پاورپوینت کامل ظهر آن روز ۶۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ظهر آن روز ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ظهر آن روز ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ظهر آن روز ۶۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۰
چون تور سفیدی زمین را پوشانده برف سنگینی که از شب قبل
بود، زیر نور کم رنگ آفتاب
می درخشید. یخها از شاخه های
درختان آویزان شده بودند و مانند
تیرهایی در کمان، منتظر شلیک.
پیرمرد به سختی جایی را پیدا
می کرد تا عصایش را محکم و پای
لرزانش را بلند کند. از ترس
یخهای آویزان نمی توانست به
درختهای جلو درمانگاه تکیه دهد و
خستگی را از تن تبدارش به در
کند. چرا که با کوچکترین تکانی
حتما یکی از تیرها از کمان درختی
رها و بر فرقش فرود می آمد. به
زحمت خودش را به درمانگاه
رساند. سرفه های شدید امانش را
بریده بود.
ـ نمره هس؟
ـ بله بفرمایید.
پیرمرد کنار بقیه بیماران روی
نیمکت نشست. دست لرزانش
همچون آهن ربا به نیمکت فلزی
چسبید و سوز سرما تا مغز
استخوانش دوید. نفسهای بیماران
مانند دود سیگار یک متر جلوتر در
فضا گم می شدند. پیرمرد با حسرت
به بخاریهایی که مثل سربازان
نگران فشنگ با اسلحه ای خالی بر
دوش، منتظر ایستاده بودند، نگاهی
انداخت. سرفه های شدید،
شانه هایش را لرزاند و مثل پتکی بر
دیوارهای سرد و بی روح درمانگاه
فرو نشست. با خودش گفت:
«بیچاره کارمندا! چطوری تو این
سرمای شدید کار می کنن؟!»
سپس بیمارانی را که به وسیله شال
و کلاه پشمی سر و صورتشان را
پوشانده بودند ورانداز کرد. همه
مثل او بودند و دست کمی از
خودش نداشتند. خدمتگزار مشغول
نظافت بود و تند تند با پشت
دست، بینی اش را پاک می کرد، که
زنی وارد درمانگاه شد.
ـ سلام آقای محمدی صبح به
خیر.
سلام خانم دکتر، ببخشین
ملتفت نشدم.
پیرمرد سر صحبت را با بیمار
بغل دستیش باز کرده بود، نیم خیز
شد و منتظر ایستاد. صدای سرفه ها
و تک سرفه های بیماران منتظر،
سکوت درمانگاه را به هم ریخته
بود که دکتر به طرف اتاقش رفت.
ـ آقای محمدی، بخاری اتاق
من روشنه؟
ـ بله خانم دکتر، صبح زود قبل
از نظافت، همه بخاریها رو زدم به
برق.
ـ هنوز از نفت خبری نیس؟
خدمتگزار در حالی که به دسته
زمین شور تکیه کرده بود،
چشمهایش را به هم زد و گفت:
«شاید امروز تا آخر وقت بیارن.
دیروز که رفته بودم اداره گفتن
قراره فردا یه تانکر نفت بیاد.
حواله شو نوشته بودن.»
ـ پس مریضا رو خیلی معطل
نکن.
ـ چشم.
سرفه های پیرمرد هنوز گوشها
را آزار می داد که دربان با پشت
دست آب بینی اش را پاک کرد و
صدا زد: «شماره یک. شماره یک
نیس؟ شماره دو.»
پیرزنی گوژپشت از جا بلند شد
و به وسیله عصا، کمان کمرش را
راست کرد؛ بعد به طرف اتاق دکتر
رفت. هنوز پیرزن در قاب در
نمایان بود که خدمتگزار، شماره
سه و چهار را صدا زد.
ـ شماره پنج آماده باشه.
پیرمرد دستش را از توی جیب
پالتو بلندش بیرون آورد و از جا
برخاست. بیمار کناریش نفسی
راحت کشید. پیرمرد آهسته آهسته
جلو رفت. بعد خودش را به عکس
پرستاری که با کلاه قیفی سفید،
انگشتی بر بینی گذاشته و علامت
سکوت را یادآور می شد، مشغول
کرد. دوباره شانه های پیرمرد به
شدت تکان خورد و آب دهانش را
به اطراف پاشید. با دست لرزانش
عینکش را جابه جا کرد. از لای کلاه
پشمی سیاهش شماره را بیرون
آورد و نشان دربان داد. در اتاق باز
شد. پیرمرد خزید تو و در را بست.
بعد از چند لحظه در حالی که
خدمتگزار چشمش را به هم می زد
و شماره شش را برای ورود آماده
می کرد، پیرمرد با ورقه ای در دست
از اتاق خارج شد. بعد از چند سرفه
شدید سؤال کرد: «آقا، اتاق
عکس برداری کدومه؟» خدمتگزار
گفت: «همون اتاقی که چراغ قرمز
روی درش روشنه. اما اول باید
بری دفتر، ورقه رو بدی خانم
اسمتو یادداشت کنه بعد برا عکس
بری اتاق رادیولوجی.»
دستان یخ زده پیرمرد با زحمت
در اتاق رادیولوژی را باز کرد.
خانمی با روپوش سفید و روسری
مشکی پشت میز بزرگی نشسته
بود. پیرمرد بعد از چند سرفه شدید
سلام کرد.
ـ سلام باباجون امری داشتی؟
ـ بله دخترم. خانم دکتر نوشته
یک عکس از من بگیری. منم تا
حالا عکس نگرفتم، نمی دونم باید
چیکار کنم.
بعد با دست لرزانش ورقه را در
اختیار خانم روزبه قرار داد. تکنسین
رادیولوژی با انگشتان کشیده اش
ورقه را از پیرمرد گرفت.
ـ برو اتاق رادیولوژی لباسها تو
بکن آماده باش تا بیام.
بعد ورقه را در دفتر ثبت کرد.
بعد در حالی که با چشمان درشت و
سبزش پیرمرد را نگاه می کرد،
گفت: «خیلی فوری که سرما
نخوری. اتاق خیلی سرده
پدرجون. خودمون هم از خونه یه
بخاری برقی کوچک آوردیم که
فقط پاهامونو گرم می کنه. خدا کنه
برق نره و گرنه واویلاس.»
ـ چشم دخترم. من به سرما
عادت کردم. مخصوصا از موقعی
که نفت کمیاب شده. یکی نیس از
اینا بپرسه آخه ای نامسلمونا، مگه
ما تو این چندین و چند ساله
مسلمون نبودیم که شما تازه به
دورون رسیده ها این کارا رو
می کنین؟ مثل همین پسر
جوونمرگ خودم از صبح تا غروب
میره تو صف نفت، بعد نفت رو
میده به کسایی که بچه کوچیک
دارن. می گه ما بزرگیم، خودمونو با
لباس می تونیم گرم کنیم. از بس از
دستش کفری شدم یه هفته ای
می شه از خونه بیرونش کردم.
گنجیشک امسالی به پارسالی
جیک جیک یاد می ده.
ـ عصبانی نشو پدرجون راحت باش.
ـ آخه دارم آتیش می گیرم.
بهش می گم پسرجون، مگه ما تا
حالا نماز نمی خوندیم، روزه
نمی گرفتیم که حالا شماها
می خواین اسلامو یاد ما بدین؟
پسره خیر ندیده شبا می ره رو در و
دیوارها شعار می نویسه. روزام
کارش شده خرابکاری. ان شاءاللّه
جوونمرگ شه. خدا می دونه خانم؛
الآن داشتم برا یکی تعریف
می کردم که چطور چندین و چند
سال برا اداره نظمیه خدمت کردم و
در کمال وفاداری بازنشست شدم.
از زمان اون سردار بزرگ تا چند
سال پیش نوکر دولت بودم.
بعد رو به عکس شاه کرد و
گفت: «خدا الهی حفظش کنه.» و
دوباره سرفه، آب دهان و بینی اش
را پاشید به سر و صورت خانم
روزبه.
ـ پدرجون آخه شما سنی
ازتون گذشته سعی کنین یه مقدار
واقع بین باشین.
ـ چی گفتی؟
ـ هیچی گفتم بفرمایید تو اتاق
تا منم بیام.
خانم روزبه با خودش گفت:
«کاشکی به جای پسرت بودم.
حیف، کارم طوریه که نمی تونم
اعتصاب کنم و گرنه یه روزم سر کار
نبودم. چقدر من باید قدر پدرمو
بدونم. بیچاره همون درآمد کمی رو
که داره به پیش نماز محل می ده تا
به دست اعتصابیون برسونه.»
پیرمرد در حالی که به شدت
سرفه می کرد، در را پشت سرش
بست. بعد از چند لحظه صدای
خانم تکنسین که می گفت: «نفس
نکش، نفستو نگهدار.» سکوت
اتاق رادیولوژی را شکست. بعد
کلید دستگاه زیر انگشتان لاغر
خانم روزبه تیکی صدا کرد. ناگهان
صدای راهپیمایانی که یک صدا
شعار می دادند و فقط «خمینی»
شنیده می شد، ساختمان را لرزاند.
بعد صدای شلیک چند گلوله پشت
سر هم قلب خانم تکنسین را به
لرزه انداخت. سپس اشک گوشه
چشمش با مردم خیابان همدلی
کرد. با خودش گفت: «خدا بخیر
بگردونه. دوباره کدوم بنده خدا رو
شهید کردن؟» کاست عکس را در
حالی که قلبش به شدت می زد و
صدای آن مانند پتکی مغزش را
می کوبید، به تاریک خانه برد. بوی
بد داروی ظهور فیلم، تمام فضای
اتاق کوچک تاریک خانه را پر کرده
بود. نفس کشیدن به سختی انجام
می شد، اما او به راحتی کارش را
انجام می داد. بعد از ظهور، عکس
را به دستگاه خشک کن داد. خودش
پشت پنجره قرار گرفت تا به خوبی
خیابان را ببیند. ناگهان صدای
سرفه های شدید و افتادن چیزی،
خانم روزبه را سراسیمه به طرف
اتاق رادیولوژی کشاند. پیرمرد بر
اثر برخورد با دستگاه رادیولوژی
بیهوش روی زمین افتاده بود. لبه
دستگاه، پیشانی کشیده را شکافته
و جوی باریکی از خون روی
ابروهای پرپشت و جو گندمی اش
جاری کرده بود. ریش سفیدش که
مثل سبدی صورت کشیده اش را
در بر گرفته بود، با خون خضاب
شده و بدنش از سرما سیاه شده
بود. خدمتگزار که پشت سر خانم
تکنسین وارد اتاق شده بود،
وحشتزده او را روی تخت خواباند و
به وسیله پتو بدنش را مثل
ساندویچ پیچاند تا گرم شود. ناگهان
مردم در حالی که دو تا جوان
شانزده ـ هفده ساله را روی دست
گرفته بودند، به سرعت وارد
درمانگاه شدند و به طرف اتاق دکتر
بردند. یکی از جوانها از ناحیه شانه
مورد اصابت گلوله قرار گرفته و
دچار خونریزی شدیدی شده بود.
دیگری از مچ پا با تیر دست و
پنجه نرم کرده و موفق شده بود تا
تیر را در استخوان قوزک سفت
نگه دارد تا به دست دکتر تحویلش
بدهد. دکتر و پرستاران به سرعت
مشغول کار شدند و حتی خانم
مسؤول واکسیناسیون. خدمتگزار
که به کارش وارد بود، خیلی فوری
مردم را از درمانگاه خارج کرد و در
را بست. بعد خونهایی که توی
راهرو ریخته شده بود را تمیز کرد.
خانم روزبه با دیدن پیرمرد مجروح
یک لحظه خواست به او کمک
نکند، اما وجدانش از درون به او
نهیب زد: «اون پیرمرده و بیمار. تو
انسانی و مسؤول. حالا هر چی
می خواد گفته باشد.» بعد با نواختن
چند سیلی به دو طرف صورت
پیرمرد، از او چیز می پرسید. سپس
به خدمتگزار گفت: «فوری یه
لیوان چای داغ بیار تا زودتر بدنش
گرم بشه. ضمنا خانم دکتر رو هم
خبر کن.»
ـ خانم دکتر با بقیه بچه ها
دارن به مجروحین می رسن.
ـ مگه مجروح آوردن؟
خدمتگزار در حالی که تند تند
چشمش را به هم می زد، گفت:
«همون موقع که شما دویدین تو
اتاق، دو تا جوونو آوردن. منم
اومدم تا ببینم اینجا چه اتفاقی
افتاده.»
خانم روزبه به ناچار خودش
مشغول بانداژ محل خونریزی شد و
کلاه سفید بزرگی دور سر مصدوم
درست کرد. بعد عینک شکسته
پیرمرد را با پا کناری زد. سرفه های
شدید پیرمرد هر چند گاه یک بار،
نفس کشیدن را برایش مشکل
می کرد.
ـ پدرجون چی شد؟ چرا
لباساتو نپوشیدی؟ کسی همرات
نیس؟
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 