پاورپوینت کامل از کاریزک تا بندرعباس ۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل از کاریزک تا بندرعباس ۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از کاریزک تا بندرعباس ۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل از کاریزک تا بندرعباس ۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۹۲

سال ۵۷ بود که اسمش برای سربازی درآمد. تازه هیجده سالش تمام شده بود. به خاطر معاف شدنش خیلی دوندگی کردیم اما نشد. کسی را توی شهر نداشتیم راه و چاهش را هم بلد نبودیم. با همه تلاشی که کردیم دوران خدمتش توی نیروی دریایی بندرعباس رقم خورد.

کاریزک، یک روستای دورافتاده از توابع مشهد کجا و بندرعباس کجا! تنها پل ارتباطی ما نامه بود. سپرده بودم زود به زود نامه بدهد. آن روزها کاریزک پست و مخابرات نداشت. مردم نامه ها شان را به آدرس علافی حاج غلامرضا می نوشتند؛ و راننده مینی بوس غروب که برمی گشت اگر نامه ای بود، می آورد. من هر غروب که مسافرها پیاده می شدند آنجا حاضر بودم. اوایل پسرم هفته ای دو تا نامه می داد. اما به مرور کم شد. تا اینکه چند ماه متوالی نامه ای نیامد.

یک روز به بابایش گفتم: «مرد پاشو برو ببین سر این بچه چه بلایی اومده!»

گفت: «زن شهر شلوغه، همه جا بگیر و ببنده. اگه پاتو کج بذاری می ندازنت اونجائی که عرب نی انداخت.»

گفتم: «شاید تو درد سر افتاده، شاید، احتیاج به کمک داره؟»

چیزی نگفت اما زیر بار هم نرفت. بعد از کلی خواهش و التماس راضی شد خودم بروم. یک وقت تو نامه هایش نوشته بود، دلم برای مسکه تازه و نون داغ تنوری لک زده.

رفتم سراغ گوسفندها، شیرهاشان را دوشیدم. تلم زدم و مسکه هاشان را ریختم توی دبه. نان هم پختم. صبح روز بعد داشتم بار وبنه می بستم که ابراهیم بیدار شد. نمی خواستم او را با خودم ببرم. از شش تا بچه ای که آورده بودم فقط دو تا برام مانده بود. نمی خواستم تو این هوای سرد، تو این آشفتگی و ناآرامی اوضاع مملکت، خدای نکرده برای او اتفاقی بیفتد اما بابایش گفت: «حوصله بچه داری ندارم. ابراهیم رو هم با خودت ببر.» چند تا نان روغنی و کلوچه زنجفیلی، لباس های ابراهیم و یک خورده خرت و پرت دیگر را بستم تو یک ساروق، ساروق را گذاشتم روی سرم، دبه را برداشتم، دست ابراهیم را هم گرفتم، توکل به خدا کردم و راه افتاد. به شهر که رسیدم، رفتم گاراژ، یک بلیط گرفتم برای کرمان، قبل از حرکت چند بار پرسیدند کجا می خوای بری؟ اینا چیه داری می بری؟

اتوبوس که راه افتاد ابراهیم خوابش برد. بغل دستیم سرشر را گذاشته بود روی پشتی صندلی جلو، چادرش را هم کشیده بود توی صورتش، بخارهای شیشه را پاک کردم. از پشت شیشه منظره ها دور و گذرا بودند. توی زمین های مزروعی خبری از جنب و جوش و تکاپوی دهقانان نبود. به نظر می رسید زمین ها هم مثل درخت ها خواب خوابند.

هوا تاریک شده بود که به ایست بازرسی رسیدیم. یک نفر نور چراغ قوه را تو صورت یک یک مسافرها می انداخت و چیزهایی می پرسید. به من که رسید پرسید: «کجا می ری؟» گفتم: «کرمان.» اشاره به دبه کرد: «این چیه؟» گفتم: «مسکه.» گفت: «تو ساروق چی داری؟» تا آمدم بگم نان، باز کرد. یکی دو تا از مسافرها را بازرسی بدنی کرد. صدای سیلی محکمی که تو صورت جوانک همسفرم خورد، مرا به خود آورد. پاسبان یقیه اش را گرفت و از ماشین کشیدش پآیین. «حالا عکس خمینی با خودت می بری؟ خراب کار!»

به این جور آدم ها می گفتن خرابکار. اما

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.