پاورپوینت کامل چــاه … ۳۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چــاه … ۳۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چــاه … ۳۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چــاه … ۳۹ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۶

مشتی آهک از توی سطل کنار پایش برمی دارد و دور تا دور خودش می ریزد. می ایستد و به سایه ی کوتاه خودش که روی خط منحنی دایره افتاده است، نگاه می کند.

دستمال قرمز رنگی دورِ پیشانی ش می بندد. کلنگ را از توی جوال بیـرون می کشد. با نفس عمیقی آن را تا بالای سرش می-برد و به زمین می زند. خاک ها به اطراف می پاشند و سوراخی توی زمین ایجاد می شود. کلنگ که بالا و پایین می رود، نگاهش روی زمین به دنبال سایه ی کج و معوج خودش می چرخد.

مرد به سایه ی لاغر و بی قواره ی خودش نگاه می کند. قطرات درشت عرق، آرام آرام از پیشانی اش سُر می خورند و روی پلک-هایش می نشینند و اندکی بعد توی چالِ چشم هایش می ریزند. شوری عرق، چشمانش را می سوزاند. کلنگ را می اندازد و با آستین پیراهنش، صورتش را خشک می کند. حسین می گوید:« آخرش به خاطر این گرما، جفت مون تلف می شیم».

کسی صدایش می زند:« بابا!»

سر برمی گرداند و به قد و قامت بلندِ پسرش نگاه می کند:« بازم که اومدی؟!»

سجّاد گردنش را کج می کند: « به خدا درس نداشتم! بی بی شهربانو هم گفت عیبی نداره، بیام کمکت؛ اگه هم گفتی نمی-خواد، قَسَمت بدم به جونِ رقیه!»

مرد آهی می کشد و سرش را تکان می دهد. «آخرش از دست تو و ننه ت، باید بیام توی بیابون چادر بزنم!»

کلنگ را از روی زمین برمی دارد و ادامه می دهد: «باباجان! من به خاطر خودت می گم. آخه دوست ندارم مثل من چاه کن بشی و یه عمر تهِ چاه کار کنی!»

سجّاد سر برمی گرداند و به سطل چرمی و چرخِ چاه که چند متر آن طرف تر قرار دارد، اشاره می کند: «اون یکی چاه به همین زودی به آب رسید؟!»

مرد لبخندی می زند: «هنوز کو تا به آب برسه. تازه شده هشتاد متر…»

سجّاد به جایِ خالی دندان های پدرش نگاه می کند و با خودش می گوید: «پس آخریش هم افتاد…»

و بی اختیار آه می کشد و با افسوس می گوید: «دیگه برات دندون نمونده … هنوزم نمی خوای برای درمان اقدام کنی؟ به قولِ بی بی« قبلاً می گفتین وقتی جنگ تموم بشه، می رم حالا این همه سال از جنگ گذشته امّا شما…»

مرد دستی به گوشه ی لب هایش می کشد و آب جمع شده ی دور دهانش را پاک می کند: «حالا که اومدی، بیا بریم سرِ اون چاه، بلکه خدا بخواد و امروز تموم بشه…»

سجّاد بیل و جوال را برمی دارد و روی شانه اش می اندازد. مرد با قدم هایی سنگین به طرف چاهِ نیمه تمام می رود. حسین باز پیدایش می شود و می گوید: «کجا حاجی؟… هنوز این یکی مونده!»

مرد چشم هایش را می بندد و زمزمه می کند: «بس کن ب معرفت! بس کن!»

حسین هِرهِرکنان می خندد. «ب معرفت خودتی و داداشت!»

سجّاد چپ چپ نگاهش می کند و می گوید: «با خودتون حرف می زنین؟! … دیگه باید خودتون رو بازنشسته کنین، به هر حال سن و سالی ازتون گذشته… مردم یه تیکه ترکش خوردن، یه خط روی تنشون افتاده، شدن پشت میز نشین، اون وقت شما با این همه درد و مرض، هنوز دارین برای یه لقمه نون جون می کنین… »

مرد دهان باز می کند تا حرفی بزند. سجّاد دست هایش را جلوی صورت پدرش تکان می دهد و می گوید: «آره! خودم می دونم. شما نرفتین تا بهتون مزد بدن!… ای بابا! مردم کجای کارن و شما کجای کار! شما به قول خودتون هنوزم منتظرِ شهادتین و اونا …»

مرد سرش را می چرخاند و به صورت پسرش نگاه می کند. چشم های حسین توی صورت سجّاد برق می زنند. حسین می-گوید: «دیدی داداش؟! نگفتم این، بچه ت قیافه ش عینِ من می شه؟ هِی گفتی تره به تخمش می ره، حسنی به باباش! اینم از حسنی که به عموش رفت!»

مرد به لب های سجّاد که هنوز تکان می خورند، نگاه می کند. «… جالبه، وقتی که صداتون رو بلند می کنین و به ضررشون حرف می زنین، می گن طرف موجی یه؛ وقتی هم یواش حرف می زنین اما بازم به سودشون نیست، می گن: می بینی مرتیکه از ما سالم-تره!… خودمونیم ها! این جنگ برای بعضی ها خیلی پُر سود بود، شما و امثال شما هم که … بابا! اصلاً حواست هست چی می-گم؟»

مرد، کنار حلقه ی چاه می ایستد و می گوید: «قبلاً بیست متر نکنده، می رسیدیم به آب. حالا چی؟ … این کشاورزای بی انصاف، اینقدر بی خود و بی جهت، آب استفاده کردن که سفره ی آب رفته بالای هشتاد، نود متر… بابا جان! بعید نیس امروز به آب برسیم. حواست باشه تا طناب رو تکون دادم منو بکشی بال ها! یه وقت نشینی به کتاب خوندن و بالا کشیدن من یادت بره!»

سجّاد سری تکان می دهد. «چشم» بلندی می گوید و ناخودآگاه نگاهش تا روی زانوهای پاره ی شلوارِ پدرش پایین می آید و به آن خیره می شود.

مرد، طناب کتانی و کلفت چرخِ چاه را دور کمرش می بندد. از زیر چرخ رد می شود و روی زمین می نشیند. سجّاد جلو می-رود و مقابلش می ایستد. مرد وارد چاه می شود و به پایین نگاه می کند. پایش را روی دیواره ی چاه می سُراند و جا پایش را پیدا می کند. اندکی بعد سر بلند می کند و با خنده می گوید: « بابا! اگه رفتم و زنده بیرون نیومدم، حلالم کن!»

سجّاد ابروهایش را توی هم می کشد و می گوید: «از وقتی یادمه، هزار تا چاه کندین، منم همیشه کنارتون بودم، همیشه هم صحیح و سالم برگشتین امّا بازم حلالیت طلبیدین! آقا من اصلاً نخواستم برم دانش گاه! اگه نخوام شما با این مشقّت، خرج درس و مدرسه ی من رو در بیارین، باید چی کار کنم؟ اصلاً باید کی رو ببینم…؟!»

مرد چشمکی می زند. دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا می برد و توی حرف او می پرد: «چشم! چشم! … من تسلیمم، خوبه؟!»

سجّاد فوت صدا داری می کند و به چشم های برّاق پدرش نگاه می کند: «نمی خواین پیرهن تون رو درآرین؟»

مرد سرش را بالا می اندازد: «نه… طناب رو آزاد کن، برم پایین».

سجّاد آرام آرام دسته ی فلزی چرخ را می چرخـاند. صدای خشک چرخِ زنگ زده توی فضا می پیچد: قیژژژ… قیژژژ

طنـاب، کـم کـم باز می شود. تمامِ بدنِ مرد، توی تاریکیِ چاه از دید سجّاد پنهان می شود. چشمش می افتد به چراغ قوه ی توی سطل چرمیِ کنار پایش. داد می زند: «بابا! بازم چراغ قوه یادت رفت!»

مرد جواب می دهد:« عیب نداره، با سطل بفرست بیاد پایین».

و توی تاریکی چاه، پایین و پایین تر می رود. حسین داد می زند: «آای! حواست کجاس؟ پاتو گذاشتی رو دست من!»

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.