پاورپوینت کامل قلبی که می تپد ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قلبی که می تپد ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قلبی که می تپد ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قلبی که می تپد ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

>

لیوان چای را سر می کشم و می گذارمش روی میز. پرونده ها را می گذارم تو فایل و تلفن را جواب می دهم. صدای نیما می آید: «سلام مهندس. چه طوری شاه داماد؟» می خندم و می گویم: «بی خودی برای من نقشه نکش! آقاجان که برگردد، می خواهم بروم جبهه!»

صدای نیما جدی می شود، می گوید: «جبهه بهانه است! می دانی چه قدر عذاب وجدان دارم؟ گاهی فکر می کنم اگر من و تو با هم آشنا نمی شدیم، الان خوش بخت بودی. کاش تو را ندیده بودم!» سرم را توی دست هایم می گیرم. دیگر صدای نیما را نمی شنوم.

نیما نیامده بود دانشگاه. از همان روز که با هم آشنا شده بودیم، ازش خوشم آمده بود. با هم رفته بودیم شب شعر و بعد از آن حسابی رفیق شده بودیم که ناگهان غیبش زد. چه کشیدم از تصور این که نیما را گرفته اند و او زیر شکنجه چه می کشد؟ با کمک یکی از دوستانم که در دانشگاه آشنا داشت، از پرونده ی دانشجویی آدرسش را پیدا کردیم. وقتی خانه شان را دیدم با خودم گفتم: «به پسر! این جا که خانه نیست، ویلاست!» زنگ را فشار دادم. او آمد بیرون و من شوکه از دیدنش، زیر لب آهسته گفتم: «مریم!» چند ثانیه بعد به خودم آمدم: «نه! مریم یک سال است مرده!» و صدای حرف زدن دختر را شنیدم که می گفت: «این قدر زنگ نزنید، کسی خانه نیست! با تیمور کار دارید؟» نمی دانستم تیمور کیست، آهسته گفتم: «نیما، نیما هست؟»

نگاهی به سر تا پایم کرد و سرش را انداخت بالا. بعد رفت و سوار کادیلاکی شد که جلوی در منتظرش بود. او رفت و برای اولین بار قلب من تیر کشید و نگاه من خشکید روی در و آن خانه ی خالی. به خودم که آمدم، دلم خواست دوباره قلبم تیر بکشد…

فردای آن روز نیما آمد. نگران پرسیدم: «گرفته بودنت؟» خندید و گفت: «کی جرأتش را دارد؟» هر چه کردم، نگفت کجا بوده و چه شده! من هم نگفتم رفتم خانه ی شان و رویم نشد بپرسم آن دختر که بود؟ آن دختر که آن قدر شبیه مریم بود؟

صدای نیما از پشت تلفن می آید. داد می زند: «اگر می خواهی راحت شوم، دیگر تمامش کن. بابا رخساره ازدواج کرده…» اسم رخساره دلم را می لرزاند. کتم را می پوشم و به سمت خانه راه می افتم. صدای نیما توی سرم می پیچد: «رخساره ازدواج کرده… ازدواج کرده!» سرم درد می کند. فکر و خیال مثل خوره وجودم را می خورد. «چرا؟ او که به من گفته بود دوستم دارد؟ گفته بود پدرش را راضی می کند!»

سرم را از شیشه ی تاکسی بیرون می کنم تا بتوانم نفس بکشم. بوی سیگار راننده ی تاکسی اذیتم می کند. به خیابان نگاه می کنم. به دیوارهایی که هنوز خاطرات انقلاب را حفظ کرده اند. نوشته ها کم رنگ شده اند. روی دیوار با سیاهی زغال نوشته شده: «مرگ بر شاه» معلوم نیست چه کسی، در نیمه های شب با هزار ترس و لرز آمده و آن را نوشته و حالا با اسپری قرمز رویش نوشته اند: «جنگ، جنگ، تا پیروزی.» نزدیک پایگاه بسیج که می شویم، از ماشین پیاده می شوم. کامیون ها و وانت های خاکی، جلوی در پایگاه ایستاده اند و آذوقه، پتو، لباس بافتنی بار می زنند. اگر مادر بود حتماً برای بچه های جبهه لباس می بافت.

کانال تلویزیون را عوض می کنم. صدای تیراندازی بلند می شود. کاش توی این خاک ریزها، میان این رزمنده ها، یک صحنه آقاجان را نشان می داد! چه قدر دلم برایش تنگ شده! هر چه گفتم نرو، قبول نکرد. گفت: «من نمی توانم اسلحه دست بگیرم، اما آشپزی که از دستم بر می آید، می روم پشت خط.» می روم به آقاجان تلفن بزنم. شاید شانس بیاورم و توی پایگاه باشد! تلفن قطع است. بمباران همه چیز را به هم ریخته است. شده مثل اواخر انقلاب. همان وقت که نیما تیر خورده بود. همان وقت که من رفتم تا خبر سلامتی اش را به خانواده اش بدهم و رخساره را دیدم…

۱۷ شهریور بود. همه ی دانشجوها جمع شده بودیم میدان ژاله که درگیری شد. با دست هایی که محکم توی هم گره خورده بود شعار می دادیم، که صدای گلوله در سرم پیچید، نیما روی زمین افتاد و قلبم برای بار دوم تیر کشید و همان طور خشک شدم. وقتی به خودم آمدم دیدم با چند تا از بچه ها زیر بازوهای نیما را گرفته ایم.

نیما را بردم خانه. سمیه با دیدن پای تیرخورده اش غش کرد و نیما میان آه و ناله هایش، لبخند زد؛ آخر فهمید سمیه هم دوستش دارد. مامان از قابلمه ای که سر چراغ بود سوپ کشید توی بشقاب های چینی گل سرخش و داد دست نیما. سمیه از آشپزخانه، قایمکی نیما را نگاه می کرد. نیما یاد مادرش افتاد و برای اولین بار از خانواده اش حرف زد. از پدرش که از اقوام خیلی دور شاهنشاهی بود، از مادرش که می خواست برود فرانسه نزدیک خواهر و برادرش باشد؛ و از خودش که با آن ها فرق داشت.

تلفن ها قطع بود. نیما مرا فرستاد بروم به مادرش خبر بدهم. رفتم به سمت خانه شان، با قلبی که می تپید. باغبان شان در را باز کرد. گفتم پیغام مهمی دارم. گفت صبر کنم خواهرش را صدا بزند. نگاهم به بزرگی باغ بود و خانه ی اعیانی چند طبقه. نمی دانم از حال آشفته و نگاهم خنده اش گرفته بود، یا از تیپ و قیافه ام! مشت هایم را پشت کت و شلوار قهوه ای پاچه گشادم قایم کردم تا لرزه اش را نبیند.

رخساره با گردن بندش بازی می کرد. بی تفاوت گفت: «به آن نیمای بی خیال بگویید بیاید خانه. مامان دیشب از غصه خوابش نمی برد. پدرم فقط داد می زد. آن وقت آقا داداش من، رفته دنبال برقراری عدالت اجتماعی؟» این را گفت و بی خداحافظی رفت. وقتی چشم هایش را از من چرخاند، تازه توانستم خوب نگاهش کنم. کت و دامن یاسی اش، و موهای مشکی که ریخته بود روی شانه اش. توی دلم گفتم: «خوش به حالت نیما که خواهری مثل رخساره داری. کاش آبجی مریم من هم زنده بود، کاش آن تصادف لعنتی پیش نیامده بود!»

پای نیما عفونت کرده بود. تلفن ها هنوز قطع بود. دوباره رفتم به خانه شان تا خبر سلامتی اش را بدهم. در دل چه قدر از مخابرات تشکر کردم که یک هفته است خط ها خراب است! چه قدر در ۲۲ سالگی احمق بودم! آخر آن چه عشقی بود؟ مگر می شد آدم با یک نگاه عاشق شود؟ ولی من شده بودم! نمی دانم، شاید علاقه ی زیادم به مریم و شباهتش به رخساره عشق رخساره را یک دفعه به دلم انداخته بود؛ شاید چون نیما را خیلی دوست داشتم، خواهرش را هم، به همان چشم می دیدم. اما همه ی فکر و خیال های شیرینم وقتی به خانه شان رسیدم، پوچ شد. آن روز پدر نیما آمد دم در. عصای الماس نشانش را به طرفم نشانه گرفت: «آخر بی بتّه با بچه ی من چه کار داری؟ بفرستم بگیرنت، دانه دانه ناخن هایت را بکشند؟ بزمچه نشسته ای زیر پای نیما که با ما نیاید فرانسه؟»

آن قدر شوکه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.