پاورپوینت کامل عطرگس شمعدانی ها ۴۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عطرگس شمعدانی ها ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عطرگس شمعدانی ها ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عطرگس شمعدانی ها ۴۹ اسلاید در PowerPoint :

>

ـ آبجی شیرین… شیرین خانوم، حواست کجاس؟ ببین لوبیاها رو چقده درشت خورد کردی!

شیرین سرش را بلند کرد و به چشمان فاطمه زل زد.

ـ خودم که می دونم حواست کجاس. تو رو خدا یه نیگا به لوبیاها بنداز.

صدای باز شدن در کوچک حیاط، نگاه هر دو را به سمت خود کشاند. مادر با یک پلاستیک بزرگ سبزی که آن را دنبال خود می کشید، داخل شد. خواهر بزرگ تر با ته مانده ی لبخندی که روی لبش مانده بود، گفت: «آبجی من که بار شیشه دارم. پاشو برو کمک مامان.» شیرین از جا بلند شد. از کنار شمعدانی ها که با گل های سفید و قرمزشان لبه ی ایوان را چراغانی کرده بودند، گذشت و پلاستیک سبزی را کشید کنار درخت آلبالوی وسط حیاط. مادر چادر از سر گرفت و روی بند رخت پرت کرد. چند تار مویی را که با عرق روی پیشانی چین خورده اش چسبیده بود، کنار راند.

ـ آقای حجتی گفت این دفعه مشتری برای سبزی آماده زیاد داشته. مجبور شدم صبحی، سر گُلشو بیارم. خدا خیرش بده، حساب اون دفعه رو هم صاف کرد.

شیرین از یکی دو پله منتهی به ایوان بالا رفت و کنار دست خواهرش نشست.

ـ امروز اصلاً حوصله ی سبزی پاک کردن نداشتم. خدا، خدا می کردم مامان سبزی نخره؛ ولی برعکس شد.

فاطمه کمرش را به دیوار داد.

ـ آخ کمرم. خوب حق داری. اینا طبیعیه. یادت نیس وقتی آقا جوادی اینا اومده بودن خواستگاری من، تا یه هفته از خوراک مونده بودم.

شیرین نفسی بیرون داد و گفت: «ولی آبجی، مال من یه کم فرق داره… موندم تو دودلی؛ نمی دونم جوابشونو چی بدم. خودت که شاهد بودی آقا رضا گفت اول زندگی باید با باباش تو یه خونه زندگی کنیم.» فاطمه وسط حرفش پرید و دل سوزانه گفت: «ببین آبجی اگه پسره رو نمی شناختیم، زیاد اصرار نداشتم. الان سه ساله ور دست آقا جواد تو تعمیرگاه با جون و دل کار می کنه، بچه ی سالمیه. حیف نیس به خاطر شغل باباش، چند روزه منتظرشون گذاشتی؟ معلوم نیس فردا کی بیاد خواستگاریت. یکی مثل پسر عفت خانم، یا خدای نکرده یه آدم معتاد؛ یا چه می دونم. اصلاً این حرفارو ول کن. من که می دونم دل تو هم پیش آقا رضاس…»

مادر که به پچ پچ کردن های آن ها مشکوک شده بود، همان طور که صورتش را پای شیر آب می شست، گفت: «چی می گه آبجیت؟ باز دوباره گیر داده به شغل بابای پسره!» شیرین سکوت را لحظه ای مهمان چشمان شفافش کرد. بعد از مکثی کوتاه از پشت لبانی که به برگ گل سرخ می ماند، گفت: «به خدا مامان می خوام فکر نکنم، ولی… » زن به آن ها نزدیک شد. با بال های روسری، صورتش را خشک کرد.

ـ دیشب که دیگه راضی شده بودی. کسی چیزی گفته؟

فاطمه جواب داد: «صبح عفت خانوم زنگ زد، لوبیا می خواست. خانوم از وقتی رفته و برگشته، دمغ شده.» مادر چاقو را از دست شیرین گرفت.

ـ شیرین جان، عفت خانوم باز فضولی کرده، چیزی گفته؟

ـ نه مامان فقط یه کم شوخی کرد.

مادر پرسید: «چه جور شوخی؟ شوخی های اون، پشتش یه دنیا نیش و کنایه س. مخصوصاً که بعد از اون جریان باهامون مثل دشمن کهنه شده!» عاطفه می دانست که اگر حرف های به ظاهر شوخی عفت خانوم را تعریف کند، جنجال بزرگی به پا می شود؛ بنابراین از جواب دادن طفره رفت و با بی حوصلگی به آشپزخانه رفت. استکان ها را در سینی برنجی قدیمی جفت کرد. قوری را از سر کتری روی گاز برداشت. از پشت شیشه ی آشپزخانه به درخت آلبالوی پرشکوفه که عروس خانه شده بود، خیره ماند. دست نسیم، گلبرگ های سفید آلبالو را چون مروارید از شاخه ها جدا می کرد و کف حیاط می پاشید. اما چهره ی عفت خانم با آن لبخند تمسخرآمیزش، همه ی دل خوشی های او را به باد می داد.

ـ به سلامتی شیرین جون شنیدم برات خواستگار اومده. می گن پسره، پسر خوبیه، حیف که باباش… می گن اگه بهش جواب بله بدی، باید تا ابد خونه ی بابای پسره زندگی کنی!

بعد قیافه ای خیرخواهانه به خود گرفته و گفته بود: «والا وقتی فکرشو می کنم با آدمی سر یه سفره باشی که روزا مُرده… اصلاً ولش کن. یه دعانویس خوب می شناسم، اگه جواب بله دادی، بهش می گم یه دعای دفع ترس برات بنویسه!» شیرین با دستپاچگی سر حرف را پیچانده و با یک دنیا فکر و خیال به خانه برگشته بود. هنوز هم بعد از آن همه کینه ای که عفت خانم از آن ها در دل داشت؛ دلیل دل سوزیش را نمی فهمید.

داغی دسته ی قوری کم کم چون سوزنی بر بند انگشتان دختر جوان فرو رفت؛ که صدای مادر از ایوان او را به خود آورد.

ـ شیرین، شیرین داری میای اون بقچه ی بزرگه سبزی ها رو بیار.

دختر سینی چای به دست به ایوان برگشت. همین که خواست مشغول خرد کردن لوبیاها شود، صدای زنگ در به گوش رسید. به طرف در رفت. لنگه در که باز شد، چهره ی عفت خانوم به صورتش خیره شد.

ـ شیرین جون اومدم شماره و آدرس اون دعانویسه رو بهت بدم…

دختر جوری که مادر متوجه عفت خانوم نشود لای در را کمی بست و آرام گفت: «ببخشین بذارین باشه اگه خواستم بعداً خودم میام ازتون می گیرم…» هنوز حرف دختر جوان تمام نشده بود که کسی با فشار لنگه ی در را تا آخر باز کرد. نگاه پرغیض مادر، بر صورت عفت خانم چنگ انداخت.

ـ عفت خانم، تو دست از فضولی بر نمی داری!

زن همسایه که از حرکت او جا خورده بود، دختر را کنار زد و وارد حیاط خانه شد.

ـ چیه انگار توپت پره؟ من مثل تو ندید بدید نیستم که وقتی برا دخترم خواستگار بیاد، زیر زیرکی کار کنم. خدارو شکر سه تا دسته گلشو داشتم که خواستگارا، رنگ و وارنگ پاشنه ی خونه مونو از جا در می آوردن.

مادر که دیگر گوشه ی لبش از شدت خشم می پرید؛ در حیاط را بست و جلوتر آمد.

ـ دختر من احتیاج به دعانویس نداره که تو براش آدرس بیاری. من حوصله ی دهن به دهن شدن با تو رو ندارم؛ یا سنگین و رنگین پاشو بریم بالا یه چایی بخور یا این که خوش اومدی!

فاطمه که هنوز گیج ماجرا بود، برای این که کار به جای باریک نکشد؛ از چند پله منتهی به حیاط پایین آمد.

ـ اِ… سلام عفت خانوم بفرمایین بالا، اتفاقاً شیرین تازه چایی آورده…

ـ دستون درد نکنه. دیدم چه جوری مامان خانومت چند وقت پیش حق همسایگی رو جا آورد و منو سکه ی یه پول کرد.

زن در حالی که چادر از سرش افتاده بود، نگاهی به شیرین انداخت و با طعنه ادامه داد: «خدا وکیلی… خانواده ی ما با اون پسر دسته گلم، چی کم داشتیم که دخترتو می خوای بدی به طایفه ی مرده شورا!» رنگ از رخسار دختر جوان پر کشید. مادر که متوجه اوضاع شده بود، دست دختر را گرفت و در گوشش گفت: «برین با آبجیت نهارو بار بذارین. الان دیگه آقا جوادم پیداش می شه. این امروز از رو دنده ی چپ بلند شده. مطمئنم از قصد به تو گفته بوده لوبیا ببری. می خواسته سر از کارمون در بیاره.» سرش را برگرداند.

ـ عفت خانوم اولاً که ما هنوز بهشون جواب بله ندادیم. ثانیاً پسره هر چی باشه اهل کار و زندگیه. ماشاالله هزار ماشاالله گل پسر شما که یه روزم نمی تونه دل از کفتراش بکنه، از بالا پشت بوم بیاد پایین! چطوری می خواد زن و زن داری کنه!

عفت خانم که انگار بدجوری از کنایه ی زن، دلخور شده بود؛ چادرش را از روی شانه هایش جمع کرد و با صدایی که حالا بالاتر رفته بود، گفت: «تا حالا چیزی برا بچه م کم نذاشتم که نتونه از عهده ی زندگیش بر بیاد. خوب چی کار کنه؛ هر کی به یه چیزی عشقش می کشه! اگه تو هم یه ذره عقل داشته باشی، اون وقت می فهمی سر سفره ی به قول خودت کفترباز نشستن بهتره، یا زد و خورد کردن با مرده شورا! دختر بیچاره چند وقت دیگه از بس فکر و خیال می کنه جنّی می شه!» حرف های کنایه آمیز زن چون طوفان بر باغ رویای دختر جوان می وزید و نهال امیدش را بی برگ و بار می کرد. رنگ، مثل کبوتری بی پناه از رخساره اش پرید و بغض، راه نفسش را تنگ کرد. بی هیچ حرفی از پله ها بالا رفت و کنج اتاق چمباتمه زد. فاطمه که مت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.