پاورپوینت کامل نذری که قبول شد ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نذری که قبول شد ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نذری که قبول شد ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نذری که قبول شد ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
>
۲۸۶
خاطرات «خواهران زینب» از کردستان
در کربلایی به وسعت تمامی تاریخ و در
عاشورایی به عمق همه اعصار و قرون، پاوه،
سنندج، کامیاران، مریوان، مهاباد، … شهرهای
مقاومت و حماسه گشتند.
مظلومیت را فریاد کردند و ندای خود را با
خون به گوش تمامی نسل ها رساندند.
امسال سال «اتحاد ملی و انسجام
اسلامی»عنوان شد. زیباترین شکل اتحاد ملی و
انسجام اسلامی را ما در آن سال ها در کردستان
شاهد بودیم. این سخن افرادی است که ما پای
صحبت آنها نشستیم تا از روزهایی که به عنوان
زیباترین روزهای عمرشان از آن یاد می کنند برای
ما بگویند.
«دکتر نیست همه پادگان را گشتیم نبود.
شایعه شد دکتر را دزدیده اند. اسلحه برداشتیم رفتیم
شهر. سر ظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و
تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمانده
پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید.
پنج ماهی می شد که ارتش درهای پادگان را به
روی خودش قفل کرده بود؛ برای حفظ امنیت.»
خوب او دکتر بود، دکتر «مصطفی چمران».
اولین قدم های وحدت را در شرایطی برداشت که
ضد انقلاب سایه پاسداران و هر کس که طرفداری
از نظام جمهوری اسلامی را می کرد، با تیر می زد چه
برسد به رئیس آنها که جنگ های پارتیزانی را
رهبری می کرد. او که مثل هیچ کس نبود. در اوج
رفاه، زندگی را در امریکا رها کرده بود رفته بود
لبنان در خدمت بچه یتیم ها کار می کرد گرچه مدیر
هنرستان صنعتی هم بود …
وقت رفتن هم آمد پیش «غاده جابر»، همسر
لبنانی اش و گفت: «اجازه می دهید من فردا شهید
بشوم؟»
او دکتر بود اما خیلی ها هم که دکتر نبودند جا
پای دکتر گذاشته بودند. همه معلمان که به عنوان
مهاجر از چهار گوشه کشور آمده بودند برای
حمایت، تسلی، تدریس و خدمت به مردم
کردستان، اما در اصل به خودشان خدمت کردند، به
روح شان، و تزکیه … .
«محمدابراهیم همت» با یک بغل نوار و فیلم
قرضی از جهاد دانشگاهی اصفهان آمد غرب،
بعدها شد مدیر روابط عمومی سپاه. لباس کُردی
می پوشید و احترام سنی ها را نگه می داشت. آنقدر
که شد بومی آنجا. بعد هم بهار ۱۳۶۱ شد فرمانده
تیپ محمد رسول اللّه (ص) که بعدها شد لشگر
مکانیزه محمد رسول اللّه (ص).
کافی بود بگوید: «نه» آنکه وقتی دستور
می داد کُردها خود را فدایش می کردند.
خیلی های دیگر هم بودند. یک بار حاجی با
لباس کُردی داشت گشت می زد میان بوته های
وحشی کنار رودخانه ای که می ریخت به دریاچه
زریوار مریوان. بوی بهار می آمد اما هنوز هوا سرد
بود. دو تا دختر مانده بودند چه کنند. با تل هیزمی
که جمع کرده بودند. زیر بار هیزم کمرشان خم شده
بود. هی می ایستادند و نفس تازه می کردند. حاجی
جلو رفت. بدون هیچ حرفی کومه های هیزم را به
پشت گذاشت و جلوتر از دخترها قدم برداشت.
خیلی مانده بود به روستا برسند. قدم هایش را تند
کرد. صدای دختران او را به خود آورد. خیلی از آنها
جلو افتاده بود. ایستاد و برگشت. ضد انقلاب بود،
دموکرات، زرگاری یا کومله نمی دانست،
می خواستند دخترها را به زور با خود ببرند. حاجی
معطل نکرد. اسلحه را که زیر پیرهن قایم کرده بود
آورد بیرون و شلیک کرد. ضد انقلاب نقش زمین
شد، دخترها مات ماندند.
حاجی به زبان کردی گفت: «تندتر بیایید تا
اینجا را محاصره نکرده اند برویم.»
حاجی دیگری بود، «حاج احمد متوسلیان»
فرمانده سپاه مریوان، سر مرز بغل گوش عراق.
هیئت هفت نفره از طرف آقای «رجایی» آمده
بودند برای ساماندهی آموزش و پرورش کردستان.
مدارس تعطیل بود. خیلی وقت بود که مدارس
تعطیل شده بود. مردم از ترس نمی گذاشتند بچه ها
به مدرسه بروند. معلم ها هم از ترس نمی رفتند
تدریس. مهاجرین اقدام کردند، اول آقای
«ارسطو» بود بعد که استاندار شد، آقای
«جمشیدیان» شد رئیس اداره کل آموزش و
پرورش، که قبل از آن معاون های «ارسطو» بود.
اما فقط اسم ریاست را داشت. پی گیری امور
جانبازان مثل گرفتن وقت دکتر در تهران،
پرونده سازی برای خانواده های شهدا، پی گیری
ساخت دست و پاهای مصنوعی برای جانبازان،
هماهنگی با سپاه و ارتش و … هم از کارهای او
بود.
در طبقه اول و دوم خوابگاه ما اتاق های
متأهلین بود که یک اتاق هم داده بودند به خانواده
آقای رئیس! طبقه سوم و چهارم اتاق های مجردها
بود اول ۴ ـ ۳ نفر در هر اتاق، کم کم که تعداد زیاد
شد اتاق ها هم پر جمعیت تر شد! خوابگاه ما هم
ساختمانی بود چهار پنج طبقه در پادگان!
البته وقتی که فشار گروهک ها زیاد شده بود،
آمده بودیم آنجا، اول در دانشسرای راهنمایی
بودیم. سی چهل دختر در یک طبقه. شب ها هم
پاس می دادیم ما در داخل، برادرها در بیرون
ساختمان.
یک روز یکی از پاسداران آمد و گفت: «شما
شب ها پاس می دهید؟» گفتیم: «بله.» همه معلم
بودیم. در واقع دانشجوهایی بودیم که به خاطر
انقلاب فرهنگی آمده بودیم سنندج. فقط یکی دو
تا نیروی رسمی میان مان بود. گفت: «بیایید جلو.»
چراغ ها خاموش بود. سرها را از پنجره بیرون
آوردیم و به سمتی که نشان مان داد خیره شدیم.
«وای! چه نزدیک شده اند!» ضد انقلاب خود را در
ملحفه سفید پیچیده بود و روی زمین پر از برف
دیده نمی شد. فقط چشم هایشان با دقت بسیار دیده
می شد. برادرها متوجه آنها شده بودند. در صورت
حمله باید مقاومت می کردیم تا نیروهای پاسدار
خود را به ما می رساندند. ریسک بزرگی بود. آرزو
داشتند «خواهران زینب» را به اسارت ببرند!
همان شد که ساختمان را تخیله کردیم رفتیم
پادگان.
اول مدارس ابتدایی بازگشایی شد بعد
راهنمایی و بعد دبیرستان. آن هم در شرایطی
سخت در حالی که دانش آموزان با اسلحه سر کلاس
حاضر می شدند.
تأکید ما بر کار فرهنگی بود. فعالیت نظامی
باید به حداقل می رسید. مردم کُرد مردم صاف و
ساده ای هستند. باور کنید این همه بلاها که سرشان
می آید از سادگی شان بود. اعتماد به هم ولایتی و
هم نژاد آن هم به خاطر فشار شدیدی که زمان شاه
بر آنها وارد می شد، احساس می کردند که باید هوای
همدیگر را داشته باشند.
اما رفتار ساده و صمیمی معلمان شیعه را که
می دیدند اوضاع تغییر می کرد. اول باور نمی کردند
خیلی از مادرها به مدرسه می آمدند ببینند ما چکار
می کنیم. هنور جلب اعتماد سخت بود. دفتر مدرسه
دیوار شیشه ای داشت. همه چیز رو بود. هر کس
تخصصی داشت همان را درس می داد. حتی
مدیران، قرآن تدریس می کردند.
تهاجم گروهک ها آنها را فقیرتر کرده بود. با
لباس کُردی می آمدند مدرسه. بعضی از لج که قانون
دولت را رعایت نکنند لباس فُرم نمی پوشیدند ولی
بعضی ها واقعا نداشتند که بپوشند. در تنگنای
عجیبی بودند، ما نه تنها ایراد نمی گرفتیم، خودمان
هم بعضی اوقات با لباس کُردی می رفتیم مدرسه.
خودسازی و خدمت درهم ادغام شده بود و به
همین دلیل بود که تأثیر داشت معلمان، پاسداران و
… از ته دل کار می کردند خودسازی روح و تزکیه با
تعلیم و تدریس همراه شده بود بدون انگیزه مادی.
وقتی بعد از مدت ها به ما حقوق دادند فکر می کنم
حدود دوازده هزار تومان بود، م
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 