پاورپوینت کامل تسبیح سبز ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تسبیح سبز ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تسبیح سبز ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تسبیح سبز ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

>

دویدی، صدای قدم هایت در راهروهای تودرتو پیچید. در چوبی را با دو دست باز کردی. نور، چشم هایت را زد. دستت را جلوی صورتت گرفتی و آرام به ایوان رفتی. بعدازظهری گرم بود و آفتاب سوزان تر از هر روز می تابید. سیدکاظم، همسایه ی آن سوی حیاط خانه ی تان کنار حوض سنگی نشسته بود. او که هرگاه نوه هایش به خانه تان می آمدند، هیاهوی بازی تان در حیاط طنین می انداخت؛ اما آن روز حیاط خالی از سر و صدای شان بود. حتماً به خانه های شان بازگشته بودند. سیدکاظم آستین هایش را بالا داده و وضو می گرفت. مشتی آب بر صورتش ریخت. قطره های آب بر گونه هایش سُریدند و لابه لای محاسن جو گندمی اش فرورفتند. نگاهت کرد و گفت: «عاطفه، از ایوان نیفتی … برو عقب…» خنده ی کودکانه ات بلند شد. او طرف ایوان آمد و پاورپوینت کامل تسبیح سبز ۲۷ اسلاید در PowerPointرنگی را از جیب درآورد و به دستت داد: «یادت باشه هر وقت به تسبیح نگاه کردی و یادم افتادی؛ برام صلوات بفرستی.» با دو دست کوچکت، تسبیح را از دستان بزرگ او گرفتی و تا جلوی صورتت بالا آوردی. از میان حلقه ی تسبیح تمام حیاط را برانداز کردی. به درخت سیب چشم دوختی که گنجشکی روی شاخه اش نشسته بود و به جوجه اش غذا می داد. تسبیح را جلوی صورت او گرفتی؛ سیدکاظم خندید و طرف حوض بازگشت. سرت را به عقب خم کردی و از میان تسبیح به آسمان آبی نگاه کردی؛ کبوتری سفید از برابر نگاهت گذشت. آرام آرام پیش رفتی؛ یک بار، فریاد بلند مردی دلت را تهی ساخت.

ناگهان زیر پاهایت خالی شد. جیغ کشیدی و از روی لبه ی ایوان بر زمین سرد افتادی. سردی سنگ فرش ها را برگونه هایت حس کردی. کسی بر صورتت آب پاشید. لرزش قطرات آب را بر پلک ها، گونه ها و لب هایت حس کردی. صدایی در وجودت تکرار شد: «عاطفه، عاطفه … » دست ها را بالا بردی، دست هایت در هوا غوطه خوردند. گویی چیزی را در هوا چنگ می زدی. او را نیافتی؟ با صدایی باریک و کودکانه صدا زدی: «سیدکاظم … سیدکاظم. ..» سرت درد گرفت. کسی شانه هایت را مالید. پلک های سنگینت را گشودی و نور چشم هایت را زد. دستت را در برابر نور گرفتی، پلک پلک زدی، چهره ی مادر را دیدی. در نظرت خیلی پیر شده بود؛ خیلی پیرتر از همیشه. نشستی و پتوی چهارخانه را از روی پاهایت کنار زدی. انگشت هایت سرد شدند. دست های یخ کرده را بر گونه های سرخ و تب دارت گذاشتی، خودت هم نمی دانستی که هنوز کودکی یا ….

مرد غریبه ای به اتاق آمد. جیغ کوتاهی کشیدی: «روسری، چادرم … » پتو را با دو دست چنگ زدی و به تندی بر موهای پریشانت کشیدی. صدای گرفته ی مادرت با ناراحتی گفت: «عاطفه … علی شوهرته …. » با لحنی کودکانه گفتی: «نه … من که شیش سال بیش تر ندارم، کی عروس شدم؟»

صدای مرد غریبه در وجودت پیچید: «عاطفه، به خودت تلقین نکن که بچّه شدی؛ نباید به گذشته ها فکر کنی. دکتر گفته برات خوب نیست. تو الان بیست سالته … »

مرد غریبه پتو را آرام از روی سرت کنار زد. جیغ کشیدی و موهای پریشانت را میان دو دست پنهان کردی. لرزیدی و فریاد زدی: «ولم کن.» احساس می کردی که مرد دست های سیاهش را طرفت گرفته و با چشم هایی از حدقه درآمده به سویت هجوم می آورد. مرد خندید؛ دندان های تیز و برّاقش را نشانت داد و قهقه های بلندش در وجودت پیچید … به سرعت برخاستی و فریاد زدی: «برو … برو بیرون … »

از اتاق گریختی، صدای قدم هایت میان راهروهای تودرتو طنین انداخت. با دو دست، لت های در چوبی را باز کردی و به حیاط دویدی. سوز سردی به صورتت خورد. حیاط کهنه و فرسوده شده بود و لایه ی نازک یخ روی آب حوض را پوشانده بود. از درخت سیب، تنها تکه ای چوب خشکیده باقی مانده بود و کلاغی روی آن، میان پرهای سیاهش کز کرده بود. با پاهای برهنه روی سنگ فرش حیاط قدم گذاشتی، از سردی سنگ فرش تنت مورمور شد. سرت را عقب خم کردی و به آسمان چشم دوختی، پرنده ای سیاه از برابر نگاهت گذشت و ابرهای خاکستری قاب نگاهت را پوشاند. به سوی اتاق های قدیمی آن سوی حیاط دست بلند کردی و با خستگی فریاد زدی: «الان … الان تابستون بود و همه جا سبز. سیدکاظم کنار حوض نشسته بود و اون… اون تسبیح رو به من داد … من … » به دستان خالیت چشم دوختی و بر زمین زانو زدی، تمام وجودت لرزید. هق هق گریه ات بلند شد و دیگر هیچ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.