پاورپوینت کامل نُه شهید آشپزِ خانه ی ما شدند ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نُه شهید آشپزِ خانه ی ما شدند ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نُه شهید آشپزِ خانه ی ما شدند ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نُه شهید آشپزِ خانه ی ما شدند ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

>

گفت وگو با طوبی معتمد، همسر شهید سردار شبانعلی عفیفه

گاهی این سو و آن سو نام مردان و زنانی را می شنویم که علی رغم گذر ایام، حتی یک ورق از زندگی شان بازنگشته است. نمی دانم این غفلت را پای چه کسی باید نوشت؟ ما نمی نویسیم که احیاناً نمره دهید؛ می نویسیم که کلمات آن را لمس کنید.

این گفت وگو، ثمره ی هم نشینی با خانم «طوبی معتمد» است. وی نه تنها معلم نمونه ی کشوری، بلکه محرم، معتمد، غم خوار و دوست همسران دیگر شهداست. هستند کسانی که گاهی دل آدم را می برند؛ جاری اند و مهر و پاک بازی شان برپا و برجاست و هنوز رنگ نباخته!

دیو چو بیرون رود، فرشته درآید

مسیر زندگی ام در ابتدا با مسیر انقلاب همراه شد. ۲۶/۱۲/۴۳ در لار شیراز متولد شدم و چون روزش مصادف با فرار شاه از ایران است، خانواده همیشه روز تولدم می گویند: دیو چو بیرون رود، فرشته درآید. قبل از انقلاب همراه با خانواده، علیه رژیم شاه فعالیت های زیادی داشتیم و این در روحیه ی مبارزه ما اثرگذار بود. چون از بچگی به کمک پدرم مأنوس با قرآن بودم، اتاق کوچکی در خانه به قرآن آموزی اختصاص داده بودم و همان جا فعالیت می کردیم.

علاقه به دروس حوزه، زمینه ی آشنایی ام با شهید بود

بعد از ورود به دبیرستان، گرایش زیادی به حوزه ی علمیه داشتم. از روی علاقه شروع کردم به مطالعه و به سوال های زیادی بر خوردم؛ به همین دلیل با یکی از دوستانم صحبت کردم تا همسرشان که به این دروس مسلط بودند، استاد ما شوند. وی هم قبول کرد در مسجد محل به ما درس بدهد. بعد از مدتی، استاد به من گفت: «عفیفه را می شناسی؟» گفتم: «دختر است یا پسر؟» گفت: «هیچی!» از برادرم که پرسیدم، گفت عفیفه از مداحان اهل بیت(ع) است.

پاسخ تمام سؤال هایت را عفیفه می دهد

هفته ی بعد استاد گفت: «می خواهی کسی را به شما معرفی کنم که جواب تمام سؤال هایت را بدهد؟» من هم ذوق کردم. استاد گفت: «آقای عفیفه می تواند جواب تمام سؤال های شما را بدهد و اگر اجازه بدهید، بیاید خواستگاری شما.» خیلی خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و سریع رفتم منزل. دوستم تماس گرفت و از خصوصیات شهید برایم گفت. خصوصاً این که او دنبال همسری است که با جبهه رفتنش مخالف نباشد. خود شهید از لحاظ رفتار و کردار در شهر، شهره بود؛ اما خانواده های مان به لحاظ فرهنگی و اقتصادی زمین تا آسمان متفاوت بودند.

از آشنایی تا ازدواج

پدرم گفت: «اصلاً حرفش را نزنید. درست است که ایشان جوان بسیار خوبی است؛ ولی من خانواده اش را می شناسم، اصلاً با ما سنخیت ندارند.» من که این را شنیدم، به مادرم گفتم: «این طوری که نمی شود. ما از پیامبر(ص) حدیث داریم اگر جوانی باتقوا به خواستگاری آمد و جواب رد دهید، زمین و آسمان بر شما نفرین می کنند.» خیلی مشتاق شده بودم عفیفه را ببینم، شروع کردم به اعتصاب غذا. وقتی خانواده این شرایط را دیدند، موافقت کردند ما ملاقاتی داشته باشیم. شاید اصلاً خودمان یک دیگر را نپسندیم!

اساس ازدواج بر شهادت، اسارت و جانبازی بسته شد

روز ملاقات وی نظرش را راجع به زندگی، درس، انقلاب، امام و جبهه بیان کرد، به خودم گفتم این همان است که می خواهم. او گفت: «اصرار ندارم با من ازدواج کنید؛ چون من یا شهید می شوم یا اسیر و یا جانباز. در این صورت آیا باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟» گفتم: «بله، الگوی من حضرت زینب است و می پذیرم.» پایه ی ازدواج ما بر شهادت، جانبازی و اسارت ایشان بود. پدرم بسیار سخت گیر بود و روی مهریه خیلی تأکید داشت. آن زمان گفت مهریه کم تر از ۵۰۰ سکه نباشد! به شهید گفتم شما با خانواده صحبت کنید که هر چه پدرم گفت بپذیرند، قول می دهم که بعد از عقد به شما ببخشم. خلاصه با هزار صحبت و واسطه گری بالأخره خانواده پذیرفتند و شب تولد امام رضا(ع) عقد کردیم.

نمی دانم معلم هستم یا شوهر!

اوایل عقدمان، دو ـ سه هفته ای که ایشان به منزل ما رفت و آمد می کردند، به محض ورودشان اطراف را پر از کتاب و مفاتیح می کردم و سؤال هایم را آماده نگه می داشتم که از وی بپرسم. یک روز ایشان به خواهر بزرگ ترم که ازدواج کرده بود، گفته بود: «ایشان چیزی از شوهرداری نمی داند. انگار من معلم او هستم!» خواهرم آمد و نصیحتم کرد. کم کم متوجه شدم این طور نمی شود زندگی کرد و رفته رفته محرم تر شدیم.

می خواستم همانند همسر حضرت ابوالفضل بشوم!

شهید بعد از عقد، مهندسی قبول شد و بعد از مدتی دانشگاه رفتن، گفت می خواهد برود جبهه. اسفندماه رفت و فروردین خبر آوردند که زخمی شده است. دو هفته هر روز به او زنگ می زدم. هربار می گفت به زودی مرخص می شوم. همه ی شهر می دانستند که دست ایشان قطع شده به جز من؛ تا این که روزی مدیر مدرسه ی مان آمد دیدنم و گفت: «اگر یک روز بفهمی که دست همسرت قطع شده، ناراحت می شوی؟» گفتم: «نه، چرا ناراحت شوم؛ تازه می شوم همانند همسر حضرت ابوالفضل.» چند روز بعد مادرم گفت: «بمیرم برای حضرت ابوالفضل!» آن موقع، با آن پیش زمینه متوجه شدم که اتفاقی افتاده است. زنگ زدم به ایشان و گفتم: «دستت را قطع می کنند، به من نمی گویی؟» گفت: «دست من را قطع کردند، شما افتخار می کنی؟» خیلی نگران بود که مبادا از زندگی با وی منصرف شوم. قبلاً یکی از دوستانش دچار جراحت از ناحیه ی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.