پاورپوینت کامل وقتی دری به تختهای بخورد ۵۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وقتی دری به تختهای بخورد ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وقتی دری به تختهای بخورد ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وقتی دری به تختهای بخورد ۵۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۸

داستانی را که میخواهم برآیتان بنویسم مربوط است به چندین سال پیش. دقیقاً زمانی که من هم مثل همهی شما جوان بودم وکلهام پر بود از شور و شوق جوانی و البته فکر نکنید یک جوان معمولی بودم؛ نه خیر! خیلی هم به قول امروزیها فرهیخته و با کمالات بودم که مطمئنم بعد از شنیدن داستانم به همه چیز پی خواهید برد.

القصه خانهی ما در یک منطقهی قدیمی و اصل و نسبدار تهران به نام «حلبی آباد» بود، در همین جا لازم است به یک مسئلهی مهم اشاره کنم و آن هم اینکه فکر نکنید محلهی ما جای بی کلاس و بی در و پیکری بود. اصولاً همهی شما عزیزانِ دل باید بدانید با تحقیق و تفحصهای بی شمار نمیشود کسی را شناخت چه برسد به اینکه فقط اسمش را بدانی. فیالمثل در همین محلهی قدیمی ما زنی زندگی میکرد به نام «زیبا خاتون» که آدم خوف میکرد به قیافهاش نگاه کند چه برسد به این که زیبا هم باشد. حضور همین «زیبا خاتون» باعث شد تا من در همان عنفوان جوانی مقالهای را در مورد ملاکهای زیبایی در اقوام مختلف به رشتهی تحریر درآورم که البته مورد حسادت مشتی حسود قرار گرفت و موجبات اجرای مراسمی به نام گیسکشان در محله شد. صد البته مادر توانمند و مغرورم «آرام خانم» به خوبی از پس کشیدن گیسهای نداشتهی «زیبا خاتون» که به بنده اهانت کرده بود، بر آمد و بار دیگر به جهانیان اثبات کرد که اسم نمایانگر شخصیت انسانها نیست. البته بعدها خواهم گفت که همین مقالهی داغ چه تغییرات اساسیای را در زندگی چهار نفرهی ما به وجود آورد. خانوادهی ما شامل من یعنی «گلنار» معروف به «بمانی» مادرِ پدرم معروف به «بی بی» پدرم که طبق عادت کودکی «دادا عروج» صدایش میکردم و مادرم «آرام جان» بود. تا اینجا حتماً متوجه تک فرزند بودن من شدهاید و احتمالاً جرقههایی ناشی از شناخت در ذهنتان زده شده است دیدید ما هم مثل بالا نشینهای تهران و همهی شهرها، مزایا و وجوه مثبت تک فرزندی را شناخته و نه تنها به آن معتقد هستیم بلکه آن را به اجرا هم درآوردهایم. هرچند مادرم بعد از شش فرزند بالاخره مرا به دست آورده بود ولی مهم این است که جز من فرزند دیگری نداشتند. خلاصه محلهی ما برای خودش برو بیایی داشت که تماشایی بود. روزی نبود که دختری با شادی زایدالوصفی راهی قصر خوشبختی نشود. یا آوای محبت زن و شوهری از خانهشان به کوچه و خانههای اطراف نرسد. گاهی اوقات هم میشد که برادران عزیز نیروی انتظامی که آن موقع به « کمیته» معروف بودند با خدم و حشم برای احوالپرسی به منطقهی ما تشریف فرما شده، به اصرار زیاد، یکی از همسایگان را برای نوشیدن چند جرعه آب تگری و خنک به هتلهای بزرگ میبردند. در این میان مادر وپدرم بیش از همه نگران ایندهی من بودند که مبادا این همه هیجان برای دختر یکییکدانهشان خطر داشته باشد و نتواند به راحتی و از میان این همه شلوغی، افقهای روشن اینده را دید زده، راهش را در میان همسآیههای محترم گم کند و به خطا برود.

به این دلیل و به دلایل بی شمار دیگر از جمله تهدیدهای جور وا جور «زیبا خاتون» که هنوز کینه به دل داشت، پدرم تصمیم گرفته بود هر طور که شده از محلهی قدیمیمان به روستا مهاجرت کند و در هوای پاک و دلانگیز آنجا روزگار بگذرانیم. «بی بی» و مادرم مخالف این جریان بودند چرا که مادرم به هیچ وجه نمیتوانست تمسخر و ادا و اطوارهای هم محلهایش در روستا را تحمل کند و «بی بی» هم میخواست آخر عمرش را در خوشی تهران نشینی بگذراند.

من هم که خیلی با ادب و با نزاکت بودم هیچ وقت در این امور دخالت نمیکردم و با اینکه هنوز سیزده سال سن داشتم، احترام بزرگترها را نگه میداشتم حتی یک بار بر سر همین سکوت و ادای احترام به بزرگترها نزدیک بود کتک مفصلی از پدرم بخورم که با پا در میانی مادرم که این جملات محبتآمیز را میگفت: «لال شی الهی، دخترهی چش سفید!» از معرکه گریختم .

البته اصلاً گمان نبرید که پدرم توانایی خرید خانهای مطلوب را نداشت؛ خیر! خیلی هم توانایی داشت، به روزگار خودتان نگاه نکنید که همه ماشین سوار می شوند و با تلفن حرف میزنند و از این همه اشیاء عجیب و غریب تعجب نمیکنند. در آن دوران اگر کسی با تلفن صحبت میکرد آن هم در محلهی ما، همه برای تحقیق و تفحص در مورد چگونگی انجام آن عمل محیرالعقول تا چند روز به خانهاش رفت و آمد میکردند و گاهی برایش چشم روشنی هم میبردند و من در آن زمان جزء افرادی بودم که سه بار با تلفن صحبت کرده بودم. این قضیه خودش چند نکته را برای شما عزیزان دل روشن میکند. اول اینکه ما با سیستم تلفن آشنایی داشتیم؛ دوم اینکه کسی را هم داشتیم که با او از طریق تلفن در تماس باشیم و این مورد دوم یعنی اینکه اقوام پولداری هم داشتیم! تازه این را هم به افتخاراتم اضافه کنم که دو بار هم با سه چرخهی پدرم به زیارت امامزادهی نزدیکمان رفته بودم. آن هم سه چرخهای که تا به آن روز چهار بار به اصرار اهالی محل، مرکب عروس شده بود و چشم خیلیها را کور کرده بود. پس میبینید که ما از خانوادهی متمولی بودیم و تقریباً یک سر و گردن از بقیه بالاتر!

اما قضیهای که باعث شد تا روند رو به رکود زندگی ما تغییر کند، ورود دو عدد خواستگار به خانهی ما بود. از آن روزها بود که هیجان پشت سر هیجان به خانهی ما وارد میشد و شورای مرکزی خانه به مدیریت مادرم مدام تصمیمگیریهای جدیدی میکردند.

باری، جانم برآیتان بگوید که یک روز از روزهای سرد پاییزی که مادرم داشت خانه را آمادهی کرسی گذاری میکرد، دو سه عدد زن چاق و فربه و یک آقای دراز و بی قواره وارد حیاط شدند و گیلیگیلی کنان مرا از خواب خوش بعد از ظهر بیدار کرده، ضمن چاق سلامتی جانانهای مرا به هیولای همراهشان که همان داماد باشد نشان دادند و گفتند: «ببین میپسندی؟»

داماد که احتمالاً از دیدن خانه و زندگی ما و نیشهای من _ که معلوم نبود برای چه در آن موقع باز شدهاند _ به وجد آمده بود، سکوت اختیار کرد. ناگهان یکی از زنان حاضر در مجلس بدون توجه به حضور ما ادامه داد: «بالام جان ببین، این دختره ده سالشه، خودم برات ادبش میکنم! تازه خواهر و برادرم که نداره! راحت راحتی! هم کمک دست من میشه هم تو دوماد میشی آخه تو بگو من چطوری کارای شیش تا داداشت رو انجام بدم، کمک میخوام یا نه؟»

نفر بعد که چند باری برای خرید سرکه به خانهمان آمده بود ناگفتهها را به زبان آورد.

چی شد صفدر جان بگم باباش شب عاقد بیاره عقد کنی؟

و بعد رو به من کرد و گفت: «ای ماشاالله، چه دختری! ببین بمانی جان خدا چه شوهری نصیبت کرده، حظ کن! آقاس، کاری، خوب، تازه سیگار خارجی هم میکشه!»

من که تا آن لحظه نیشهایم بازتر از قبل شده بود نگاهی به مادرم انداختم تا بدانم برای رفتن به خانهی بخت آماده شوم یا نه. چشمتان روز بد نبیند چنان چشم غرهای نوش جان کردم که فرار را بر قرار ترجیح داده، به حیاط کوچکمان پناه بردم .

بعد از دقایقی مهمانها رفتند و انگشتری که به نازکی آن ندیده بودم گرو گذاشتند تا شب بیایند و مرا از پدرم تحویل بگیرند.

مادر بزرگم داشت مثل همهی مادر بزرگهای خوب راه و رسم شوهرداری و از همه مهمتر مادر شوهرداری را یادم میداد و پدر و مادرم هم بر سر مهریه و شیربها و جهیزیه بحث میکردند که ناگهان اقدس خانم که رابط بین خانوادهی داماد و ما بود در خانه را به صدا درآورد و ضمن ایراد نکاتی در مورد لزوم انجام امر خیر مادر داماد را که پشت سرش بود نشان داده و گفت: «مثل اینکه صفدر اوضاش برا زن گرفتن خوب نیس. انگشترشونو بدین برن. ایشالاه یکی دیگه برا بمانی پیدا میکنم.»

مادرم هر چه با مادر داماد حرف زد فایدهای نداشت. در نهآیت با اکراه و ناراحتی انگشتر را پس داد و خداحافظی کرد.

چند دقیقهای از رفتن اقدس خانم و همراهش نگذشته بود که دوباره در

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.