پاورپوینت کامل آن سوی دیوار ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آن سوی دیوار ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن سوی دیوار ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آن سوی دیوار ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۴

مسافت شمارم میگفت که بیست و پنج کیلومتر از راه را دویدهام؛ با اینکه تعجبآور بود به این زودی جا بزنم، اما به قدری خسته بودم که ناچار روی سنگ فرسخ شمار نشستم تا کمی استراحت کنم. دیگران از من جلو میزدند و هنگامی که از کنارم رد میشدند، طعنه میزدند، اما من هم چنان بیاعتنا نشسته بودم و از حرفهای آنها اصلاً ناراحت نبودم. حتی وقتی که دوشیزه «الیزا دیمبلبی» – یکی از بزرگترین مربیان – به سرعت از کنارم گذشت به من سفارش کرد که استقامت کنم اما من فقط کلاهام را از سرم برداشتم و به او لبخند زدم.

ابتدا فکر کردم من هم دارم مثل برادرام میشوم. همان کسی که مجبور شده بودم یکی دو سال پیش در پیچ جاده رهایش کنم. او نقش را با آواز خواندن تلف کرده بود و توانش را با کمک به دیگران از بین برده بود اما من با احتیاط بیشتری میرفتم و حالا تنها یکنواختی جاده بود که مرا آزار میداد. گرد و خاک زیر پایم و چین خوردگیهای قهوهای رنگ پرچینها در دو سوی جاده تنها چیزهایی بودند که تاکنون به یاد داشتم.

وسائل اضافهای را که همراه داشتم به زمین انداخته بودم. در حقیقت جادهی پشت سرمان، پوشیده از چیزهایی بود که همهی ما قبلاً دور ریخته بودیم. گرد و غبار روی آنها نشسته بود طوری که از سنگها تشخیص داده نمیشدند. عضلاتم به قدری خسته بود که حتی وزن چیزهایی را که هنوز با خود حمل میکردم، نمیتوانستم تحمل کنم. از روی سنگ فرسخ شمار بلند شدم و به طرف جاده حرکت کردم روی یک پرچین خشک و تفتیده صورتم را به خاک گذاشتم و سپس دعا کردم مبادا از پا در بیایم.

نسیم ضعیفی مرا به خود آورد به نظر از سوی پرچین میآمد وقتی که چشمهایم را باز کردم نور ضعیفی از لابه لای شاخههای درهم تنیدهی درختان و برگهای پوسیده به چشمم خورد.

قطر پرچین نمیتوانست به ضخامت یک حصار معمولی باشد با وجود ضعفی که داشتم و با این که این کار قدغن بود خیلی دلم میخواست به هر زور و زحمتی که شده راهم را باز کنم و ببینم آن طرف دیوار چه چیز است کسی در آن اطراف نبود و الا من جرئت نمیکردم دست به این کار بزنم ما که در جاده بودیم در حرف نمیپذیرفتیم که اصلاً آن سوی دیگری هم وجود دارد.

تسلیم وسوسهی نفسم شدم و با خود گفتم تا یک دقیقهی دیگر برمیگردم خارها صورتم را خراش دادندف از این رو مجبور شدم بازوهایم را سپر صورتم کنم تنها پاهایم بود که مرا به جلو میراندند تا نصف راه را رفته بودم که مجبور شدم بازگردم چون تمام چیزهایی که وجودشان را اضافی میدیدم در راه دور ریخته بودم علاوه بر آن لباسهایم پاره شده بود اما به قدری از پا درآمده بودم که برگشتن برایم غیر ممکن بود چاره ای نداشتم جز اینکه کورکورانه، افتان و خیزان به پیش برم در حالی که هر لحظه انتظار میرفت نیرویم تمام شود و من در میان درختچهها و بوتهها از پای درایم.

ناگهان آب سردی دور سرم را احاطه کرد و احساس کردم که دارم برای همیشه غرق میشوم از پرچین داتخل یک برکهی گود افتاده بودم بالاخره خودم را به سطح آب کشیدم و کمک خواستم؛ شنیدم یک نفر از آن سوی برکه خندید و گفت: «این هم یکی دیگه!» مرا بیرون کشیدند و درحالی که نفس نفس میزدم روی زمین خشک درازم کردند.

حتی بعد از اینکه از چشمهایم از آب بیرون آمده بود هنوز هم مات و متحیر بودم چون تا به حال همچون جای بزرگی نیفتاده بودم و چنین چمن و آفتابی را ندیده بودم آسمان آبی دیگر یک خط صاف نبود؛ زیر آن، زمین آهسته به سوی تپهها بلند شده بود پآیههای تمیز و صاف دیوار با درختان «آلش» درکمرکش آن چمنزارها و جویبارهای زلال در پای آنها در بلندی دیده میشد اما تپهها چندان بلند نبود و در چشمانداز نمایی از وجود انسان به چشم میخورد طوری که گوی در آن دور دست ها باغ و یا پارکی بود.

به محض اینکه نفسم سر جایش آمد برگشتم و به کسی که مرا نجات داده بود گفتم [این محل به کجا میرسد؟ او پاسخ داد: «هیچ جا! برو خدا را شکر کن.» بعد هم خندید او مردی پنجاه یا شصت ساله بود – درست در سنی که وقتی کسی در آن سن باشد با دوندهها درجاده به آنها اعتماد نداریم – اما هیچ هراسی در رفتارش دیده نمیشد و صدایش همانند صدای یک پسر هجده ساله بود گفتم: « اما این جاده باید به جایی برسد!» و در حالی که از پاسخ او بسیار تعجب کرده بودم به خاطر نجات جانم از وی تشکر کردم چون او به چند مرد که کنار تپه ایستاده بودند رو کرد و با صدای بلند گفت: « میخواهد بداند این راه به کجا میرسد.» آن ها خندیدند و کلاهشان را تکان دادند آن موقع بود که متوجه شدم برکهای که داخلش افتاده بودم، دریاچهای بود که به چپ و راست پیچ میخورد و پر چین هم در امتداد آن هم چنان میآمد پرچین در این سو سبز رنگ بود و ریشههای آن در آب زلال دیده میشد و ماهیها در اطراف آنها شنا می کردند ریشههای پای دیوار با ساقه های گل نسترن و گیاهان دیگر درهم پیچیده بود اما در واقع همهی آنها نرده ای بیش نبود در یک لحظه تمام خوشحالی من در میان چمن ها از بین رفت آسمان، درختها، زنان و مردان شاد و خوشحال … یک آن متوجه شدم که آن جا با تمام زیباییها و گستردگیاش تنها یک زندان بود.

ما از آن محدوده دور شدیم و سپس جادهای را که تقریباً موازی با پرچینها بود در عرض چمنزار پیش گرفتیم. راه رفتن برایم مشکل بود چون همیشه سعی داشتم از رفیقم سبقت بگیرم و حالا اگر این محل به جایی منتهی نمیشد دیگر سبقت گرفتن بیفایده بود. از وقتی که برادرم را رها کرده بودم، با هیچ کس همراه نمیشدم. من با توقف ناگهانیام او را متحیر کردم و با دلشکستگی به او گفتم این واقعاً خیلی ناراحتکننده است که آدم نتواند از کسی جلو بزند آدم نتواند پیشرفتی داشته باشد. حالا ما از جاده …

بله میدانم.

داشتم میگفتم ما از جاده داریم به جلو میرویم.

میدانم.

ما همیشه یاد میگیریم، به معلومات خودمان اضافه کنیم، پیشرفت میکنیم من حتی در عمر کوتاهم شاهد پیشرفتهای زیادی بودهام؛ جنگ «ترانسوال»، مباحث ریاضی، فرقههای مذهبی، کشف «رادیم»، مثلاً این جا …

مسافتشمارم را درآوردم اما هنوز روی عدد بیست و پنج بود. حتی یک درجه بیشتر را هم نشان نمیداد. آه! مثل اینکه کار نمیکند فقط میخواستم بهت نشان دهم، باید در تمام این مدت که در کنار شما راه میرفتم از کار افتاده باشد، اما فقط بیست و پنج کیلومترکار کرده است.

او گفت: « خیلی چیزها در اینجا کار نمیکند یک روز مردی بادسنجی به این جا آورد ولی آن هم کار نمیکرد.

من گفتم: «کاربرد قوانین علمی در همه جا یکسان است. احتمالاض آب دریاچه به آن صدمه زده است در شرایط عادی همه چیز کار میکند علم و دانش و انگیزهی رقابت طلبی نیروهایی هستند که از مال آنچه هستیم ساختهاند

ناچار بودم بایستم و سلامهای گرم مردمی را که از کنارشان میگذشتیم پاسخ دهم، بعضی از آنها در راه آواز میخواندند، بعضی صحبت میکردند، بعضیها مشغول باغبانی بودند، برخی علفها را میچیدند یا سایرکارهای ابتدایی دیگر را انجام میدادند آنها همه خوشحال به نظر میرسیدند و اگر میتوانستم فراموش کنم که این محل به جایی منتهی نمیشود امکان داشت که من هم خوشحال باشم.

با دیدن مرد جوانی که به سرعت میدوید، یکه خوردم او روش خوبی را در پیش گرفته بود و در امتداد یک دیوار کوتاه به پیش میرفت او به سرعت یک مزرعهی شخم زده را پشت سر گذاشت تا اینکه به یک دریاچه رسید شیرجه رفت به دریاچه و شروع کرد شنا کردن اینجا بود که من با تمام وجود فریاد زدم: «یک مسابقهی صحرایی، بقیه کجا هستند؟»

رفیقم پاسخ داد: «بقیهای در کار نی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.