پاورپوینت کامل عکس سیاه و سفید ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل عکس سیاه و سفید ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عکس سیاه و سفید ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل عکس سیاه و سفید ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
>
شانه دستش بود که موزیک آرام موبایلش بلند شد. شانه را گذاشت روی طاقچه و دوید به سمت گوشی. شماره را که دید لبخندی روی لب¬هایش نشست و گوشی را جواب داد.
ـ سلام… خوبم. تو خوبی؟… معلومه که میام! آخه امروز یه کار واجب باهات دارم…
تلفن که قطع شد با ته مانده¬ی همان لبخند شیرین که روی لب¬هایش مانده بود، به عکس¬های دیوار روبه¬رویش زل زد و به همان تَرَک همیشگی که از میان عکس ماشین¬ها و فوتبالیست¬ها راه باز کرده و دیوار را به دو قسمت مساوی تقسیم کرده بود. با کیف خاصی گفت: «امروز چه روزی بشه!» و رفت جلوی آینه.
شانه را برداشت و موهایش را به بالا شانه زد. کمی ژل کف دستش ریخت. ژل را به موهایش زد و موهایش را کج شانه کرد. به خودش در آینه، دهن کجی کرد.
دوباره موهایش را زد بالا و کمی نوک موهایش را تیز کرد. شانه را گذاشت روی طاقچه و آخرین نگاه را به آینه انداخت.
– آهان… حالا باحال شد!
در ادکلن را برداشت و روی لباسش فشار داد. تمام اتاق پر شد از بوی خوش عطر. ادکلن را مادر برای تولدش خریده بود. توی آینه با خودش حرف زد: «قربونت برم که انقدر سلیقه¬ی پسرتو خوب می¬دونی. اما منم بد سلیقه نیستم ها! حالا وقتی میترا رو دیدی می¬فهمی!» کیفش را برداشت و در اتاقش را باز کرد.
توی حال کسی نبود. آشپزخانه را نگاه کرد. مادر آن جا هم نبود. در اتاق مهمان¬ها را باز کرد و روکش¬های سفید و فرسوده¬ی مبل¬ها، مثل همیشه ناراحتش کرد. با خودش گفت: «مامان جون، آخه منتظری کی بیاد تا این پارچه¬ها رو ورداری، تا این جا انقدر شکل اتاق ارواح نباشه؟!»
در اتاق را بست و نگاهش رفت به سمت اتاق گوشه¬ی خانه. از بچگی کمتر می¬رفت توی این اتاق. می¬دانست هر وقت مادر می¬رفت آن جا، دلش می¬خواست تنها باشد. اگر می¬رفت، مادر دعوایش نمی¬کرد، اما آن گوشه¬ی دنج، آن حجله¬ که مادر برای بابا درست کرده بود، حس خاصی داشت. انگار بابا زنده بود؛ و این حس نمی-گذاشت، سرزده وارد شود.
اما این بار در نزد. آرام در را باز کرد. مادر روی زمین نشسته بود؛ میان نامه¬ها و آلبوم¬های کهنه و رنگ و رو رفته. آلبومی که دستش بود پر بود از عکس-های قدیمی. مادر تا نگاهش به سعید افتاد، دستش را کشید روی چشمانش و گونه-های ترش را پاک کرد. سعید رفت جلو و نگاهش به آلبوم افتاد. مادر تند صفحه را عوض کرد و دستش را گذاشت روی یک عکس و با خنده گفت: «ببین چقدر ناز بودی!»
سعید کیفش را گذاشت زمین و به مادر خیره شد.
ـ مگه دفعه¬ی پیش به من قول ندادی؟ زدی زیر قولت؟
مادر دستش را گذاشت روی عکس دیگری و بی توجه گفت: «این جا پنج ماهه بودی. لباستو می¬بینی؟ خودم برات بافته بودم.» سعید نشست کنار مادر و نگران نگاهش کرد.
– تا کی می¬خوای این عکسا رو نگاه کنی تا قیافه¬اش از یادت نره؟ باز مگه خبری شده؟!
مادر سرش را گرفت بالا و نگاه رنگ باخته¬اش به چشمان سعید افتاد. لبخندی زورکی زد و گفت: «کجا دوباره خوش¬تیپ کردی آقا؟» سعید سرش را کلافه تکان داد.
– مامان چرا حرفو عوض می-کنی؟ تا کی می¬خوای از حقیقت فرار کنی؟ اشکای قایمکی،. .. خنده¬های زور زورکی… فکر می¬کنی نمی-فهمم؟ بسه مامان جون. آخه منم احساس دارم! از دیدن ناراحتیت غصه می¬خورم!
مادر نگاهش را از سعید گرفت و آلبوم را ورق زد. دستش را گذاشت روی عکس قدیمی هادی و نوازشش کرد.
– می¬دونی که، دست خودم نیست! فردا یه گروه جدید میارند.
سعید آهی کشید.
ـ خودم فهمیدم! همیشه وقتی خبر آوردن¬شون رو بهت می¬دن، این طور دست به دامن این عکس¬های قدیمی می-شی. آخه چه قدر تو این عکس¬های خاکی دنبال گمشده-ات می¬گردی؟ نگرد مامان جان، نیست!
مادر به عکس خیره شد.
– بالاخره میاد، این دفعه فرق می¬کنه. ..
سعید بلند شد و گفت: «همیشه همین حرفو می¬زنی. به من نگاه کن. قد کشیدم، مرد شدم، اما اون هنوز نیومده. از بچگی گفتی میاد. انقدر گفتی که بزرگ شدم، اما. .. » مادر سرش را گرفت بالا.
– سعیدم، فردا می¬یای؟
سعید پشتش را کرد به مادر تا او لرزیدن لب¬هایش را نبیند.
– نه. برای چی بیام؟ انتظار خیلی سخته مامان. می¬خوام دیگه منتظر نباشم!
صدای مادر لرزید.
– اما من هستم! اصلا تو از کجا انقدر مطمئنی؟!
سعید لرزش صدای مادر را احساس کرد. رویش را کرد به مادر. چه قدر چشم¬های خوش¬رنگ مادر ریز شده بود. مهربان گفت: «بس کن مامان جون. خودت هم می¬دونی پیداش نمی¬کنی! بیست و دو سال از جنگ می¬گذره. این همه شهید آوردن. اگه قرار بود بابا پیدا بشه، تا حالا…» مادر سرش را تکان داد.
– می¬دونم. می¬دونم پسرم!
سعید شانه¬های مادر را در دستانش گرفت.
– الهی قربونت بشم. پس نرو، خودتو اذیت نکن، باشه؟ دوباره مریض می¬شی-ها!
مادر لبخند زد. سعید آلبومی را که روی زمین بود برداشت و تند تند ورق زد. عکسی را پیدا کرد و از آلبوم درآورد. سعید چهارساله بود و در بغل مادر. موهای فرفری داشت و یک آب¬نبات چوبی دستش بود و معلوم نبود به چه کسی زبان درازی می¬کرد. یک عکس دیگر هم از آلبوم کناری برداشت. عکس خودش و بابا. دوساله داشت و روی گردن بابا نشسته بود.
سعید باخنده عکس را نشان مادر داد و گفت: «ببین چه قدر بانمک بودم!» دلش می-خواست مادر را از آن حال و هوا در بیاورد. دوباره گفت: «به جای این که این همه عکس بابا رو بزنی به دیوار اتاقت، یه دفعه هم عکس من بیچاره رو بزن!» بعد دستش را به سمت قاب عکس بزرگ روی دیوار تکان داد.
ـ بابا جون، من دارم می-میرم از حسودی!
و به نظرش لبخند بابا توی عکس قشنگ¬تر شد. سعید عکس را توی کیفش گذاشت. مادر خندید و از گوشه¬ی چشم نگاهش کرد.
– الان هم بانمک هستی پسرم! حالا آقای بانمک، عکسو کجا می¬بری؟ حتماً می-بری نشون . ..
سعید سرخ شد. پشتش را کرد به مادر و لبش را گاز گرفت. حال مادر خوب نبود وگرنه آمده بود برای همین موضوع صحبت کند. خودش را زد به آن راه.
– نخیر! دارم می¬رم دانشگاه.
مادر بلند شد و دستش را گذاشت روی شانه¬ی سعید.
ـ معلومه از تیپی که زدی! ژل، ادکلن، لباس اتوکرده. ..
سعید خندید.
– آدم همیشه باید خوش تیپ باشه!
مادر آمد مقابلش و با نگرانی نگاهش کرد.
– سعید جان از انتخابت مطمئنی؟
سعید با در کیفش بازی می-کرد. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «صد در صد!»
*
پتو را کشید روی سرش اما فایده نداشت. چشم¬هایش نمی-خواستند بسته شوند و همچنان تاریکی را رصد می-کردند. از این پهلو به آن پهلو شدن هم بی¬فایده بود.
ذهنش پرکشید به سوی میترا؛ به لحظه¬های قشنگی که بعد از دانشگاه با هم گذرانده بودند.
عکس بچگی¬ها را که نشانش داد، میترا خندید. زبانش را درآورد، مثل عکس بچگی سعید. سعید بلند بلند می-خندید که میترا عکس¬ها را از دستش قاپید و شروع کرد به دویدن. سعید میان تاب و سرسره¬های پارک دنبالش کرد. از عمد آهسته
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 