پاورپوینت کامل حج طوفانی ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حج طوفانی ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حج طوفانی ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حج طوفانی ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

به مناسبت دوم مهر سال گشت شهادت امام جعفر صادق(ع)

حج آن سال، از بلاها و حوادث، طوفانی بود. بازرگانان لباس شان را کنده و احرام پوشیده بودند. جوانی از خراسان، در مأموریتی مخفیانه، وارد مکه شده بود و از دور، یارانش وی را در برگرفته بودند.

«جمیله» به همراه عده ای از مردان و زنان خواننده برای انجام حج وارد مکه شد! مردم مکه از آن ها استقبال کردند و ترانه هایی درباره ی عشق و بیابان و هجران طلبیدند.

سگ ها رد بوها را گم کردند و بینی های شان از کار افتاد. مراسم «حج اکبر» آغاز شد.

در دل شب و در عمق دره، بازرگانان هشیارانه با یک دیگر دیدار کردند.

انتظار بازرگانان چندان به طول نینجامید؛ ابراهیم – که او را امام می نامیدند – آمد و میان طرف دارانش نشست. لحظه های سکوت سنگین، سپری شد. همه سراپا گوش بودند؛ شاید سگی آنان را تعقیب کرده بود. تاجری که از سکوت به ستوه آمده بود گفت:

– پولی برایت آورده ایم.

– چه مقدار است؟

– ده هزار دینار.

– آن ها را به «عروه» بدهید.

ابراهیم که با شگفتی به جوان خراسانی می نگریست، ادامه داد:

– «ابومسلم» نماینده ام در خراسان است. من عقلش را آزمودم و امیدوارم که او پادشاهی را به طرف ما براند؛ پس او را یاری کنید.

– سخنان فروتنانه به هر سوی پراکنده شدند:

– هر چه امام بفرماید.

ابراهیم برخاست و پیش از رفتن با دقت به اطرافش نگاه کرد. آن هایی که برگردش اجتماع کرده بودند پراکنده شدند. دره خالی شد و سکوت هراس انگیزی بر آن خیمه زد؛ سکوتی که زوزه ی گرگی از دور، آن را خراش می داد. آیا گرگ از سردی شب می نالید؟

مراسم حج به پایان رسید و کاروان های حاجیان، مکه را ترک کردند. «جمیله» به سرزمینش در شمال برگشت. عده ای از مردم مکه و مدینه بر گردش حلقه زده بودند. ساربان کاروان را می راند و شتر در دل دره ها چون نغمه های رویایی جاری شد.

برخی از تاجران، به مدینه رفتند. نام این شهر، هماره زخمی کهن را به یاد می آورد و چه بسا بازرگانان در تبلیغ خود از این موضوع بهره می گرفتند. پرشورترین آنان، جوان خراسانی بود. تن پوشی سپید پوشیده بود؛ سپید بسان قله های «طالقان». هدفش آن بود که با مردانی از خاندان رسول خدا(ص) در مدینه دیدار کند.

آسان ترین کار، ره یافتن به خانه ی امام ششم بود.

ابومسلم که در آن صبح، بسیار مسن تر از سن راستینش به نظر می آمد، ترجیح داد تنهایی برود. در بیست و پنج سالگی بیشتر از چهل ساله ها نشان می داد. در چشمانش آرزوهای بزرگ موج می زد. می خواست بر خاستگاه خورشید فرمان براند.

سرانجام به در خانه ی امام رسید. در باز بود. کسی او را نزد امام راه نمایی کرد. در شناخت امام مشکلی نداشت. چشم ها به چهر ه ای تابناک خیره شده بودند. نور شگفتی از پیشانی امام می تراوید. پوستش لطیف و مویش مشکی بود. مو از پیشانی کنار رفته بود و چهره می تابید. خالی بر گونه ی راست می درخشید. اندامش نه بلند بود و نه کوتاه.

ابومسلم گام پیش نهاد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. خم شد تا آن پیشانی را ببوسد. عطری پراکنده شد که او را به یاد عطر گل های بهاری خراسان افکند؛ عطر نسرین و شکوفه های نرگس هنگامی که می شکفد. کنار امام نشست. امام که لباس بسیاری سپید وی را لمس می کرد فرمود:

– امروز لباسی زیباتر و سپیدتر از این ندیدم.

ابومسلم که از این سخن امام احساس شادمانی کرد پاسخ داد:

– سرورم! این لباس سرزمین ماست و برای شما ارمغان آورده ام.

امام رو به خدمتکارش کرد و فرمود:

– ای «مُعتِب»! لباس را از او بگیر.

لحظه هایی گذشت. امام به میهمانش بسیار می نگریست.

سرانجام ابومسلم اجازه ی رفتن گرفت و خانه را ترک کرد. امام با صدای بلندی فرمود:

– اگر نشانی ها راست گویند و زمان فرا رسیده باشد، پس این همان مردی است که از خراسان طلوع می کند. و ادامه داد:

– ای معتب به دنبالش برو و ببین نامش عبدالرحمان است؟

خدمتکار به راه افتاد و سکوت خیمه زد. پیش گویی های کهن از نبردها و پرچم های سیاهی که در خراسان برپا می شود و از شمشیرها و جمجمه ها و زمین لرزه ها در ذهن امام درخشید.

خدمتکار برگشت:

– آری سرورم. به من گفت نامش عبدالرحمان است و گفت کار مهمی دارد و امشب با تاریک شدن هوا دوباره می آید.

شب بر فراز شهر چنبره زد. کوچه ها از ره گذران تهی شد و پنجره های خانه ها چشمه های نور بود. عبدالرحمان که راهش را به سوی خانه ای که صبح آن جا رفته بود می گشود، می دانست که جز شعله ای علوی، چیزی ظلمت مروانیان را نابود نمی کرد. با همین اندیشه، کوبه ی در را به صدا درآورد.

عبدالرحمان در حضور امام چنان نشست که سرباز برابر فرمانده می نشیند. وی می دانست که اگر امام اراده می کرد، گردن سرنوشت را خم می ساخت. با لحن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.