پاورپوینت کامل موسای ملک دین ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل موسای ملک دین ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل موسای ملک دین ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل موسای ملک دین ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۶

بازخوانی چند مفهوم اخلاقی ویژه از زندگانی امام کاظم(ع)

اشاره

پنجره‏ای رو به آسمان گشوده شد. برکه‏ای از نیلوفر، بر سجاده ی گسترده ی زمین درخشید و بهار بر آن ایستاد. مردی می‏آمد تا پرتو آفتاب خدایی‏اش را بر دیده‏ها بتاباند و چشم‏ها را از برق شادی پر کند. درخشش عالم آرای آفتاب بندگی و عبودیت، حضرت موسی بن جعفر(ع) بر زمین پرتو افکند و خانه ی گلین امام صادق(ع) را عطر شادی و طراوت پر کرد. اکنون بر آن شدیم تا در بهارانه ی اخلاق ملکوتی امام مهربانان، امام کاظم(ع)، گل گشتی کنیم و در خجسته زادروز او پای درسش بنشینیم.

بر مرکب سخن

مُجاب کردن غرض ورزان و پاسخ کوبنده در برابر کج اندیشی مخالفان ولایت، از جمله شیوه‏های علمی امامان معصوم در برخورد با افرادی بود که عمدتاً دست نشاندگان حکم رانان فاسد بودند و در شمار مزدوران دربار. یکی از این افراد دست نشانده و مزدور، «نفیع انصاری» بود. نوشته‏اند: روزی «هارون الرشید عباسی»، امام کاظم(ع) را به حضور طلبید. امام به دربار خلیفه رفت. نفیع پشت در کاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پیش روی او گذشت و با شکوه و جلالی ویژه به درون رفت. نفیع از عبد العزیز بن عمر که در کنارش بود، پرسید: «این مرد باوقار که بود؟» عبدالعزیز گفت: «او فرزند بزرگوار علی ‏بن‏ ابی ‏طالب از آل محمد (ص) است. او موسی بن جعفر(ع) است.» نفیع که از دشمنی بنی عباس با خاندان پیامبر(ص) آگاه بود و خود نیز کینه ی آنان را به دل داشت، گفت: «گروهی بدبخت‏تر از اینان (عباسیان) ندیده‏ام؛ چرا آنان به کسی که اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد کرد، این قدر احترام می‏گذارند؟ هم اینک این جا منتظر می‏شوم تا او برگردد تا با برخوردی کوبنده، شخصیتش را درهم بکوبم.» عبدالعزیز با دیدن سخنان کینه توزانه ی نفیع نسبت به امام(ع)، گفت: «بدان که اینان خاندانی هستند که هرکس بخواهد با مرکب سخن به سوی آن‏ها بتازد، خود پشیمان می‏شود و داغ خجالت و شرم ساری را تا پایان عمر بر جبین خویش می‏زند.» اندکی گذشت و امام(ع) از کاخ بیرون آمد و سوار بر مرکب خویش شد. نفیع با چهره‏ای مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسید: «آی! تو که هستی؟» امام از بالای اسب نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و با اطمینان فرمود: «اگر نسبم را می‏خواهی، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیح‏الله و پور ابراهیم خلیل‏الله هستم. اگر می‏خواهی بدانی اهل کجا هستم، اهل همان مکانی که خدا حج و زیارت آن را بر تو و همه ی مسلمانان واجب گردانیده است؛ اگر می‏خواهی شهرتم را بدانی، از خاندانی هستم که خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده است؛ و اما اگر از روی فخر فروشی سؤال کردی، به خدا سوگند! مشرکان قبیله ی من راضی نشدند، مسلمانان قبیله ی تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر(ص) گفتند: «ای محمد! آنان که از قبیله ی خویش هم شأن و هم مرتبه ی ما هستند، نزد ما بفرست. اکنون نیز از جلوی اسب من کنار برو و افسارش را رد کن!» نفیع که همه ی شخصیت و غرور خود را در طوفان سهم گین کلام امام(ع) بر باد رفته می‏دید، در حالی که دستش می‏لرزید و چهره‏اش از شرمندگی سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها کرد و به کناری رفت.

عبدالعزیز با پوزخندی زهرناک به شانه ی نفیع زد و گفت: «به تو نگفتم که توان رویارویی با او را نداری!»۱

درسی بزرگ

زندگانی سراسر مهر امام کاظم(ع) در بردارنده ی نکات بسیار آموزنده ی اخلاقی است. از جمله برجسته‏ترین آن ها گذشت فوق العاده ی ایشان است. نوشته‏اند در شهری که امام(ع) در آن زندگی می‏کرد، مردی طرفدار خلفا می‏زیست که نسبت به امام(ع) بغض عجیبی داشت. او هر گاه امام کاظم(ع) را می‏دید زبان به دشنام می‏گشود حتی، گاهی به امیر المؤمنین علی(ع)، نیز ناسزا می‏گفت. روزی امام به هم راه یاران خویش از کنار مزرعه ی او می‏گذشتند. او مثل همیشه، ناسزا می‏داد.

یاران امام(ع) بر آشفتند و از امام(ع) خواستند تا آن مرد بد زبان را مورد تعرض قرار دهند. امام(ع) به شدت با این کار، مخالفت کرد و آنان را از انجام چنین کاری باز داشت. روزی به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعه‏اش ملاقات کند، ولی مرد عرب، از کار زشت خود دست بر نمی‏داشت و به محض دیدن امام(ع)، ناسزا می‏گفت.

امام(ع) نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنام‏های خود افزود. امام(ع) با خوش رویی به او فرمود: «هزینه ی کشت این مزرعه چه قدر شده است؟» مرد پاسخ داد: «یک صد دینار.» امام(ع) پرسید: «امید داری چه اندازه از آن سود ببری و برداشت کنی؟» مرد با گستاخی و طعنه پاسخ داد: «من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود.» امام(ع) پرسش خود را تکرار کرد: «من نگفتم چه سودی به تو خواهد رسید. بلکه پرسیدم تو امید داری چقدر سود عایدت شود؟» او که از پرسش‏های امام(ع) گیج شده بود پاسخ داد: «فکر می‏کنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم.» در این هنگام، امام(ع) کیسه‏ای به مبلغ سیصد دینار طلا بیرون آورد به مرد داد و فرمود: «این را بگیر و کشت و زرعت نیز برای خودت باشد. امید دارم پروردگار آن چه را امید داری از کشت و کارت سود ببری، عاید تو سازد.» مرد سرافکنده و بهت زده، کیسه سکه‏های زر را از امام(ع) گرفت و پیشانی امام را بوسید و از رفتار زشت خود، پوزش خواست. امام(ع) با بزرگواری اشتباه او را بخشید. چند روزی گذشت، تا این که یک روز مرد به مسجد آمد و هنگامی که نگاهش به امام کاظم(ع) افتاد گفت: «پروردگار می‏داند که رسالت خویش را کجا و بر دوش چه کسی قرار دهد.» سخن او موجب تعجب یاران امام(ع) شد. می‏خواستند بدانند چه چیز موجب تغییر رفتار او شده است. از او پرسیدند: «چه شد؟ تو که پیش تر غیر از این می‏گفتی؟» مرد عرب سر به زیر انداخت و گفت: «درست شنیدید و همین است که اکنون گفتم و جز این هرگز چیز دیگری نمی‏گویم.» آن گاه دست به دعا برداشت و برای امام(ع) دعا کرد. مرد از مسجد خارج شد و امام(ع) نیز به سوی منزل خویش به راه افتاد. در بین راه، رو به دوستان خود کرد و فرمود: «حال بگوئید کدام یک از این دو راه بهتر بود؛ آن چه شما می‏خواستید یا آن چه من انجام دادم! مشکل او را با آن مقدار پول که می‏دانید، حل کردم و به وسیله آن، خود را از شر او آسوده ساختم.»۲

آراستگی و پیراستگی

از جمله عادات پسندیده ی امام(ع) که همواره سبب جذب دیگران به سوی ایشان می‏شد، رعایت بهداشت و آراستگی بود. بر خلاف برخی ار مسلمانان که به دلیل افراط در برخی آموزه‏های دینی از برخی دیگر غافل می‏شوند؛ و رعایت بهداشت و آراستگی نیز از آن دسته است. گذشته از آن، بایستی جنبه ی خانوادگی آن را – به ویژه زوج‏های جوان – مد نظر داشت. یکی از دوست داران امام کاظم(ع) خدمت ایشان رسید و با امام(ع) سلام و احوال پرسی کرد. خوب در چهره ی امام(ع) نگاه کرد و دید امام(ع) علی رغم سن بالای خود، محاسن خود را با خضاب سیاه، آراسته و آن را رنگ کرده است، به گونه‏ای که چهره ی امام(ع) بسیار جوان‏تر شده بود.

از امام(ع) پرسید: «فدایت شوم، آیا محاسن خود را خضاب نموده‏اید؟» امام(ع) پاسخ داد: «آری! زیرا آراستگی نزد خدا پاداش دارد. از آن گذشته خضاب و آراستگی ظاهری موجب افزایش حفظ عفت زنان و پاک دامنی همسران می‏شود. زنانی بودند که به سبب عدم آراستگی همسران خود، به فساد و گناه و تباهی راه یافتند.»۳

کمک به مظلوم، کفاره ی گناهان

کمک به محرومان، نیازمندان و ستم دیدگان جامعه، اصل بزرگی در زندگانی امام کاظم(ع) بود و برطرف کردن نیازهای مادی، معنوی و روحی آنان را مهم‏ترین فعالیت‏های اجتماعی خود به شمار می‏آورد. امام(ع)، همواره از وضعیت زندگی دوستان و آشنایان خود و مشکلات آنان با اطلاع ب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.