پاورپوینت کامل زخم بر صلح ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زخم بر صلح ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زخم بر صلح ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زخم بر صلح ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

>

به¬مناسبت هفدهم خرداد، سال¬روز درگذشت حضرت زینب(س)

اسب رمید. .. تاخت آورد. .. شیهه¬ای بلند سر داد که آفاق از آن پُر شد. دلاوری را در کنار گرفت که قبیله¬ها را در مانده کرده بود. .. با زمین هم-آغوش شد. .. سر بر بالین شن¬های بیابان نهاد. .. تشنگی از پا درآوردش. .. و خون¬ریزی ناتوانش ساخت و فرات با پیچ و تاب می¬رفت و امواجش مانند شکم ماهی، سپید بود و بی¬قرار. اسب چرخید. شیهه سر داد و به سوار نزدیک شد. پیشانی¬اش را به خونِ سرخ¬فام مالید. شن¬های ملتهب دشت، به رنگ غم¬ناک شفق بود.

مردی از قبائل، سرمست از کشتار فریاد زد:

– اسب را بگیرید. از نسل اسب پیامبر(ص) است.

اسب مانند گردبادی بی¬قرار بود. بی¬هیچ ترسی می¬جنگید و هجوم قبائل را از خویش می¬راند. تو گویی روح حسین در وجودش نفوذ کرده بود.

اما حسین بر شن¬های کربلا آرمیده بود.

قبائل را چه شده بود که آتش کینه را شعله¬ور ساخته بودند؟ در درون¬شان شهوت انتقام می-جوشید.

طوفان شن از زیر سم¬های اسب به هوا برخاست و گرگ¬ها نتوانستند از سرکشی اسبی خشماگین جلوگیری کنند که سوارش از زین به زمین افتاده بود و روح خروشانش به پرواز درآمده بود و نفس¬هایش با خاک آمیخته می¬شد. مردی که خواب گنجینه¬های «ری» و «گرگان» داشت، نعره کشید:

– رهایش کنید تا ببینیم چه می¬کند

اسب پا پس کشید. به افق دوردست نگاه کرد و سپس سرش را به¬سوی سبط پیامبر(ص) چرخاند.

او همچنان بر شن¬ها آرمیده بود. نمی¬توانست روی پا بایستد. خون از قلبش جاری بود و جویباری نازک بر زمین می¬ساخت که نورش به تاریخ روشنی می¬بخشد.

هیاهوی قبائل فروکش کرد و اسب به¬سوی حسین(ع) آمد. او را بویید. سینه¬اش را از عطر پیامبران بیاکند. به زمین سم کوبید و شیهه¬ای طنین¬افکن سر داد. می¬خواست زمین را بیدار کند و زیر پای کسانی که آزادی را کشتند و به صلح زخم زدند زلزله اندازد.

اسب به¬سوی خیمه¬های طوفان¬زده روان شد. طنین شیهه¬های بلندش در آسمان تاریخ نقش می¬بست:

– بیداد، بیداد از مردمی که نوه¬ی پیامبرشان را کشتند.

همه چیز به سر آمد و طوفان به پایان رسید. شن¬ها از اشک و خون پُر شد و فرات همچنان می-رفت و برای رسیدن به دریای دوردست، موج از موجش پیشی می¬گرفت.

اسب به¬جانب فرات روی آورد؛ فرات به سرزمین-های ناشناخته سفر می¬کرد. امواج خروشانش باشتاب ره می¬سپرد و سنگ¬ریزه¬های پراکنده¬ی ساحل، به ناله¬های هراس¬انگیزی گوش می¬داد که مانند شیهه¬ی اسب غمگین بود.

در ژرفای رود، تصویر گل¬دسته¬ها، گنبدها و کاروان¬های مسافر می¬درخشید. آن جا در بستر رود، ستارگان می¬درخشید و ماه به آسودگی غنوده بود و شیهه¬ای کربلایی با آب¬های خروشانی که به سوی دریا می¬رفت آمیخته بود.

اسب بعد از یک روز آشفته و سوزان، در آغوش گل خوش¬بو آرام گرفت.

در شب وقتی که نخلستان کناره¬ی فرات، مانند مژگان فرشته¬ای شهید به نظر می¬آمد، فرات شیرین چنان تلخ شد که گویی از نمک بیابان لبریز است.

و به هنگام عبور ابرها، پاره¬ای ابر سپید دیده می¬شد که همچون اسبی بال¬دار راهش را در آسمان نیلگون می¬گشود و برای آیندگان راه آزادی را ترسیم می¬کرد.

رقص آتش

زبانه¬های آتش می¬رقصید و خیمه¬های کاروان را می¬بلعید. شعله¬ها مانند شیطانِ خشمگین به¬نظر می¬رسید.

زنان و کودکان، سرگشته در بیابان گریختند و گرگ¬های غارتگر چون بادی دیوانه در میان خیمه-ها افتادند.

قبائل، به غارت و تاراج شتافتند و آن تکه از زمینِ خدا، صحنه¬ای هراس¬انگیز شده بود. شیطان آشکارا می¬دمید و صفیر می¬زد. آدم را مسخره می-کرد و انگار بر بهشت گمشده غمگین بود.

میان مردم، زنی می¬درخشید که نامش زینب(س) بود و ندای آسمانی را تلاوت می¬کرد:

– ای آتش خنک و سلامت باش.۱

به سوی خورشیدِ در حال غروب گام نهاد. زینب با روح علی نَفَس می¬کشید و تن¬پوش ایوب پیامبر را به تن کرده بود.

زینب به¬سوی آخرین قربانی آسمانی قدم برداشت.

گل¬ها، غنچه¬ها و شکوفه¬ها ناپدید و راه خارستان بود؛ راهی که به¬سوی حسین(ع) می¬رفت.

زینب برابر پیکر پاره¬پاره زانو زد و گفت:

– خداوندگارا! این قربانی را از ما بپذیر.

برخاست. غم¬هایش را فروخورد. در جست¬وجوی کودکان و زنانی برآمد که همچون پرندگانی گریخته از کشتی غرق¬شده در دوردست، پریشان و پراکنده بودند.

چشمان خواب¬آلود و دل¬های کوچک، از بیم گریختند و کودک «شیرخوار» همچنان با گلویی ارغوانی¬فام خفته بود.

زوزه¬های گرگ¬ها، وداع گل¬ها را می¬آشفت و سبزه-ها خاکستر شده بودند و باد آن¬ها را می-پراکند.

همه چیز سخت می¬لرزید. موجودات تعادل¬شان را از دست داده بودند، گویا زلزله¬ای رخ داده بود؛ زلزله¬ای دیوانه که هستی را می¬شکافت.

زمان آن فرارسید که کاروان سفر از سر گیرد. زنی پدیدار شد که صبر پیامبران تن¬پوش او بود. رسالت¬های او آغاز شد. نام آن زن، زینب(س) بود.

در لحظه¬ی کوچ، شتران بارهای سنگین را بلند کردند و کشتی¬های صحرا، لنگر برکندند.

قطب¬نمای تاریخ، شهری را نشان می¬داد که به فریب¬کاری مشهور بود. از دوردست، کوفه هویدا شد؛ شهری خوار، با آبروی بر باد رفته.

زینب که از شکیبایی حسین سیراب شده بود، گفت:

– هرگز نمیرد آن که سرش بر فراز نیزه است. به او بنگر، سوره¬ی کهف تلاوت می¬کند.

جوانی ناتن¬درست که از دندان گرگ¬ها جان به در برده بود گفت:

– آنان آزادی و انسان را کشتند. ..

– روح بزرگ، مرگ را نمی¬شناسد. دشمنان، با روی نیزه بردن، آنان را بالاتر برده¬اند.

زنِ پوشیده در شکیبایی ادامه داد:

– برادرزاده! نگاه کن، به¬زودی وارد کوفه می-شویم.

اندوهی چون چاهی ژرف

خواب از سر «ام سلمه» پریده بود. خواب، چشمانِ شب¬زنده¬دار او را ترک کرده بودند. به ستارگانی خیره مانده بود که در دوردست سوسو می¬زدند.

از وقتی حسین از حجاز رفته بود، پیوسته خواب می¬دید.

از زمان کوچ حسین به سرزمین سیاه، پیامبر(ص) را اندوهگین در خواب می¬دید. از خواب که بیدار می¬شد، یاد روزی می¬افتاد که پیامبر پسرش ابراهیم را از دست داده بود و غمگین بود. پسرش را در آغوش گرفته بود و با چشمان اشک¬فشان می¬گفت:

– ما به¬خاطر تو غمگینیم.

اما اینک، اندوه پیامبر عمیق بود؛ چون چاهی ژرف.

هرگز او را چنین ندیده بود.

موهای پیامبر چون بیابانی پر موج و ژولیده بود. چهره¬ی برف¬گونش آغشته به خاکی سرخفام بود و سرش خاک¬آلود.

دل¬پریشی، «ام المؤمنین» را ویران کرده بود. در دلش می¬دانست اتفاق دهشتناکی افتاده است. حسین در سرزمینی است که همواره به فرزندانش نیرنگ زده است.

چشمان کم¬سویش را بست، بار دیگر رسول خدا(ص) را دید. این بار وحشت کرد. موهایش ژولیده و خاک¬آلود بود و خاک از سر فرو می¬ریخت.

– ای رسول خدا! چرا تو را چنین ژولیده و خاک-آلود می¬بینم؟

آخرین فرستاده¬ی خدا، با چشمانی اشک¬فش

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.