پاورپوینت کامل پیدا شده! ۷۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پیدا شده! ۷۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیدا شده! ۷۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پیدا شده! ۷۲ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۶
صدای بوق ماشین را که میشنوم، آماده و مهیا، از توی هال داد میکشم: «مامان! بابا، هوار!»
مامان، از اتاق، میدود بیرون و دست دراز میکند کیفش را از روی مبل برمیدارد و همان موقع توی آینه قدی خودش را نگاه میکند و موهایش را جمع میکند زیر روسریش و مرتبشان میکند؛ و چند بار، پشت سر هم، نیمرخ و تمام رخ خودش را ورانداز میکند.
من که بدجوری حوصلهام سر رفته، پا میکوبم و میگویم: «مامان خانم، این عادت همیشهات است، موقع بیرون رفتن تازه یاد تاببازی میافتی.»
تمام آیینه میشود چشمهای مامان. نیم چرخ میزند طرفم: «واه! دختره ورپریده! چه برایم زبان درآورده! با سر و وضع خانه که نمیتوانم بیفتم توی کوچه و خیابان، تو هم شدی اون بابات!»
دلخور از روی مبل بلند میشوم و میگویم: «خیییلی خوب، حالا راه بیفتیم» و بلند میشوم و به طرف در پا تند میکنم. در را نیمه باز میگذارم و همانجا منتظرش میمانم. صدایش را میشنوم که با خودش حرف میزند و یک دقیقه بعد، ظاهر میشود.
توی ماشین، بابا شاد و شنگول، تر و تمیز و ادکلن زده، نشسته است پشت فرمان، و منتظر ما. مامان و من هم خوشحالیم و هر کداممان برای خودمان دلیلی داریم.
من، که در پله آخر ایستادهام، بعد از مدتها میتوانم به یک گردش دستهجمعی و خانوادگی بروم و نقشه کشیدهام، آن وسطهای کار یک جورهایی نانآور گرامی خانه را بپیچانم.
بابا، که در پله وسط ایستاده، بعد از مدتها سگ دو زدن یک معامله نان و آبدار را جور کرده و به قول خودش این وسط پول قلمبهای زده به جیب و به همین مناسبت چند روزی است که کبکش، چه توی خانه و چه توی بیابان و خیابان، خروس نعره میکشد. اما برای مامان، که در بالاترین پله ایستاده، قضیه از فوری فوتی و حیاتی گذشته و قضیهاش مربوط میشود به پوززنی احترام خانم و عهدیه خانم و چندتایی دیگر از خانمهای آشنا و در و همسایه، که خواب و خوراک را از مامان گرفته بودند.
حالا، ما داشتیم میرفتیم تا برای برکت دادن به مال و منال بابا، یک دستگاه تلویزیون LCD، و یک یخچال ساید بای ساید و یک دست مبل مد روز برای مامان بخریم.
بابا که از بابت آن معامله تپل آب از لب و لوچهاش راه افتاده بود در یک شرایط هیجانی و غیر قابل باور (من از آن شرایط بیخبر بودم، اما هر چه بود، مامان توانسته بود با استفاده از شیوههای مخصوص او را نرم کند) هر چی مامان گفت و خواست، نه، به زبان نیاورد.
از پخش، موزیک ملایمی به گوشم میرسد. بابا، آرنجش را گذاشته بیرون و یک وری نشسته و آوازی کوچه بازاری را زیرلب میخواند و گاهی بشکن میزند و کله بیمویش را تکان میدهد؛ و در آن حال دلپذیر، هر چند دقیقه، سرش را میچرخاند طرف مامان، لبخند نمکینی میزند و بعد جلویش را نگاه میکند.
مامان، اما توی عالم خودش بود و با چهرهای بهتزده محو تماشای ویترین مغازههای خیابان بود که سریع از مقابل چشمانمان میگذشت و کم مانده بود یکجا مغازهها را قورت بدهد. من هم تک و تنها، روی صندلی عقب نشستهام و پی فرصتی میگردم تا از نمد معامله چرب و چیلی بابا برای خودم کفش و مانتویی بخرم.
پشت چراغ قرمز یکهو بابا آوازش را میبرد: «اول بریم سراغ یخچال، آره کبری خانم؟ اسم یخچالت چی بود؟»
بلافاصله جواب میدهم: «ساید بای ساید» و بین هر کلمهای فاصله میاندازم.
برمیگردد طرفم و چشم غرهای میرود: «تو مامانتی؟ یا از تو پرسیدم؟»
مامان حواسش سر جایش نیست. ذوقزده جیغ میکشد: «وای، آدم دوست داره همه خیابان رو با مغازههایش ور داره و یه جا ببره خونهش.»
بابا چند تار مو در وسط سرش را که پریشان شده با سه انگشت صاف و صوف میکند و لبخند ملیحی تحویل مامان میدهد: «کبری خانم جان، به جان تو، چند تا معامله دیگه، البت مثل این یکی، جوش بخوره، خیابان که سهله واست یه دست اتوبان میخرم.»
مامان ناباورانه نگاهش میکند و پس از چند لحظه، انگاری با خودش حرف میزند، کشدار میگوید: «همین حالا هم دارم میبینمشان، چشمهایشان زده بیرون و از حسودی دارند میترکند.» و یواش یواش، لبخند پیروزمندانهای میآید و روی لبهایش ثابت و استوار میایستد.
من، کلافه، منتظرم تا زودتر چراغ سبز بشود. بلند میگویم: مامان خانم اوغور بخیر، بابا پرسید کدام وری؟»
بابا صدایش را کلفت میکند: «دختر، احترام مامانت رو داشته باش. من خودم زبان دارم و میتوانم ازش بپرسم.» و صدایش را عوض میکند، نرم و شیرین میپرسد: «کبری خانم جان، بندازم طرف حافظ یا یه کله بریم طرف یافتآباد؟ هر چی شما بفرمایین.»
مامان تکانی میخورد و لبخندش را پاک میکند: «هر جوری راه دستت باشه، همان خوبه.»
ته حرفش سوزناک است، در یک لحظه دلم برایش میسوزد. یاد ضربالمثل «تو بدم، بمیر و بدم.» میافتم. چقدر خواب تعویض یخچال و تلویزیون و مبل و اثاث خانه و تغییر دکوراسیون را دیده و چند بار خوابش را تعبیر کرده است!
چراغ سبز میشود!
توی خیابان، از این مغازه درمیآییم. داخل مغازهای دیگر میشویم. دم مغازهها، بابا، لحظهای پا سست میکند. لبخندی میکارد روی لبش، دستی به سر بیمویش میکشد، سبیل نازک حنایی رنگش را بالای لب میجنباند، کتش را صاف میکند تا جیب بغل قلمبه پر پولش زیاد توی چشم نخورد و بعد از مامان میرود داخل، من هم به دنبالشان. از آن طرف، مامان هم مشکلپسند است، و نمیتواند برای انتخاب تصمیم بگیرد، از این مغازه میکشاندمان مغازه دیگر.
کم کم بابا هم خسته میشود و بیحوصله میشود. میگوید: «کبری خانم، این یخچالهایی که من میبینم همه مد روزن. کار را یکسره کن که بازار مبل میبنده.»
مامان حسابی سر شوق است و میگوید: «وای که اگر بدانی چه حالی دارم آقا حشمت! دلم میخواست همهشان را داشته باشم.» و بلافاصله در چرخشی سیصد و شصت درجهای، یکهو جدی میشود و با قیافهای مصمم انگشت نشانهاش را میگیرد بالا: «هر چی هم توی مغازهها بچرخیم باز ارزشش رو داره. دوست دارم چشمهاشان از حسودی، پلق پلق، بترکد.»
رویم را برمیگردانم و زیرپوزی میخندم. صدایش را میشنوم: «ای که روی آب بخندی، حالا اگر گذاشتم تلویزیون LCD رو نگاه کنی. لیاقت تو همان ۲۱ اینچه که با مشت و لگد کار بکنه و اون یخچال که درش چفت نمیشود.» پشت بندش صدای بابا را میشنوم: «باد نزله کرده، چرا روی اعصاب مامانت راه میری بگذار به کارش برسد و یک خوبش را انتخاب بکند.»
بعد از یکی دو ساعت چرخ زدن، بالاخره مامان «بله» را میگوید. از ذوقش کم مانده بال در بیاورد و همانجا توی مغازه، پرواز کوتاهی داشته باشد.
فروشنده میگوید: «میفرستیم دم خانه. فاکتور میدهیم حسابتان را صاف میکنید.»
مامان کوک کوک است: «بیخود پول با خودت آوردی. هر چی بود گذاشتی توی جیبت، آره؟»
بابا دستش را روی جیب بغلش محکم میکند: «عوضش خیالم راحت است. نمیدانی چه عرق جبینی پای این پول ریختیم. یه وقت دزدی …»
مامان حرفش را قیچی میکند و مینالد: «وای نگو! این پول به جانم بسته است.»
بیرون مغازه، نگاهم مینشیند به آن طرف خیابان، فالوده، بستنی، آب میوه. دهانم آب میافتد. میگویم: «وای سوختم، پختم، مردم، چه تشنم شد!» و با یک دست خودم را باد باد میکنم و با آن یکی دستم چنگ به بازوی مامان میزنم و خودم را بهش میچسبانم: «به مناسبت پیروزی مامان آب طالبی مینوشیم، هورا!»
بازویش را میکشد، جلوی دماغش را میگیرد و با انزجار خودش را دور میکند: «ایش! چه بوی عرقی میده!»
بابا که دورتر ایستاده و توی ویترین مغازه خواب چند شوید تار مویش را اصلاح میکند، بلافاصله برمیگردد و نگاهش را میخ میکند توی صورتم «باز چی کار کردی آمپر مامانت رفت بالا؟»
مامان با اخم زل زده به من «ذلیل مرده، هوس آب طالبی کرده!»
صدای بابا یک هوا میرود بالاتر «مگر من سر گنج نشستم واسم چپ و راست خرج میتراشی.» و میتوپد بهم: «راه بیفت دیرمان شد.»
مثل بچه آدم سرم را میاندازم پایین و بور و دمغ پا روی موزاییکهای قرمز کف پیادهرو میکشم. کمی جلوتر صدای مامان را که شانه به شانه بابا راه میرود، میشنوم: «گلویمان خشک شد، این طرفها آب میوه پیدا نمیشود؟»
بابا میایستد، دستش را سایبان چشم میکند و چشم میدواند اطرافش. آن بستنیفروشی را که من نشانش کرده بودم میبیند. میگوید: «توی این هوای گرم آب طالبی راه گلوی آدم را خوب باز میکند.» و میچرخد طرفم: «بفرما، ببین چه مامان فهمیدهای داری تا دید من تشنمه پیشنهاد آب طالبی داد. تو و مامانت بستنی بخورین. اما من چون قندم بالاست آب طالبی و معجون میخورم.»
توی بستنیفروشی صورت بابا از خنده قاچ میخورد و از مامان میپرسد: «بستنی سنتی میل داری یا … »
میپرم وسط حرفش: «بستنی میوهای!»
مامان مثل آدمهای خوشبخت به صندلیاش تکیه میدهد و به صدایش احساس میدهد: «وانیلی باشه!» بلافاصله بابا به پیشخدمت که بالای سرمان ایستاده دستور میدهد: «دوتا وانیلی، یه معجون و یه آب طالبی.» و در حالی که پشت گردنش را میخاراند چپ چپ نگاهم میکند.» خوبه چند دفعه بهت گفته باشم روی حرف بزرگترت حرف نزن. وقتی مامانت میگه وانیلی تو هم بگو چشم. لابد حکمتی توی کارشه.»
خیلی سعی میکنم جلوی خودم را بگیرم و نگویم توی انتخاب بستنی هم آزاد نیستیم! و بی میل و درهم قاشق به بستنیام میزنم. کمی از آن را که میخورم. چشمشان را میپایم و قاشق بستنی را چپه میکنم روی لباسم، و دستپاچه قاشق را پرت میکنم روی میز و جیغ میکشم: «چه افتضاحی!» و تند تند دستمال کاغذی از جعبه روی میز میکشم بیرون و روی لک میکشم. یک لک بزرگ و بدمنظره روی مانتویم شکلک در میآورد!
مامان با چشمهای از حدقه درآمده میتوپد بهم: «دست و پا چلفتی! نمیتوانی مثل آدم بخوری؟» نگاه خشمناک بابا هم خراب میشود روی سرم «این چه طرز بستنی خوردنه؟ بلد نیستی بستنی بخوری، به مامانت نگاه کن بعد بخور.»
خندهام را قورت میدهم و قیافه آدمهای خطاکرده را میگیرم «اَه، حالا من چطور با این مانتو جلوی مردم بروم؟»
مامان چشم غره ترسناکی بهم میرود و با دندان قروچه میگوید: «خودت کردی که لعنت بر خودت باد!»
سر جایم قمب قمب میکنم «واه! چند ساله دارم با همین مانتو میسازم. دیگه نخنما شده!»
بابا تک سرفهای تحویل میدهد و با اخم زل میزند به مانتویم «این مانتویی که من دارم میبینم تا چند سال دیگه هم برازنده تنته.» و نفس بلندی میکشد: «دختر جان، صرفهجویی را از مامانت یاد بگیر. چند وقت گل حسادتش به خاطر یک تلویزیون LCD و یخچال سا پا سای بیقابلیت، به مهری خانم و صدیق خانم و عهدیه جون شکفته بود. ولی وقتی دید شوهرش مفلسه و نداره پا روی دلش گذاشت و به رویش نیاورد. تو هم باید الگویت مامانت باشد.» و با افتخار نگاهش میکند: «کبری خانم، خوبه از همین الان که بچهس و چیزی حالیش نیست، یواش یواش، این چیزا رو فرو بکنی توی مغزش. نذار بره خونه شوهر و آبرویمان را ببره.» و چشمهایش را چین میدهد. «فوت و فن کوزهگری رو یاد بگیر دختر، به درد آیندهت میخوره.»
لک و لک نقشهام را پیش میبردم و داشتم به یک جاهایی میرساندم «این مانتو که دیگه واسه من مانتو نیست. گذشته از اون، کفشهام هم پاک از ریخت و قیافه افتا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 