پاورپوینت کامل نجوای ایزابل هنگام تماشای باران ۶۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نجوای ایزابل هنگام تماشای باران ۶۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نجوای ایزابل هنگام تماشای باران ۶۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نجوای ایزابل هنگام تماشای باران ۶۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۴
در یک روز یک شنبه بود که زمستان سر رسید؛ هنگامی که مردم از کلیسا بیرون میآمدند. شب قبل هوا کمی گرفته و خفه بود، اما فردای آن شب هیچ کس فکر نمیکرد که باران بیاید. بعد از مراسم کلیسا، قبل از این که ما زنها فرصت کنیم تا چترهای آفتابی را باز کنیم، باد تند و تیرهای شروع به وزیدن کرد. طوری که در همان وزش اول، گرد و خاک را به هوا بلند کرد و گرمای طاقت فرسای ماه «می» را از میان برد. یکی از زنها که در کنارم ایستاده بود، گفت: «این بادی است که به دنبال خود سیل میآورد.» و من قبل از این میدانستم این باد چگونه بادی است. همان لحظه که بیرون آمدیم و هنوز روی پلههای کلیسا ایستاده بودیم، نوعی ترس و دلهرهی به خصوص در دلم احساس کردم.
مردها در حالی که با یک دست کلاه شان را محکم چسبیده و دستمالی در دست دیگرشان گرفته بودند به طرف خیابانهایی که در آن اطراف بود، هجوم بردند تا بلکه به این ترتیب بتوانند از توفان در امان بمانند. طولی نکشید که باران شروع به باریدن کرد و آسمان به رنگ خاکستری تیره درآمد. در این موقع آسمان به موجود ژله مانندی شباهت داشت که با تکان دادن بالهایش سعی میکرد دستی را از بالای سر ما دور کند.
من و نامادریام بقیهی روز را به تماشای باران نشستیم. ما خوشحال بودیم که میدیدیم باران به سنبلهها و رزماریهای تشنه لب جان تازهای بخشیده است. بعد از هفت ماه گرمای سوزان و داغ، این اولین باری بود که باران میآمد. نزدیک ظهر بود که صدای شرشر قطرات باران قطع شد. حالا، زمین بوی دیگری میداد. بوی خاک مرطوب به همراه عطر سبزه و علفهای نمناک با رایحهی دلنواز گلهای رزماری و خنکای جان بخش نسیم مخلوط شده بود.
پدرم سر میز، موقعی که داشتیم ناهار میخوردیم گفت: «بارش باران در ماه می نشانهی این است که سال خوبی در پیش رو داریم.» با شنیدن این جمله نامادریام لبخندزنان و در حالی که به این حادثهی به ظاهر امیدبخش سال نو چندان دلخوش نبود رو به من کرد و گفت: «این همان چیزی است که درکلیسا شنیدم.» پدرم خندید و با اشتیاق فراوانی مشغول خوردن غذای خود شد و بعد با خیال راحت و در سکوت حاصل از قطع باران، چشمانش را بست؛ پاهایش را دراز کرد و اجازه داد تا غذایی که خورده بود به خوبی هضم شود. او بیدار بود حال آن که به نظر میآمد خوابیده است. باران تمام بعدازظهر، با آهنگی یکنواخت بارید. انسان میتوانست صدای ریزش آب را در سکوت و در خلوت خود بشنود. درست همانند زمانی که درون قطاری نشسته و به مسافرت میرود. باران بدون این که ما خود بدانیم در اعماق حواسمان نفوذ میکند. دوشنبه صبح زود باران با شدت هر چه تمام از داخل حیاط توی اتاق میزد و وقتی در را بستیم تا به این وسیله جلو ورود باران را بگیریم، باران تمام فکر و حواس ما را به خود مشغول کرده بود.
من و نامادریام برگشتیم تا نگاهی هم به باغچه بیندازیم. آب همه جا را فرا گرفته بود. خاک روشن و خشک، بعد از بارش مداوم شبانه به مادهای تیره رنگ و چسبنده تبدیل شده بود. آب از درون گلدانها چکه میکرد. نامادریام میگفت که فکر میکند این گلدانها در طول شب بیش از حد لازم آب داشتهاند. در همین موقع دیدم که لبخند از روی لبانش کنار رفت و خوشحالی روز قبل به نوعی ناراحتی و اندوه جدی تبدیل شد. گفتم: «حق با شماست. بهتر است که از سرخپوستها بخواهیم تا قطع کامل باران گلدانها را در ایوان بگذارند.» باران مثل درخت تنومندی که بر روی درختان دیگر میروید، به گلدانها میخورد. آنها وقتی دیدند که باران شدت پیدا کرده همین کار را کردند و گلدانها را در بالکن گذاشتند. پدرم همان جای دیروزی نشست اما از باران حرفی نزد. فقط گفت که دیشب خوب نخوابیده، چون وقتی که بیدار شد کمرش خشک شده بود و به زحمت توانست از جایش بلند شود. او در حالی که پاهایش را روی صندلی دراز کرده و سرش را به طرف باغچه گرفته بود، همان جا نشسته بود و باران را تماشا میکرد. بعدازظهر نزدیکیهای غروب آفتاب پدرم گفت که انگار هوا هرگز روشن نخواهد شد. در این موقع بود که من یاد ماههای گرم گذشته افتادم.
یاد ماه آگوست و یاد خوابهای طولانی نیمروزی افتادم که از شدت گرما به سختی میشد خوابید. لباسها از شدت عرق به تنمان چسبیده بود، به یاد روزهایی افتادم که ساعتها مثل مردهها درازکش میشدیم و گوش به صدای مداوم و کسلکنندهی زمان سپرده بودیم که هرگز تمامی نداشت.
دیوارها را میدیدم که فرو ریخته بودند. درز تیرها همگی از شدت آب شکاف برداشته و بیرون زده بودند. اولین باری بود که باغچه را خالی میدیدم. بوتههای یاسمن که به دیوار تکیه داده بودند، یاد مادرم را در من زنده کردند. پدرم روی صندلی نشسته و کمرش را که درد میکرد به بالش تکیه داده بود و چشمان غمگینش در دهلیزهای پر پیچ و خم قطرات باران گم شده بود. سکوت زیبای شبهای آگوست به یادم آمد که هیچ صدای دیگری به غیر از صدای چرخش زمین به دور محور خود شنیده نمیشد. این سکوت غمبارکه همه جا را فرا گرفته بود، مرا نیز به یکباره تحت تاثیر خود قرار داده بود.
تمام دوشنبه نیز مثل یک شنبه باران هم چنان میبارید. اما حالا، به نظر میرسید که باران طور دیگری میبارد چون احساس میکردم چیزی تلخ و غریب در دلم آشوب به پا کرده است. نزدیک غروب آفتاب بود که صدایی در کنار صندلیام میگفت: «این باران هم کسالتآور است.» من بدون این که سر برگردانم صدای «مارتین» را شناختم. او روی صندلی دیگری نشسته و با همان لحن خشک و خشن که هیچ فرقی نکرده بود، حرف میزد. حتی بعد از آن هوای گرفته و ابری سپیدهدم دسامبر که زن و شوهر رسمی هم شدیم لحن حرف زدنش عوض نشده بود. پنج ماه بود که از آن ماجرا میگذشت و حالا من باردار بودم و مارتین این جا در کنارم بود و میگفت که باران خستهاش کرده است. به او گفتم که به نظر من این طور نیست. از این که باغچه را خالی میدیدم و از این که میدیدم آن درختهای بینوا نمیتوانستند خود را از حیاط توی خانه برسانند تا از صدمات باران در امان بمانند فوق العاده دلم گرفته بود. سرم را برگرداندم تا به مارتین نگاه کنم اما او آن جا نبود. تنها صدایش را شنیدم که میگفت: «به نظر نمیآید که هوا دوباره روشن بشود» و وقتی که به طرف صدا برگشتم فقط صندلی خالی را دیدم.
سه شنبه صبح بود که متوجه گاوی توی باغچه شدیم. گاو شبیه به تودهی گل سفت و برآمدهای بود که خشمگین اما بدون حرکت سر جایش ایستاده بود. سرش را بالا گرفته و پاهایش درگل فرو رفته بود. بومیان کارگر سعی کردند تا با زدن چوب و پرتاب سنگ او را از باغچه بیرون کنند. اما حیوان همچنان خونسرد آن جا ایستاده بود و بیرون نمیرفت. باران کلهی گندهاش را خیس کرده بود و پاهایش هنوز در گل بود. بومیان کارگر گاو بیچاره را خیلی اذیت میکردند تا این که بالاخره کاسهی صبر پدرم لبریز شد و فریاد زد: «او را به حال خودش بگذارید! از همان راهی که آمده از همان راه هم می رود.» نزدیک عصر باران شدت یافت و تبدیل به تگرگ شد و مثل کفنی سینهی خاک را در بر گرفت. به دنبال این بارش شدید، خنکای اول صبح جای خود را به هوای مرطوب و شرجی داد. هوا نه گرم بود و نه سرد، مشکل میشود گفت هوا تا چه اندازه آزاردهنده بود. پاها توی کفش عرق میکرد. نمیدانستیم کدام یک بهتر است؟ لباس نپوشیم بهتر است یا این که بپوشیم بهتر است؟! تمام فعالیتها در خانه متوقف شده بود. ما در بالکن نشسته بودیم و حالا مثل روز اول، توجهی به بارش باران نداشتیم؛ دیگر احساس نمیکردیم که باران میآید.
حالا به غیر از غروب خورشید و تنهی درختان که در مه فرو رفته بودند، نمیدیدیم. غروب غمانگیز خورشید به شما همان احساسی را میدهد که وقتی از خواب بیدار میشوید، در مییابید که غریبهای را خواب دیدهاید.
میدانستم که امروز سه شنبه است، به یاد دو قلوهای «یروم مقدس»۱ افتادم آنها دو دختر کور بودند که هر هفته به خانهی ما میآمدند تا برایمان آوازهای ساده بخوانند. آوازهای تلخ و حزنانگیزکه از حوادث ناگوار خبر میداد.
غیر از صدای باران، صدای دو قلوهای نابینا را هم میشنیدم و تصور میکردم که آنها در خانه هستند. بیصدا نشستهاند و منتظرند تا باران بند بیاید و آنها بتوانند بیرون رفته و آواز بخوانند. فکر میکردم آن روز دو قلوها نمیآیند. فکر میکردم حتی زن گدای توی بالکن که هر سه شنبه بعدازظهر برای گرفتن شاخهی همیشه شاداب و خوشبوی لیمو میآمد، دیگر نمیآید.
آن روز ما مزهی دهانمان را نمیفهمیدیم. نامادریام سر ظهر یک بشقاب سوپ را که طعم چندان خوبی نداشت به همراه تکهای نان بیات سر کشید، اما واقعیت این بود که ما از عصر دوشنبه تا حالا چیزی نخورده بودیم و فکر میکنم از آن موقع به این طرف فکرمان هم کار نمیکرد. باران جسم ما را فلج کرده و فکرمان را از کار انداخته بود. بدون هیچ گونه مقاومتی تسلیم عصیان قوای طبیعت شده بودیم. تنها گاو بود که بعدازظهرها کمی جنبش و حرکت از خودش نشان میداد.
ناگهان غرش مهیبی درگرفت و وجودش را به لرزه در آورد، پاهایش با قوت هر چه تمام در گل نشست. حیوان زبان بسته مدت نیم ساعت هم چنان بیحرکت مانده بود و تکان نمیخورد. مثل این بود که مرده بود اما توان زمین افتادن نداشت. گویی تمایل به زنده بودن او را از افتادن باز داشته بود تا این که بالاخره این تمایل به ایستادگی توان مقابله با جسم حیوان را نیافت و مغلوب پیکر عظیم الجثهی حیوان شد.
پاهای جلویی خم شدند اما پاهای عقبی براق و تیرهی حیوان تا آخرین دقایق تقلا میکردند و هنوز سر پا بودند، ولی پوزهی خیس حیوان در گل فرو رفت و بالاخره در سکوت، تنهایی، آرامش تدریجی و در حالی که به غیر از جثهی بزرگ خودش، کس دیگری در کنارش نبود و نهایتاً در یک مرگ با شکوه به زمین افتاد.
از پشت سر صدایی شنیدم که گفت: «روحش به سوی آسمان پر کشید.» و من برگشتم ببینم صاحب صدا کیست؟ در همین هنگام در آستانهی در، زن گدای سه شنبهها را دیدم که در این توفان آمده بود و شاخهی خوشبوی لیمو را میخواست. روز چهارشنبه تازه داشتم به آن حال و هوای بارانی عادت می-کردم. اما این عادت طولی نکشید. موقع رفتن به اتاق نشیمن میز را دیدم که کنار دیوار افتاده و صندلیها را رویش انباشته بودند. در طرف دیگر، جعبهها، صندوقها، خرت و پرتها و سایر لوازم خانگی را کنار نردهها جمع کرده بودند. با دیدن وضع درهم و برهم و این منظرهی آشفته احساس توخالی و پوچی کردم. مثل این که شب، اتفاقاتی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 