پاورپوینت کامل مرد ایل ۳۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مرد ایل ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مرد ایل ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مرد ایل ۳۵ اسلاید در PowerPoint :
>
انگار قرار است آفتاب زودتر غروب کند. ثانیه ها به تندی دقیقه جلو می رود. تیک تیک ساعت او را وادار کرد که از سر جایش بلند شود. به خودش قول داده بود بیشتر از یک ساعت پشت میز ننشیند. همه ی این عجله ها برای آن بود که شوهرش همیشه دوست داشت غذای گرم جلویش باشد؛ هیچ وقت از غذای حاضری و ساندویچ خوشش نمی آمد. بلند شد و مستقیم به طرف آشپزخانه رفت. بی اراده به طرف قابلمه رفت. اول قابلمه، کبریت، روغن، بعد مخلفات.
انگار به تند غذا درست کردن عادت کرده بود. فقط دوست داشت خودش را پشت میزش برساند و بنویسد. تازه نوشتن را شروع کرده بود. اوایل محسن با کارش مخالفت می کرد و با هر بهانه ای نوشته هایش را برمی داشت و با عصبانیت آن ها را پاره می کرد. ولی چند وقتی بود عادت کرده بودند که به کار هم دیگر کاری نداشته باشند. در حالی که تندتند سر قابلمه می رفت و برمی گشت، مدام زیر لب می گفت: «یاشار… یاشار…» پخت وپز شام را که تمام کرد، کتری آب را روی اجاق گذاشت و خیالش راحت شد. از بس این کارها را تکرار کرده بود، می توانست چشم بسته سر هر چیزی برود و آن ها را آماده کند. به خودش قول داده بود، هر کاری را سر موقع خودش انجام دهد تا شوهرش به هر بهانه ای به داستان نوشتنش ایراد نگیرد. با این که دیپلم مربی گری مهد داشت، اما محسن با کار کردن او در بیرون از خانه مخالفت کرده بود.
زیر اجاق گاز را کم کرد و لباسش را پوشید. یک آن هوس کرد گشتی در خیابان شان بزند، که همیشه پر بود از کتاب. هوا سرد بود و نم نم باران، هوا را چند برابر سردتر کرده بود. یک راست رفت به طرف پاساژی که انواع و اقسام کتاب را داشت. جوانی جلوی در پاساژ هی داد می زد: «قصه! رمان! کتاب درسی! پزشکی! کتابای نایاب! بفرمایید داخل پاساژ.» ته پاساژ مغازه ی بزرگی بود، رفت داخل و به دختری که پشت پیش خوان بود، اسم کتابی را که می خواست گفت، اما دختر جوان جواب داد: «تموم کردیم. ولی یک سری کتاب توی این مایه ها داریم. بفرمایید اون قفسه ی آخر سمت چپ رو ببینید.» این را گفت و با انگشتش قفسه را نشان داد. از آن موقع که شروع به نوشتن کرده بود، علاقه اش به کتاب چند برابر شده بود. به جای آن که یک راست به سمت قفسه ای که دختر نشان داده بود برود، شروع کرد به نگاه کردن کتاب ها. هر چند دقیقه ای یک کتاب برمی داشت ورق می زد و چند خطی می خواند و می گذاشت سر جایش. چند نفر آمدند و کتاب شان را انتخاب کردند و رفتند ولی او انگار در عالم خودش بود، تا این که صدای دختر جوان، وی را از تفکراتش بیرون کشید.
– شما هنوز کتاب تون رو پیدا نکردین؟
دختر که انگار حوصله اش سر رفته بود، ابرو نازک کرد. راهش را گرفت و رفت پشت میزش نشست.
کنار قفسه ی کتاب های داستان ایستاد و برای چند لحظه از دید دختر جوان خارج شد. در قفسه ی کتاب های داستان، کتابی نظرش را جلب کرد. نزدیک رفت و آن را برداشت. کتاب درباره ی رسم و رسوم ایل بود؛ کتاب را سر جایش گذاشت و زیر چشمی به دختر جوان نگاه کرد. انگار مغازه دار او را زیر نظر گرفته بود. همه اش به او نگاه می کرد و منتظر بود کتابش را بخرد و سریع بیرون برود. در این فکرها بود که چند دختر نوجوان داخل مغازه شدند و سراغ چند کتاب زبان را گرفتند. فکر کرد تا دختر جوان حواسش به آن هاست می تواند چند کتاب دیگر را ورق بزند. دختر جوان کامپیوتر میزش را روشن کرد. حالا او می توانست با دوربین مداربسته ی مغازه، همه را زیر نظر داشته باشد. یک لحظه صدای جیغ دخترهای جوان بلند شد و قفسه ی بزرگی از کتاب ها با صدای وحشتناک به زمین خورد. کتاب ها مثل بار آجر روی زمین ریختند و دختر جوان وحشت زده به طرف ته مغازه دوید و با صدای بلند گفت: «این چه کاری بود که کردین؟ اگه کتابا پاره شده باشن چی؟» حرف او تمام نشده بود که بچه ها پا به فرار گذاشتند و از مغازه بیرون زدند و پله های زیرزمین را دو تا یکی بالا رفتند. با خودش فکر می کرد تا دختر جوان بیش تر از این عصبانی نشده، برود و در جمع کردن کتاب ها به او کمک کند. بعد دوباره به سراغ همان کتابی که در مورد رسم و رسوم ایل نوشته شده بود، رفت و آن را نگاه کرد. انگار سوژه ی خوبی پیدا کرده بود. با خودش زمزمه کرد: «درخت سنجد، گلابتون، چشمه ی آب سرد…» دلش می خواست همان جا همه ی کتاب را بخواند، ولی نگاهی به ساعت روی دستش کرد و دید که ساعت از هفت ونیم شب هم گذشته و او اصلاً متوجه گذشت زمان نشده است. بدون این که کتابی بخرد، از مغازه بیرون رفت.
کلید را در قفل در چرخاند و داخل خانه شد. چشمش به کفش های شوهرش افتاد. کنار لبش را گزید و سریع لباسش را عوض کرد و مستقیم به آشپزخانه رفت. به سراغ کتری رفت و زیرش را روشن کرد. کمی بعد صدای شیر آب حمام شنیده شد و متوجه شد شوهرش در حمام است. به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و میز شام را آماده کرد. طولی نکشید که محسن از حمام بیرون آمد و دوباره شروع به غرغر کردن کرد که چرا دست از کتاب و کاغذ برنمی دارد و به زندگی اش نمی رسد. اما او ول کن نبود و تازه می خواست درباره ی زنان و مردان ایل بنویسد. شوهرش که رفت سراغ روزنامه ها، او هم کتاب را باز کرد و وقتی شوهرش به خواب رفت، کتاب را بست و خودکارش را به دست گرفت. «صدای کل کشیدن زنان ایل در میان ساز محلی پیچید. عروسی یکی از پسرخاله ها بود. با خودش فکر می کرد ای کاش این ساز بر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 