پاورپوینت کامل خاک رُس ۵۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خاک رُس ۵۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاک رُس ۵۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خاک رُس ۵۹ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۴

«ماریا»۱ چشم به راه خرید عصرانهاش بود؛ آَشپزخانه از تمیزی برق میزد. از این رو همیشه میگفت: «شما میتوانید عکس خودتان را روی کتریهای بزرگ مسی ببینید.» آتش به ملایمت و با شعلهی آبی میسوخت. روی یکی از میزهای کناری، چهار ظرف بزرگ خمیرمآیه قرار داشت. در نگاه اول به نظر میرسید که بریده نشدهاند اما نزدیکتر که میرفتی، متوجه میشدی با قطعات دراز و پهن برش خوردهاند و آماده بودند تا همراه با چای صرف شوند. ماریا خودش آنها را به تکههای مساوی بریده بود.

او جثهی خیلی ریزی داشت، اما چانه و بینیاش دراز بود و تا اندازهای تو دماغی حرف میزد. به هر کس که می رسید با لحن تسکیندهندهای میگفت «بله جانم! خیر عزیزم» هرگاه موقع لباس شستن بین زنها دعوا یا مشاجرهای روی میداد، از ماریا خواسته میشد که پا در میانی کند و او معمولاً در حفظ صلح و برقراری آرامش موفق بود.

روزی مسئول رختشویخانه به او گفته بود: « ماریا! تو یک آشتی دهندهی واقعی هستی.» یکی از مستخدمین به همراه دو تا از سر کارگرها این جمله را شنیده بودند. «گینگر مونی»۲ که مسئول اتو کردن لباسها بود، همیشه میگفت اگر به خاطر ماریا نبود هیچ وقت این جا کار نمیکرد. همه ماریا را دوست داشتند.

او باید سر ساعت شش، چایی زنها را میداد و تا قبل از ساعت هفت نمیتوانست رختشویخانه را ترک کند. از «بالز بریج» ۳ تا «پیلار» ۴ بیست دقیقه راه بود. از پیلار تا «درم کندرا»۵ هم بیست دقیقه طول میکشید. از این رو برای خرید فقط بیست دقیقه وقت باقی بود. ماریا باید تا قبل از ساعت هشت برمیگشت. او کیف پولش را که سگک نقرهای رنگ داشت درآورد و دوباره چشمش به نوشتهی روی کیف افتاد: « هدیهای از بلفاست». این کیف را خیلی دوست داشت چون «جو» برایش خریده بود. او این کیف را پنج سال پیش وقتی با «آلفی»۶ در یکی از «دوشنبههای پاک» به بلفاست رفته بودند، خریده بود. داخل کیف دو شکهی نقره و چند تا سکهی مسی بود. بعد از دادن کرآیهی ترن، پنج شیلینگ تمام برایش باقی میماند. در این فکر بود که امشب چه شب خوبی خواهد بود. همهی بچهها آواز می خوانند. فقط امیدوار بود جو مست نکند، چون وقتی زیاد مینوشید رفتارش به کلی عوض میشد.

بارها جو از او خواسته بود بیاید و با آنها در یک جا زندگی کند. اما ماریا همیشه در تصمیم خود مردد بود. با این که تا به حال همسر جو با ماریا خوب تا کرده بود، اما ماریا به زندگی در رختشویخانه عادت کرده بود. جو مرد شریفی بود. ماریا از جو و آلفی پرستاری کرده بود. جو بیشتر به او عادت داشت و اغلب میگفت: «ماما، ماماست اما ماریا مادر اصلی من است.»

بعد از یک وقفهی کاری در خانه، پسرها، او را در همان شغل سابقش در دوبلین، در رختشویخانهی «لمپ لآیت»۷ به کار گماشته بودند. او کارش را دوست داشت. ماریا قبلاً نسبت به پروتستانها چندان نظر خوبی نداشت، اما حالا فکر میکرد آدمهای خوبی هستند. کمی کم حرف و جدیاند ولی برای معاشرت مردمان خوبی هستند. بعداً در گلخانهای به کار کشت و پرورش گیاهان مشغول شد. او مراقبت از گیاهان را دوست داشت. ماریا در آنجا گیاهان مومی و سرخسهای زیبا پرورش میداد و هر گاه کسی به دیدنش میآمد، یکی دو نهال از آنها را به وی هدیه میکرد. فقط از یک چیز خوشش نمیآمد و آن نقش و نگار روی دیوارها بود، اما مدیر گلخانه به قدری نجیب بود که ماریا آن را نادیده میگرفت.

وقتی آشپز گفت همه چیز آماده است، ماریا به اتاق زنها رفت و زنگ گنده را به صدا درآورد. در عرض چند دقیقه زنها در حالی که دستهای مرطوبشان را با زیر پیراهنهایشان خشک میکردند و در همان حال آستینها را پایین میدادند، در گروههای دو نفری و سه نفری سر رسیدند. لیوانهای بزرگ چای روی میز در مقابلشان قرار داشت. آشپز، لیوانها را از چای داغ که قبلاً در ظروف بزرگ حلبی، با شیر و شکر مخلوط شده بود، پر کرد. ماریا که خود به تقسیم خمیر مآیه نظارت میکرد، دید که همهی زنها سهم خود را دریافت کردند. موقع صرف چای همه میخندیدند و لطیفه میگفتند. «لیزی فلمینگ» گفت که مطمئن است ماریا نامزد دارد. با اینکه این جمله را هر سال در عید مقدس تکرار میکرد، اما ماریا به ناچار همیشه با خنده میگفت که خیال ندارد با هیچ مردی ازدواج کند. وقتی میخندید بارقهای از شرم و ناامیدی در عمق چشمهای سبز و خاکستری رنگش دیده میشد. موقع خندیدن نوک بینیاش تقریباً به نوک چانهاش میرسید. در حالی که بقیهی زنها با لیوانهای خالی روی میز ور میرفتند و آنها را به میز میزدند، گینگر مونی لیوان چایاش را برداشت و به سلامتی ماریا شروع به نوشیدن کرد. او گفت: « متأسف است از اینکه به عوض نوشیدنی مورد علاقهاش، چای مینوشد.» با شنیدن این حرف ماریا دوباره خندید تا جایی که نوک بینیاش تقریباً به نوک چانهاش خورد و بالا تنهی ریز و کوچکاش شروع به لرزیدن کرد. او منظور «مونی» را خوب میدانست و البته طبیعی بود که از یک حس و ادراک معمولی زنانه برخوردار بود. وقتی که زنها چای خوردنشان تمام شد و آشپز و پیشخدمت مشغول جمع کردن بساط چای بودند، ماریا خوشحال به نظر نمیرسید . او به اتاق خوابش رفت و با یادآوری اینکه فردا صبح روز برگزاری مراسم عشاء است، برخاست و عقربههای ساعت را چرخاند و از عدد هفت روی عدد شش گذاشت. سپس کفشها و لباس کارش را درآورد. بعد بهترین لباسش را از میان بقیهی لباسها بیرون کشید و روی تختخواب گذاشت و کفشهای کوچک مجلسیاش را پای تختخواب قرار داد. چنین پیراهنش را عوض کرد و هنگامی که در مقابل اینه ایستاد به یاد دوران جوانیاش افتاد؛ به یاد یکشنبهها و طرز لباس پوشیدنش به مناسبت مراسم عشاء؛ و بعد با تحسین به اندام ریز نقش و کوچکش در مقابل اینه نگاه کرد. با اینکه حالا سنی ازش گذشته بود، هنوز اندامش قشنگ و جمع و جور بود.

وقتی بیرون زد، خیابانها از قطرات باران میدرخشید. او خوشحال بود از اینکه بارانی کهنه و قهوهای رنگش را به تن کرده بود. ترن پر بود و او ناچار شد روی چهارپآیهی کوچکی در انتهای ترن رو به روی بقیه بنشیند. پاهایش به زور به کف ترن میرسید. همهی کارهایی را که باید انجام میداد در ذهنش مرور کرد. در این فکر بود که چه قدر خوب میشد مستقل بود و پول خودش توی جیبش بود. امیدوار بود شب خوبی در پیش رو داشته باشند. مطمئن بود که شب خوبی خواهد بود. اما به این فکر میکرد که چه قدر حیف شد که آلفی و جو با هم حرف نمیزنند. همیشه با هم مشاجره داشتند، حال آنکه درکودکی دوستان خوبی برای همدیگر بودند. شاید سرنوشت این طور میخواست.

به پیلار که رسید از ترن پیاده شد. خیلی سریع از بین مردم عبور کرد و بعد وارد کیک فروشی «دانز»۹ شد. اما مغازه به قدری شلوغ بود که مدتی طول کشید تا خودش را پیدا کند. او دوازده عدد کیک مخلوط یک پنی خرید و بالاخره با زنبیل پر، از مغازه خارج شد. در این فکر بود که چه چیز دیگری بخرد. تنها چیزی که به فکرش میرسید خریدن کیک بود. تصمیم گرفت کمی کیک آلو بخرد. اما کیکهای آلوی مغازهی دانز به قدر کافی بادام نداشت. از این رو به مغازهی بالایی در خیابان «هنری »۱۰رفت. مدت زیادی طول کشید تا کیک دلخواهش را انتخاب کند. خانم زیبا و جوانی که در پشت پیشخوان ایستاده بود، از اینکه میدید ماریا مرتب این دست و آن دست میکند، کمی آزرده خاطر شد و پرسید خیال دارد کیک عروسی بخرد. چهرهی ماریا از شنیدن این جمله برافروخته شد و به خانم جوان لبخند زد. اما زن جوان تمام اعمال و رفتارهای او را جدی گرفت. بالاخره او تکهی بزرگی از کیک آلو را برید، بعد آن را در بستهای پیچید و گفت که دو دلار و چهار شیلینگ میشود.

بعد از اینکه سوار ترن شد، فکر کرد بهتر بود منتظر ترن «درام کندرا» میشد، چون ظاهراً به غیر از مرد مسنی که کنار صندلی خودش برای ماریا جا باز کرده بود، هیچ کدام از مردان جوان توجهی به وی نداشتند. او یک جنتلمن مصمم و شجاع بود و کلاه قهوهای تیره رنگی به سر داشت. صورتی سرخ و چهار گوش داشت و سبیلهایش به خاکستری میزد. به نظر ماریا بیشتر به یک سرهنگ شباهت داشت. در دل گفت از دیگر مردهای جوان که همینطور صاف به مقابلشان زل زدهاند، چه قدر مؤدبتر است. پیرمرد شروع به گپ زدن با ماریا کرد. حرفهایش حول و حوش عید مقدس و هوای بارانی دور میزد. به خیالش زنبیل ماریا پر از هدایای قشنگ و خوب برای کوچولوهاست؛ از این رو گفت: «حقیقتاً راست گفتهاند، بچهها باید تا زمانی که بچه هستند خوش باشند و بچگی کنند». ماریا به علامت تایید حرفهای پیرمرد، سرش را آهسته و متین تکان داد.

او برخورد خوبی با ماریا داشت، از این رو ماریا وقتی در بریج کنل از ترن پیاده شد در برابرش تعظیم و از او تشکر کرد. پیرمرد نیز متقابلاً کلاه را از سرش برداشت، به ماریا تعظیم کرد و لبخندی از سر رضآیت زد. وقتی ماریا از پلههای تراس بالا میرفت، در حالی که خم شده بود و سر خود را زیر باران گرفته بود به خود میگفت: «شناخت یک جنتلمن حتی با برخوردی کوتاه چهقدر آسان است».

وقتی وارد منزل جو شد همه فریاد زدند: «ایناهاش! این هم ماریا!» جو در منزل بود و تازه از سر کار برگشته بود. تمام بچهها لباسهای یکشنبه را به تن کرده بودند. دو دختر بزرگتر از بچههای همسآیهی مجاور، در اتاق بودند و بازی بچهها همچنان ادامه داشت. ماریا زنبیل پر از کیک را به پسر بزرگتر آلفی داد تا آنها را تقسیم کند. خانم «دانیلی»۱۱ از همهی بچهها خواست از ماریا ت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.