پاورپوینت کامل معلم شهید مصطفی عسکری ۸۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل معلم شهید مصطفی عسکری ۸۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل معلم شهید مصطفی عسکری ۸۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل معلم شهید مصطفی عسکری ۸۶ اسلاید در PowerPoint :

>

هنگام اذان ظهر روز بیستم شهریور ماه سال ۱۳۳۵ در شهر مقدس قم و درخانواده ای مذهبی کودکی چشم به
جهان گشود. او را به عشق حضرت ختمی مرتبت،مصطفی نام نهادند. پدرش خادم آستانه مقدسه حضرت
معصومه علیها السلام بود. شهید دردامن مادری مکتبی و متدین پرورش یافت.در اثر هوش سرشار و علاقه وافر
در سن ۵/۵سالگی پا به مدرسه گذاشت. پس از طی دوره ابتدایی در دبستان ادیب و دوره متوسطه دردبیرستان
حکمت و سه سال آخر درهنرستان فنی قدس، موفق به اخذ دیپلم اتومکانیک شد. در آزمون ورودی
دانشگاه هاشرکت کرد و به مدرسه عالی شمیرانات راه پیدا کرد. همزمان با گرفتن مدرک فوق دیپلم،فعالیتهای
سیاسی خود را برعلیه نظام ستم شاهی شروع کرد. پس از اخذ فوق دیپلم به قم بازگشت و مدتی در مدرسه
شبانه روزی کهک مشغول تدریس بود. آنگاه با درجه گروهبانی به نظام وظیفه فراخوانده شد که این امر
باشکوفایی انقلاب اسلامی در قم مصادف بود.هنگام خدمت زیر پرچم به دلیل انجام کارهای سیاسی بر ضد رژیم
به کرمان تبعیدشد. دیری نگذشت که از پادگان فرار کرد وراهی یزد شد; بعد هم به قم آمد و در
تظاهرات شرکت می کرد. همزمان با انقلاب شکوهمنداسلامی در زمینه پخش اعلامیه های امام راحل، ساخت
کوکتل مولوتف و مبارزه باءگاردی ها فعالیتی چشمگیر داشت. قبل ازآمدن حضرت امام قدس سره، به تهران
رفت و تا پایان پیروزی انقلاب اسلامی در آنجا بود. به فرمان امام همچون دیگر نظامیان به پادگان بازگشت. بعد از
پایان خدمت، جذب آموزش وپرورش قم شد. با شروع فتنه منافقین درشمال کشور، با سپاه پاسداران
رشت همکاری شایان توجهی نمود. در بهار سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و همزمان با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه
شد. در طول جنگ چهار بار توسط گلوله های دشمن بعثی زخمی شد و هربار بلافاصله بعد از این که کمی بهتر
می شد، برحسب وظیفه به جبهه بازمی گشت. فقط ایام مجروحیت در منزل بود.در تمام عملیات ها شرکت
داشت. شهیدعسکری، در مقابل ظلم و ستم فردی استوار،مقاوم، سرسخت و خستگی ناپذیر اما دربرابرخداوند
بسیار متواضع، خالص و باخضوع و خشوع بود. در مقابل فرزندان یتیم بیش از حد احساس وظیفه می کرد.
پنهانی به احوال بیچارگان رسیدگی می کرد. درمناجات و نماز شبش آن چنان اشک می ریخت که گویی خداوند
بنده ای گناهکارتر از او ندارد.عاشقانه با خدا رازو نیاز می کرد. در برابردشمنان اسلام چون کوه مقاوم و استوار
بود.از هنگام به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی لحظه ای دست از فعالیتهای سیاسی، مذهبی و دینی خود برنداشت.
همیشه در نماز جمعه و جماعت حضور فعال داشت. به همه می گفت: «دعاکنید من در راه اسلام شهیدشوم که این
تنها و بزرگ ترین آرزوی من است.»

خط ایشان، خط امام بزرگوار بود. چنان چه در نامه ها و وصیتنامه اش مشهود است،اعتقاد داشت تا زمانی که
پرچم اسلام بربلندای سرزمین کفر به اهتزاز در نیامده نباید دست از کار کشید. شهید مصطفی عسکری با توجه
به این که فرهنگی بود، هم درمیدان جنگ حضوری فعال داشت و هم سنگر مدرسه را حفظ می کرد.
مدرسه راهنمایی پسرانه شهید بهشتی در ۳۰ متری شهید کیوانفر شاهدی براین مدعاست،مدرسه ای قدیمی که
درودیوارش خاطرات این شهید عزیز را در خود جای داده است.توصیف او از زبان دوستانش شنیدنی است:

«شهید عسکری درجبهه چون شیرمی جنگید. تشبیه ایشان به شیر مبالغه نیست. عین حقیقت است. تعداد
زیادی ازبعثی ها به دست او به هلاکت رسیدند.»

شهید در جبهه سمت های مختلفی داشت که به آن ها اشاره می شود:

۱ – از ابتدای جنگ تا ۲۷/۱۲/۶۰ فرمانده نیروهای اعزامی از قم در آبادان.

۲ – از ۲۷/۱۲/۶۰ تا ۲۴/۲/۶۱ در لشکر ۷ولی عصر(عج) دزفول، تیپ سوم، فرمانده گردان.

۳ – از ۲۰/۸/۶۱ تا ۱۵/۲/۶۲ در لشکر۷،تیپ سوم، فرمانده گردان محرم.

۴ – از ۲۰/۱۱/۶۲ تا ۳۰/۱/۶۳ در لشکر ۷،تیپ سوم، معاون عملیات تیپ.

۵ – از ۱۱/۴/۶۳ تا ۲۳/۵/۶۳ در لشکر ۷،تیپ سوم، معاون عملیات تیپ.

۶ – از ۲۶/۱۰/۶۳ تا ۵/۱۲/۶۳ در لشکر ۱۷،نیروی واحد عقیدتی.

۷ – از ۱۰/۵/۶۴ تا ۲۷/۵/۶۴ همکار گردان حضرت رسول صلی الله علیه وآله.

۸ – از ۳/۱۰/۶۴ تا ۲۲/۱۱/۶۴ در لشکر ۷،تیپ سوم، فرمانده گردان علی بن ابیطالب علیه السلام.

تنها فرزند شهید ۹ ماه قبل از شهادت او به دنیا آمد. وی را به احترام خواهر سالارشهیدان کربلا زینب نام نهاد.
تولد این نوزادفرخنده پس از سالها انتظار گرچه لبخند رامیهمان لبهای شهید کرد اما او را از ادامه راه باز
نداشت. دوباره راهی جبهه شد و تنهابه داشتن قطعه عکس کوچکی از دخترش درجیب پیراهن اکتفا کرد. و
سرانجام زمان پروازفرا رسید. در این زمان، زینب ۹ ماهه بود.ظهر روز ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۴، همزمان با
سالروز شهادت حضرت فاطمه زهراعلیها السلام هنگامی که بالبان تشنه در عملیات والفجر ۸و در منطقه
عملیاتی فاو برای رزمندگان اسلام آب و غذا می آورد، در انتهای شهر فاو ازپشت سر هدف گلوله ضد هوایی
صدامیان قرار گرفت و به همراه معاونش عبدالحمیدشعبانپور به درجه رفیع شهادت نائل شد.برادر جانبازش از
فاصله ۲۰ متری شاهد پروازاو بود و بدین سان ققنوسی دیگر در آتش عشق محبوب سوخت و تولد دوباره یافت.
مصطفی را در گلزار شهدا به خاک سپردند.پدر شهید، همان خادم پیرکریمه اهل بیت علیها السلام هدیه
گرانبهایش را به آستان حضرت دوست تقدیم کرد و خود سالهابعد به او ملحق شد.

عید است در بهاران می روید از زمین گل
اماگل عزیزی زین باغ آشنا رفت

شادروان محمد حسین عسکری خادم حضرت معصومه علیها السلام و پدر سردار رشیداسلام معلم شهید
مصطفی عسکری درتاریخ هفتم فروردین ماه سال ۱۳۷۹ به جواررحمت حق پرکشید و در حرم مطهر،
صحن عتیق (طلا)، بقعه ۱۱ به خاک سپرده شد.

شهید از زبان یکی از همرزمانش

محب اهل بیت علیهم السلام بود. در یکی ازشبهای دهه محرم برای عزاداری به یکی ازتکایا رفته بودیم. زمانی
که مداح مشغول خواندن مصیبت بود; مصطفی از شدت تاثر ازخود بی خود شد. روی زمین نشست وبی اختیار با
صدای بسیار بلند شروع به گریه کرد، به طوری که تمام مجلس متوجه اوشدند.

با قرآن آشنا بود و در پشت جبهه برای ماتفسیر قرآن می گفت. اما وقتی به مسجدمی رفتیم و امام جماعت
تفسیر قرآن می گفت; آن چنان مؤدبانه و با اشتیاق گوش می داد که گویی چیزی نمی داند.

مشتاق شهادت بود. وقتی در قم بودیم روزی از دزفول (لشکر ۷ ولی عصر(عج)) تلفن کردند که عملیاتی در پیش
است. آماده شویدو بیایید. به دیدن او رفتم. محل کارش درمدرسه راهنمایی پسرانه شهید بهشتی در۳۰ متری
شهید کیوانفر بود. می خواستم زمان حرکت را با او هماهنگ کنم. در ضمن صحبت هایمان او در حالی که خیلی
راحت روی صندلی دفتر مدرسه نشسته بود باخنده ای دلپذیر و نمکی به من روکرد و گفت:

– ان الله شاء ان یراک قتیلا.

می دانست این سفر، سفر وصل است. عازم منطقه شدیم. زمانی که هنوز پشت خط مقدم بودیم; یک روز هنگام
مراجعت از خط که برای توجیه رفته بودیم، در ماشین گفت:

– علی، این دفعه عراقی ها مرا خواهندکشت!

در همان ایام زمانی که اردوی ما در پشت پادگان کرخه به پا شده بود، در یک شب مهتابی بسیار زیبا، مجتبی را
تنها در چادرطلبیده و تمام وصیت های لازم را به او کرده بود.

اصلا به فکر مسائل پیش پا افتاده ای مثل وضع لباس و این جورچیزها در جبهه نبود.بچه های دزفول – که خدا
خیرشان بدهد.- به ما احترام خاصی می گذاشتند. زمانی که به پادگان می رفتیم; مصطفی خودش لباس
وکوله پشتی خودش را انتخاب می کرد و من می دیدم لباسهایی را که بیشتر احتیاج به تعمیر داشتند و کوله
پشتی های دست چهارم و پنجم را انتخاب می کرد و بر می داشت. یادم هست شبی در چادر فرماندهی تیپ،
جلسه بود و او هم مثل همه فرمانده گردانها به جلسه ءرفته بود. وقتی برگشت – درحالی که همان خنده نمکی
همیشگی را بر لب داشت گفت:

– امشب فرمانده تیپ با ما دعوا کرد و گفت این چه لباسهایی است که شما پوشیده اید ودستور داد به ما لباس نو
بدهند!

زن و بچه را به خاطر خدا می خواست.شب ها معمولا بعد ازجلسه تفسیر قرآن به منزل ما می آمد و من واقعا
لذت می بردم وعجیب حالت دلدادگی با خدا و اهل بیت علیهم السلام داشت. یک وقت متوجه می شدیم شب
ازنیمه گذشته; می گفتم: مصطفی! زن و بچه ات منتظرند. و او بدون آن که از آن حالت خوش دلدادگی خارج
شود، می گفت:

– علی! ولشان کن.

البته این طور نبود که اونسبت به خانواده اش کوتاهی کند و فشاری به آنها بیاید.اصلا خود مساله خانواده
مصطفی عجیب است که این هم از الطاف خدا نسبت به این شهید بزرگوار بود.

خلوص او در جبهه عجیب بود. این خلوص که در لحظات سخت نبرد آشکارمی شد، مرا به یاد امیرالمؤمنین علیه
السلام در جنگ احزاب می انداخت. برای اثبات این مساله، به دو خاطره اشاره می کنم:

۱ – مرحله اول عملیات بیت المقدس به پایان رسیده بود. نیروها به جاده رسیده بودندولی مقداری از سمت
راست ما هنوز در دست دشمن مانده بود و ما ناچار می بایستی عمل می کردیم و خط را به اصطلاح صاف
می کردیم که برای مرحله دوم محورها آماده باشند. به همین منظور شب بعد را می بایستی یک عملیات کوچک
انجام می دادیم تا باقی مانده نیروهای دشمن را عقب بزنیم. وقتی شب بعدحرکت کردیم، مصطفی و بی سیم چی
او جلوتراز بقیه حرکت می کردند. یک وقت متوجه می شوند کسی از نیروهای خودی نیست.مصطفی با بی سیم
درخواست منور می کند تاموقعیت را تشخیص بدهد. وقتی گردان های کناری منور می زنند; متوجه می شود تا
عقبه دشمن نفوذ کرده. در همین اثنا یک عراقی متوجه آنها می شود. مصطفی در وضع عجیبی قرار می گیرد. از
طرفی نمی خواهد او را بزند واز طرفی موقعیت خودش بحرانی است. یک فرمانده گردان در دل شب، مدت
زیادی باخودش کلنجار می رود و بالاخره با فریاد یاامیرالمؤمنین علیه السلام دشمن را هدف قرارمی دهد.

۲ – وقتی در درگیری های جزیره مجنون رزمندگان لشکر ۱۷ وارد خاک عراق شدند،مصطفی یک پای محکم به
خاک جزیره کوبیدو گفت:

– ما خاک را می خواهیم چه کنیم؟ اگر مساله دفاع از اسلام نبود، ما را با این خاک و این حرف ها چکار؟

در آخرین سفری که به منطقه رفتیم،یعنی عملیات فاو، خداوند بعد از سالها انتظارفرزندی به مصطفی عنایت
کرده بود. او عکس دختر چند ماهه اش را با خود آورده بود و به من نشان داد. این شوخی نیست که بعد ازسالها
خداوند یک بچه به انسان بدهد. مگرآدم می تواند به این زودی ها از او دل بکند. اگرساده بود که عکس او را با
خود نمی آورد. درهمین سفر که می دانست شهید خواهد شد،به این مساله خودش یعنی علاقه به بچه واقف بود.
زیرا مرتب می گفت: «خدایا! محبت زن وبچه را از دل من بیرون کن.» درک این جمله،کار هرکسی نیست.

شیفته آرمان اسلام بود. همیشه با تاسف می گفت: چرا لشکر ۱۷ از من کار نمی کشد،درحالی که از من کارهای
بیشتری از یک بسیجی برمی آید؟ این در حالی بود که از نظراو بسیجی بودن از مسؤول بودن به مراتب بهتر بود
اما خود را در قبال جنگ مسؤول می دانست. همیشه وقتی به پادگان کرخه می رفتیم، خصوصا دفعه آخر،
می گفت:

– علی! من اینجا که می آیم، سینه ام بازمی شود.

یکی از دلایل این موضوع همانا دوستان باصفایی مثل عظیم محمدی و سایر بچه های دزفول بودند. زیرا آنها از
همه لحاظ موردستایش مصطفی و همچنین ما بودند.

در مرحله دوم عملیات بیت المقدس که نیروها مقداری عقب نشینی کردند، همه به طور خمیده حرکت
می کردند. اما مصطفی خیلی عادی مثل این که در خیابان راه می رود، حرکت می کرد و همه از شجاعت وایمان او
به وجد آمده بودند.

در فاصله بین دو مرحله عملیات بیت المقدس به دیدن مصطفی رفتم و دیدم پارچه ای را به دست خودش
می بندد. تمام کف دستش تاول زده بود. پرسیدم:

– مصطفی! دستت چی شده؟

– چیزی نیست.

بعدها از یکی از دوستان شنیدم که گفت:

– ما هنگام عملیات نزدیک یک تانک عراقی بودیم. متوجه نبودیم تانک خدمه دارد.ناگهان تیربارچی تانک پشت
تیربار قرار گرفت تا ما را بزند. اصلا حواسمان نبود. مصطفی که متوجه شده بود، با سرعت خودش را به
تانک رساند. از آن بالارفت و دستش را زیر لوله تیربار گرفت و آن را منحرف کرد. چون لوله بسیار داغ بود، دستش
را سوزاند.

برگهایی از دفترچه خاطرات

الف – وصیتنامه شهید (۴۴ روز قبل ازشهادت)

بسمه تعالی

۸/۱۰/۶۴ بعد از ظهر

این کلمات را در حالی می نویسم که مسؤول گردان هستم. مشکل ما صدام نیست. آمریکاهم نیست. مشکل ما
خود ما هستیم. هیچ نیروی خارجی در سراسر تاریخ حتی برای یک بار هم که شده، نتوانسته بر ملتی سلطه پیدا
کرده و فرهنگشان را از بین ببرد. اگرقومی نابود گشته اند و یا از خود بیگانه شده اند، تنها به دست خودشان بوده
و این خود، منظور توده ملت و مردم نیستند بلکه به تعبیر قرآن «مترفین » یعنی عیاشها و رفاه طلبها و
«مستکبرین » یعنی طالبان قدرت وخط دهنده های به ناحق هستند. بنابر روایت «الناس علی دین ملوکهم; مردم
بر سیره شاهان و رهبران خود هستند.» برادران مسؤولم امروز یک بسیجی جلو مرا گرفت وگفت: یک قول به من
می دهی؟ گفتم: بگو.گفت: صبح که برای گردان صحبت کردی واقعا حرفهایت به دل من نشست. قول بده سه ماه
ماموریت من که تمام شد، هر کجارفتی، مرا هم ببری.

ماندم که چه بگویم. مگر من چه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.