پاورپوینت کامل پیوندی که ما را یگانه می کند ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیوندی که ما را یگانه می کند ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیوندی که ما را یگانه می کند ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیوندی که ما را یگانه می کند ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

>

محمود، جوانی بود بی پروا از گلهای سرسبد دوران جوانی. متوسط القامه، پرجنب و جوش، خوش طبع و مهربان. شهره به رک گویی که سعی می کرد تلقی ساده ای از وضع و موقعش داشته باشد. در عین حال خاص ترین مشخصه این جوان هوشمند و خوش قلب، عجله و ناشکیبایی او بود. آنچه را که در سر داشت بدون اندیشه ای بیش و ناگهانی بر زبان می راند. از چهره شاد و رفتار بی پروایش شعارش هویدا بود: با عجله و بدون وقفه، در یکنواختی چیز مهم و جالب توجهی وجود ندارد! بر لبهای محمود، لبخندی نقش بسته بود. با گامهایی شتابنده به سوی خانه روان بود. بار دیگر خود را در وضعیت ناخوشایندی می یافت.

دستی بر پیشانی کشید: ((آها! پرگوییها و غرغرها شروع خواهند شد و بار دیگر مجبورم شرح مبسوطی از مشغله های کاریم را ارائه دهم.)) از خود پرسید: ((یعنی نمی داند کار ارادی دیر و زود دارد؟)) سپس به تقلید، هر کلمه را با خود به لحنی زنانه واگویه کرد:

– تو باید دقیقا سر ساعت خانه باشی، اگر می خواهی دیرتر بیایی، از قبل اطلاع بده.

پوزخندی زد: ((نرسیده می گه پاشو برو نون بخر. از نانوایی سر محل هم نباشه. اون نانوایی نونش خوبه که ده بیست تایی خیابون اون طرف تره… آخه چه حکمتی تو کاره، نمی دونم… این نونش لواشه، اونم نون لواشیه.)) از مباحثه ای که در پیش داشت بدش می آمد: ((می دونم هدفش فقط اذیت کردنه، آخه خانم جان خسته و کوفته از سر کار برمی گردم به جای خسته نباشی گفتن، مرا می فرستی این ور و اون ور… تازه خانم دو قورت و نیمش هم باقیه.

نان را که خریدم دوباره این کلمات را به تقلید، زنانه پیش خود گفت، بع مثل اینکه فرهاد رفته واسه شیرین کوه کنده، چه جوری آقا قیافه می گیره!)) سعی کرد افکار ناخوشایند را از خود دور سازد. سر را اندکی خم کرده و دستی به موهای سیاه و صافش کشید: ((اما من عجب ازدواجی داشتم. به شهر که می آمدم وقت رفتن او به خانه بود.

گوشه خیابان منتظر ماشین می ایستاد تا به خانه برگردد. از همان روز اول که دیدمش کششی نسبت به او پیدا کردم… عشق؟ نه، نه… اینها همه حرف است. می گویند آدم در یک نگاه عاشق می شود.

تازه گیریم همان بود پس چرا ۹ ماه صبر کردم… به او علاقه پیدا کرده بودم، اگر چه خودم دلیلش را نمی دانستم.)) دفعتا و به طرزی غیر منتظره دستخوش وجد شد: ((البته به آن شوری هم نیست که مثلا بگویم هرگز عاشق نمی شدم، اما خوب نبودم، عادت کرده بودم از دور ببینم سوار ماشین می شه و می ره خونه. همین و بس. به قول مادربزرگم دوری و دوستی. منم دوست داشتم از دور مواظبش باشم.)) سایه ای از ملاطفت بر صورتش نشست: ((اما همین که گفتند باید جای دیگه ای بریم معطلش نکردم. همان جور که منتظر ماشین بود جلو رفتم: ((آیا حاضرید با من زندگی کنید؟)) این جمله با ملایمت، سرعت و با تلالوی خاص در چشمان گفته شده بود. با حالتی بس صمیمانه و بی پروا اندیشه ای را که ناگهان به سرش زده بود بر زبان آورده بود.

بدون تظاهر و خیلی طبیعی درخواست ازدواج کرده بود. بدون تعارفات مرسوم و هر گونه مجامله ای.

اندیشید: ((نمی دونم نگاهم کرد؟ من که سرم پایین افتاده بود ولی طنین صدایش را می شنیدم:

((فردا برای خواستگاری بیایید. این هم آدرس و شماره تلفن ما.))

چه سعادت عظیم و باورناشدنی! از این حرارت لذت بخش، قلبش به شادی می تپید و در درونش می گداخت.

می خواست از شادی به هوا بپرد اما به سرعت در کوچه ای پیچید و در آنجا شادیش را بروز داد. شاید اگر دیدن بچه های توی کوچه که دست بر دهان گذاشته و ریزه ریزه به جوان می خندیدند نبود تا زمانها جست و خیز می کرد. از یادآوری آن روزها و اوقات، چون گلی شکفته شده بود و در چشمهای درشت و سیاهش موجی از احساس شادمانی و خوشبختی سیلان داشت. خود را به تمام معنی خوشبخت می یافت.

می گویند ترک عادت موجب مرض است. بر این سبیل، اما محمود به خواستگاری نرفت: ((اما بر خواسته ام استوار نماندم. چرا؟ چرا نرفتم؟)) شاید چون همیشه قلبش فرمان رانده بود نرود و نرفته بود: ((در عوض نصیب من کرمانشاه شد تا دوباره آمدیم تهران.)) ۹ ماه گذشت و کم کم داشت فراموشش می شه، تا آن روز که رژه داشتند. بهار زیبا و دلپذیر بهارانه فرا رسیده ح بانگ بهاری سر داده بود. روز بهاری دل انگیزی بود. خورشید تابناک و گیاهان سبز درخشنده، تابندگی خاصی به این روز داده بود:

((آخرهای رژه بود. چشمم به او افتاد. همراه خانمی بود. گذشته ها در یادم جان گرفت. خیلی سعی کردم گمش نکنم.)) محمود دچار احساس قبلی شده بود. چهره اش نمایانگر وجد و هیجانی زایدالوصف بود: ((بعد از رژه رفتم سراغ حاجی. مرخصی خواستم. خدا خیرش بدهد. قبول کرد. مثل اینکه دید از صف رژه جدا شده ام. زن همراه را ترک کرد.)) این هم از لحظاتی بود که محمود شهامت خود را به محک می کشید. احساس می کرد قدرتی نامرئی به کمکش آمده و از او حمایت می کند. با لباس رزم جلو رفته و مودبانه پرسید: ((خانم، ببخشید، شما چه نسبتی با این خواهری که الان با شما بودند دارید؟)) زن به طرفش براق شد و عبوسانه گفت: ((به شما چه مربوطه آقا؟)) محمود با لحن همیشگی خود گفت: ((عذر می خوام. منظور بدی نداشتم. جهت امر خیری بود.)) زن کنجکاوانه گفت: ((آه… من خاله اش هستم. خوب… این طوری که نمی شه…)) و این دفعه واقعا محمود به خواستگاری رفت.

خانه بوی ثروت و ریخت و پاش می داد. در اطاقی قشنگ و صورتی رنگ منتظر بود. زنی وارد اتاق شد. با شم زنانه اش فورا متوجه شد. رو به خاله پرسید: ((واسه زری خواستگار اومده؟)) خاله با لبخند گفت: ((نه، برای مرضیه شماست.)) خون در چهره مصمم محمود دویده بود: ((پس اسمش مرضیه س!)) مادر جا خورده بود: ((که این طور… پس کس و کارش…)) مرضیه مثل فرشته نجات خودش را رسانیده بود. با صدایی محکم و خوشایند به مادر گفته بود: ((این چیزا زیادیه، ما تصمیم داریم با هم زندگی کنیم، بقیه اش درست می شود.)) این جملات برای محمود ارجی وصف ناپذیر داشت.

مادر با شیوه همدلانه و مادرانه ای گفته بود: ((البته تو در انتخاب شوهر آزادی. اما خوب، همین جوری هم که نمی شه، یه رسم و رسوماتی داریم که باید انجام شوند.)) طرز سخن گفتنش نشان می داد که این گونه خواستگاری را مطابق افکار و خواسته هایش نمی یابد. کم کم بحث چون کپه ای هیزم زبانه کشیده و گل انداخت.

مادر به غریزه مادرانه سخن می راند و از نظریاتش دفاع می نمود. اما دست آخر این مادر بود که تسلیم شد و گفت: ((خوب، باشد، اما رضا هم باید نظرش را بگوید. خوب نیست بعدا بگوید خواهر یکی یکدانه ما بدون اطلاع و نظر ما به خانه شوهر رفت.)) رضا دکتر روانپزشک و مقیم آلمان بود.

تلفن زدند. خود رضا گوشی را برداشت. محمود اندیشیده بود که او باید صاحب مقام اجتماعی باشد.

محمود طبق معمول، ساده و بی پیرایه سلام و احوالپرسی کرد.

درست همانند دوستی دیرآشنا.

پرسیده بود: ((درس خوانده ای

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.