرسیده
بود که دست صالح چون ضربت
شمشیر در فراز و فرودی یکباره
تو هوا چرخید و روی گونه رعنا
فرود آمد. رعنا خم شده توی
دامان صالح خسبید، انگار
خشکید، ماسید همان جا. دیگر
نای برخاستن نداشت و یا
شجاعت بلند شدن دوباره. صالح
عینکش را برداشت و سر دختر را
در آغوش گرفت و ناگاه گریه را
سر داد. پدر و دختر در سکوت
سپیده دم در پستو در آغوش هم
نالیدند تا گزل رنگ صبح گرفت.
صبح سرد و گزنده بود و باد هوره

می کشید. رود غرش داشت.
کوچه ها پی رمه، پی گله، سوت و
کور. خروسی بر بلندای بام مات و
مبهوت نمی خواند. صالح ترش و
تلخ با نگاه به رعنا، داشت پالان
خر را توی ایوان می تکاند. رعنا
آماده در آستانه در نگاهی به او
انداخت و تا خواست چیزی
بگوید صالح پالان را تو حیاط
پرت کرد و برگشت توی خانه.

رعنا دل آشوب رد رفتنش را تا
اندرونی گرفت و بعد کلون را تو
مشت گرفت و با شدت به در
کوفت. دست هایش می لرزید و
صدایش که فریاد زد: «خداحافظ
آقاجان. آقاجان!»

و رفت، گریان، سراسیمه، با
شتاب، از کوچه پس کوچه های
سرد و خلوت و خاکی ده که هنوز
پلک نگشوده بود، گذشت و در
دامنه گزل یکباره از نفس افتاد.

روی تخته سنگی نشست و پاها
را کشید، چشم به ده دوخت که
در نور زرین خورشید محو بود.
یک لحظه تمام وجودش پر از
دلتنگی شد. ده، صالح، دار قالی و
دو میش دوقلویی که خود
بزرگ شان کرده بود و گوساله اش
و باغچه پر از ریحان و نعناع،

همه و همه وجودش را لبالب از
عشق و دلتنگی کرد که آهسته
آهسته تبدیل به اندوهی
گنگ و مبهم شد و دلش را
لرزاند. نمی دانست، حسش را
نمی فهمید. فکر کرد شاید هیبت
گزل او را در خود چلانده. تندی
از جا برخاست. بالاپوش
پشمین اش را خوب به خود
پیچاند. چوب دستی اش را محکم
توی دست هایش گرفت و بقچه
نان و پنیر و گردو که برای
نومزه اش برداشته بود را به کمر
بست و راه افتاد. سعی کرد طوری
بالا برود که نگاهش به ده که هر
لحظه کوچک و کوچک تر می شد
نیفتد. فقط زمین های تکه تکه و
ذرات مانده کاه و علف خشک که
در انوار طلایی خورشید
سو سوی دل انگیزی داشت
گهگاه نگاهش را می دزدید؛ و
دلش را در هوس غلطیدن
رومانده کاهها، می چلاند. در
کمرکش گزل رعنا لختی درنگ
کرد اما نتوانست بایستد. تندباد
که زمانی آرام گرفته بود، دوباره
سرد و گزنده هوره کشید و او را
در خود پیچاند، گون های خشک
را از ریشه در آورد، خس و
خاشاک را در خود لوله کرد و
چون گردبادی گزل را دور زد.
رعنا تندی روی خاک خم شد و
خاک را چنگ زد. باد با شدت او
را می تکاند. رعنا آرام روی خاک
و خاشاک گزل سُر می خورد.
توانش خوب بود، دست های
نیرومندی داشت. باد هیاهوی
وهم انگیزی را در گزل انداخته
بود. در دل کوه انگار غرش

می کرد و حریف می طلبید. رعنا
صورت بر خاک که آفتاب اندکی
گرمش کرده بود، لحظه ای به
همان حال ماند، اما ناگاه احساس
کرد صدایی می شنود، صدای پا …
صدای پای گوسفندان معصوم
چوپان … گوش چسباند، صدا
بیشتر شد. یک لحظه رعنا از
زمین کنده شد. باد او را دور زد و
بعد به شدت تکاند. رعنا تعادلش
را از دست داد و به عقب پرتاب
شد و سُر خورد و قِل خورد تا
تخته سنگی او را گرفت. رعنا
یک لحظه سوزش دردی را در
مغز سرش احساس کرد که بعد
تمام وجودش را گرفت، و بعد
سرش گیج رفت و همه جا سیاه
شد. آرام دست به سرش کشید.
خون گرم و لزج سر انگشتانش را
سرخ کرد. مدتی به همان حال
ماند تا باد آهسته آهسته از
شدتش کم شد و گزل آرام و
استوار انگار او را فرا خواند، فریاد
کشید که بیا، بلند شو، همتی کن.

بلند شد. اما سرش دوباره
گیج رفت و تلو تلو خورد. دوباره
خواست پرتاب شود که خودش را
با تقلا نگه داشت. این بار
مسیرش را اریب وار بالا رفت.
چشمه «نَوْدیت» نزدیک بود.
وقتی صدای شر شر آب را در دل
کوه شنید جان گرفت، قوّتی
دوباره. دوید، افتان و خیزان،
روی چهار دست و پا، تشنه بود،
عطش داشت. دست و پایش پر
از خار و تیغ های گون به چشمه
رسید و خودش را روی چشمه
انداخت. چشمه رنگ گرفت،
رنگ خون، اشک و خون.
رعنا ناله زد، هق هق گریه، در
دل کوه فریاد کشید: «مع …
صو …م!»

صدا پیچید. چند تکه شد،
هر تکه به سویی و بعد سکوت
بود و دیگر هیچ صدایی نبود جز
شر شر آب چشمه. با تقلا بلند
شد و خیس و خسته راه افتاد.
سوز باد صورتش را سوزاند و مغز
سرش تیر کشید. چشم هایش
سیا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.