پاورپوینت کامل یک باغچه لاله ۳۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یک باغچه لاله ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک باغچه لاله ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یک باغچه لاله ۳۱ اسلاید در PowerPoint :

>

صدای قرآن می آید. آفتاب خود را جمع می کند. حالا می فهمم چرا مامان عصرهای جمعه به این جا می آمد. سکوت است. نسیم ملایمی می آید و برگ های خشک روی قبرها را این سو و آن سو می برد. آهی می کشم.

کلمات جلوی چشمانم جان می گیرند: شهادت، روز هفده شهریور، درست روز تولدم! «جمعه ی سیاه» روزی که مامان برای خرید نان رفت و دیگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهریور هر سال دو دسته گل می خرد و می آییم قبرستان. عصرهای جمعه هر وقت مامان را صدا می زنم شب ها به خوابم می آید و شاخه گل ها را می آورد که توی باغچه بکارم.

امروز لاله ی قرمز آوردم، مثال همان لاله هایی که توی لوله ی تفنگ سربازهای آن روزها بود. وقتی هفت ساله بودم و از مدرسه برمی گشتم، سرکی هم به گل فروشی سر خیابان می زدم و از دیدن آن همه گل غرق شادی می شدم و دلم می خواست همه را برای مامان ببرم. یادم می آید آن روز عصری که کیفم را زیر بغل گرفته بودم و از مدرسه برمی گشتم، خیابان شلوغ بود و ماشین های زیادی که سرنشینان آن، همه نظامی بودند، خیابان را اشغال کرده بودند. و می شنیدم که مردم می گفتند: «شاه آمده است.» سربازها شاخه های گل را به سوی ارتشی ها می انداختند و صدای «زنده باد شاه!» گوش هایم را سوراخ می کرد. سربازی یک لاله ی سرخ را توی دستم گذاشت و خواست که آن را به شاه بدهم. سرباز که سرش را برگرداند، آن را زیر روپوشم پنهان کردم که برای مامان ببرم. روبان قرمز از لابه لای موهایم به زمین افتاد. بوی اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فواره ها چرخی می خوردند و توی حوض وسط فلکه می ریختند. دلم می خواست ببینم شاه چه شکلی است. جمعیت فشار می آوردند و من نگران آن لاله ی قرمز زیر روپوشم؛ که پژمرده نشود. دلم می خواست راه باز می شد و هر چه زودتر آن سمت خیابان می رفتم. دلم پر می زد برای عروسک پشت ویترین؛ عروسکی که پسر بود و چشم های عسلی اش با آن مژگان بلندش همیشه برق می زد. با دستم مردم را کنار زدم که بتوانم از میان ماشین های نظامی به سرعت بگذرم ولی باز به عقب هولم دادند. امان نمی دادند. شاخه های گل درون اتومبیل ها پرت می شد و صدای «جاوید شاه» گوشم را آزار می داد. بی خود نبود که بابا آن روز صورتش را چهار تیغه کرد و لباس های اطو کشیده اش را به تن کرد و غرغر مامان هم بلند شد که: « این وسط چی به تو می رسه؟»

مامان همیشه عکس شاه را که بابا توی طاقچه گذاشته بود، پشت و رو می کرد و زیر لب ناسزا می گفت.

احساس کردم که مامان روبه رویم نشسته است و لبخند می زند و می گوید: «همه چیز تموم شده، دیگه حرص نخور» نگاهش کردم، چشمانش برق می زد. با علف های کنار سنگ قبر بازی می کرد. لاله ی قرمز را توی دستش گذاشتم. آن را به صورتش چسباند و گفت: «بوی لاله های آن روزها را می دهد.»

گفتم: «مامان اون عروسکه یادته؟ همونی که هر وقت نشونت می دادم، می گفتی: “پناه بر خدا، عروسک هاشون هم لخت و پتی ان”. چند دست لباس براش دوختی ولی بابا نذاشت به اون جا برسه که لباس ها رو تنش کنم. آتیشش زد و گفت: “عروسک مثل بت می مونه، حرومه.” اون روز چقدر گریه کردم و تو با تکه پارچه ها و کمی پنبه یه عروسک برام درست کردی، ولی من فقط اون عروسک پشت ویترین رو می خواستم. داغش به دلم موند. برای این که حرص بابا رو در بیارم، برای عکس شاه سبیل و دو گوش دراز گذاشتم.»

شانه های مامان می لرزد. انگار خنده اش گرفته، صدایش می آید که می گوید: «پاشو برو خونه که بابات منتظره»

صدای اذان توی گوش هایم می پیچید. غروب شده است. بوی گلاب می آید. به عقب برمی گردم. زنی نشسته و شیشه ی گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده ساله اش می ریزد. روی سنگ قبرش نوشته شده است: «شهادت: هفده شهریور.»

آن روز عصر هم بوی گلاب خیابان را برداشته بود. وسط خیابان گیر افتاده بودم. یکی از ارتشی ها چند عدد شکلات برایم انداخت. صورتم را برگرداندم، از هر کسی که لباسش مثل شاه بود بدم می آمد. شکلات ها را با پا، زیر ماشین ها پرت کردم. یاد حرف مامان افتادم که می گفت: «شاه به مردم خیلی ظلم کرده.» دنبال راه فرار می گشتم که نیشگون پدر بدجوری بازویم را سوزاند. به نفس نفس افتادم. پدر با سبیل هایش بازی می کرد و شکلاتی را در دهانش می چرخاند. با حرص گفت: « این وسط وول می خوری که چی بشه؟» چند شاخه گل توی دستش بود. دو تا از آن ها را توی دستم گذاشت و گفت: «هر وقت گفتم، اونا رو پرت کن توی اون اتومبیلی که داره می یاد.» فهمیدم که شاه دارد می آید. گفتم: «بابا تو هم بیا اون عروسک رو ببین.» با خشم نگاهم کرد. گل ها را به سرعت توی کیفم گذاشتم و مثل برق از میان ماشین ها گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لب های عروسک یک ور بود. انگار بغض کرده بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روی پله نشسته بود. تخمه می خورد و پوست های

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.