پاورپوینت کامل باران اشک از چشمان سکینه ۸۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل باران اشک از چشمان سکینه ۸۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل باران اشک از چشمان سکینه ۸۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل باران اشک از چشمان سکینه ۸۱ اسلاید در PowerPoint :
>
اشاره
حضرت سکینه از صلب خورشیدی چون امام حسین علیه السلام و دامن ستاره ای چون رباب – دختر امری القیس – به دنیا آمد . (۱)
چند سال از آغازین بهار زندگی اش نمی گذشت که طوفانی خوفناک در سرزمین کربلا پدید آمد . او تا آن هنگام، چون فرشته ای
آسمانی در میان کسان خویش زندگی می کرد .
گرچه او دختری بود مثل همه دخترها; ولی نقش ثمربخشش در تداوم انقلاب پدر، او را سرمشق دختران جهان ساخت . سرمشق
آنهایی که در بحبوحه حوادث ناگوار، آزادی و آزادگی را پیشه خویش می سازند و در زیر درفش ولایت، ثابت قدم می مانند و با حفظ
عفت و وقار خویش، از حریم «ولایت » و «دیانت » پاسداری می کنند .
کمتر تاریخ نگاری است که بعد از بیان جزئیات زندگی پرافتخار امام حسین علیه السلام به فرازهایی از سخنان و سروده های
حضرت سکینه نپرداخته باشد . آنچه پیش روی شماست، گزیده از جملات آن بانوی دردمند است که در هنگامه حماسه و خون
کربلا، و اشک و صبر شام، ایراد نموده است .
بعد از شهادت برادر
هوای گرم، فضای دم کرده و سرخ رنگی نینوا را فراگرفته است . عطش، ناجوان مردانه، گلهای بوستان نبوت را پژمرده کرده است .
یاران اندک امام، همه رفته اند; جز اندکی از نزدیکانش، کسی باقی نمانده است . خیمه در نزیکی خیمه ای «سکینه » برپاست . در
داخل آن، یاران سربریده پدر، کنار هم آرمیده اند . لحظه به لحظه بر تعداد آن سرخ جامگان سرمست عشق و شهادت، افزوده
می شود . ساعتی است که برادرش حضرت علی اکبرعلیه السلام نیز به عرصه نبرد رفته است . اضطراب و عاطفه در در وجودش
ریشه داونیده است . پدرش عازم میدان شده است تا از علی اکبرعلیه السلام خبری بیاورد . طول نمی کشد که بر می گردد; تنها و
افسرده است . در مقابلش می ایستد . پدر را در دریای از ماتم، غرق می یابد . بی صبرانه لب به سخن می گشاید:
«پدر! چرا این قدر غمگینی؟»
و قبل از این که جوابی بشنود; از برادر به میدان رفته اش سؤال می کند . پدر که گویا کوهی از غم، برشانه های خسته اش سنگینی
می کند; چنین لب به سخن می گشاید:
«دشمنان برادرت را کشتند.»
و غمگینانه ناله سکینه بلند می شود:
«فنادت وااخاه! وامهجه قلباه! . . . ; ای وای برادرم، آه میوه دلم . . . !»
پدر با دیدن بی صبری دخترش، لب به اندرز می گشاید:
«دخترم سکینه! خدا را در نظر داشته باش، صبر و تحمل پیشه ساز .»
سکینه در حالی که باران اشک، از دیدگانش فرو می ریزد; خطاب به پدر چنین نوحه می کند:
«یا ابتاه! کیف تصبر من قتل اخوها و شرد ابوها;»
پدرم! چگونه صبر و بردباری کند کسی که برادرش کشته و پدرش غریب و تنها مانده است .
پدر نیز با شنیدن کلام غمبار دخترش، بر زبانش جاری می شود: «انا لله و انا الیه راجعون » (۲)
با پرواز آب آور
خیمه نشینان، در دریای از عطش غرق شده اند . کودکان ناباورانه به بزرگترها می نگرند . نگاه های دردمندانه آنها «عباس علیه
السلام » را سوی «فرات » کشانده است . او با مشک خشکیده اش رفته است تا برای گرفتاران این دریای عطش، آب بیارود . ساعتی
است که چشمان منتظر و نگران بچه ها به سمت «علقمه » دوخته شده است . امام به میدان رفته است تا خبری از او بیاورد . و بعد،
در حالی که دستش را به کمر گرفته است، باز می گردد . تنها و اندوهگین است . سکینه به جلوش شتافته، عنان اسبش را می گیرد و
می گوید:
«یا ابتاه! هل لک علم بعمی العباس؟ !»
پدرم! از عمویم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
امام که به سوز دل دخترش پی می برد، می گوید:
«یا ابنتاه! ان عمک العباس قتل و بلغت روحه الجنان;»
دخترم! دیگر منتظر عمویت نباش، عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رسید .
صدای شیون سکینه و نیز عمه داغدارش، زینب علیها السلام بلند می شود: «وا اخاه! واعباساه! واقله ناصراه . . . !»
وای برادر! وای عباس! وای از کمی یار و یاور . . . ! (۳)
با دیدن قنداقه خونین
عطش، جابرانه بیداد می کند . گلهای حسینی یکی بعد از دیگری در باغستان آتش زده ی نینوا، بر زمین می افتند . و چه زود به
خیل سعادتمندان جاویدان می پیوندند!
به راستی که گرما و عطش چه بی رحمند و سوزاننده! نه بزرگ می شناسند و نه کوچک . و اینک «علی اصغرعلیه السلام » را نیز به
مسلخ عشق و میدان کارزار کشانده است . بابا که بر می گردد، قنداقه کوچکترین سربازش را در بغل دارد . سفیدی قنداقه به رنگ
خون درآمده است . چه شده باشد؟ !
سکینه به استقبال پدر می رود و خوشبینانه می گوید:
«یا ابه! لعلک سقیت اخی الماء!»
پدرجان! گویا برادرم اصغر را سیراب کردی!
از آسمان دیدگان پدر، باران اشک می بارد و دردمندانه می گوید:
دخترم! بیا قنداقه برادرت را دریاب، که براثر تیر دشمن، سرش جدا شده است . (۴)
هنگام وداع با پدر
زمان چه زود می گذرد و درد جانکاه، بردلهای محزون و ماتم زده نینوائیان، باقی می ماند . غم را توان شمارش نیست . آغازی دارد و
فرجامی; و اینک در فرجام آن عصر خونین، نوبت به کاروان سالار زینب و سکینه رسیده است . همان کاروان سالاری که پیکر پاره
پاره شاهدان عشق را یک تنه در زیر آن خیمه خون گرفته جمع کرد، و بعد از اتمام پویندگان مسیر سرخ شهادت، ستون آن را
کشید و سینه مجروح خیمه را بر زمین گرم کربلا خواباند .
سکینه و دیگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند . امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجادعلیه السلام » ، و خواهر صابرش
«زینب علیها السلام » ، به سوی سکینه می رود . دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه می گوید:
«یا ابتاه! ءاستسلمت للموت فالی من اتکل » ;
پدرم! آیا تسلیم مرگ شده ای؟ بعد از تو من به چه کسی پناه ببرم؟
امام که پرده ای از اشک، مزاحم دیدگان بی قرارش شده است، می گوید:
نور چشمم! چگونه کسی که یار و یاوری ندارد، تسلیم مرگ نشود؟ !
دخترم! بدان که رحمت و یاری خدا، در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد .
دخترم! بر قضای الهی صبر کن و شکایت مبر; زیرا که دنیا محل گذر و آخرت خانه همیشگی است .»
گویا دنیای از یاس و نا امیدی، دل کوچک دختر را فرامی گیرد و انبوهی از درد و غم، در سینه پراسرارش فشرده می شود . در آن
دم که همه راهها را بسته می یابد، به پدر خطاب می کند:
«پدرجان! نمی شود ما را به حرم جدمان بازگردانی؟ !»
امام در حالی که نگاه مهرآمیزی به دخترش دارد، می فرماید:
«اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جایگاه خود آرام می گیرد .»
امام با بیان این جمله کوتاه، عمق مظلومیت خویش را به دختر خردسال و نسلهای بعد، بیان می کند و به آن گل نورسته باغ
عصمت می فهماند که دشمن از ما دست بردار نیست و هرجایی که برویم به تعقیب مان خواهد پرداخت .
سکینه با شنیدن کلام غریبانه پدر، اشک می ریزد . امام که یارای تماشای گریه های سکینه را ندارد، او را به سینه اش می چسباند و
اشک از دیدگان غمبار آن بانوی گرامی پاک ساخته و در پایان این وداع جانسوز، شعر زیرا را خطاب به او زمزمه می کند:
سیطول بعدی یاسکینه فاعلمی
منک البکاء اذالحمام دهانی
لاتحرقی قلبی بدمعک حسره
مادام منی الروح فی جثمانی
فاذا قتلت فانت اولی بالذی
تاتینه یاخیره النسوان
«سکینه جانم! بدان که بعد از فرا رسیدن مرگم، گریه ات بسیار خواهد شد . تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشک خویش
مسوزان . ای برگزیده بانوان! تو بعد از کشته شدنم، بر هرکسی دیگر، به من نزدیکتری که کنار بدنم بیایی و اشک بریزی .» (۵)
غریبانه با اسب بی صاحب
دل سکینه نیز همراه بابا به میدان رفته است; او همواره با ناله های جانسوز و قطرات اشک، یاد و نام پدرش را گرامی می دارد .
ناگهان صدای شیهه ذوالجناح گوش او و عمه اش زینب را به میهمانی فرامی خواند . نگاه اشک آلودش را به چهره غمبار عمه اش گره
می زند، زینب علیها السلام که بی تابی او را درمی یابد، می گوید:
«سکینه جانم! پدرت با آب برگشته است، به سویش بشتاب و از آبش بیاشام .»
سکینه احساس می کند که دیگر انتظارش به پایان رسیده است . خوش بینانه و شتابان، دامن خیمه را برداشته قدمی به بیرون
می گذارد تا شاید چشمش به جمال ملکوتی امام علیه السلام بیفتد . اما اسب بابا که زینش واژگون شده است، چشم و قلب دخترک
را می گیرد . هماندم کوله باری از درد و رنج و اسارت، در ذهن کودکانه اش تداعی می گردد . ناله اش در فضای نیلگون و خون رنگ
نینوا می پیچد:
«وامحمداه! واغریباه! واحسیناه! واجداه! وافاطمتاه . . . !»
سپس نگاه مایوسانه اش را به ذوالجناح می دوزد و آنگاه با زمزمه ابیات زیر، عقده های دل غم زده اش را می گشاید:
امیمون! اشفیت العدی من ولینا
و القیته بین الاعادی مجدلا
امیمون! ارجع لا تطیل خطابنا
فان عدت ترجو عندنا و تؤملاه
«ای اسب پرمیمنت! پدرم را در میان دشمنان، در خاک و خون گذاشتی; آنها پیکرش را مجروح می سازند .
ای اسب! برگرد پدرم را بیاور که در این صورت، نزد ما امیدوار و محترم خواهید بود .»
دیگر زنان خیام نیز ذوالجناح امام را چون نگینی در میان می گیرند و به دورش حلقه می زنند . سکینه را در این دمادم غم و ماتم،
بابا به سفر برده است . او که توان تماشای اسب خونین یال پدر را ندارد; ناگاه سر به سینه خاک گرم و تفتیده نینوا می گذارد .
لحظاتی هرچند کوتاه، از حریم آن همه ظلم و جنایت و درنده خویی، بیرون می رود . آنگاه که به هوش می آید، نگاه مایوسانه
خویش را به اسب فرو رفته در اقیانوس ماتم، می دوزد و خطاب به آن «بی زبان » وفادارتر از هزاران «زبان دار» بی وفا، درد دل می کند:
«یا جواد هل سقی ابی ام قتل عطشانا;
ای اسب! آیا پدرم را آب دادند یا با لب تشنه به شهادت رساندند .» (۶)
کنار پیکر خورشید
طوفانی که از هواهای نفسانی و شیطانی یزیدیان، برخاسته بود، اینک رو به آرامش و سکوت نهاده است . از چکاچک شمشیرها و
دریدن نیزه ها کاسته شده است . برکه های از خون و اشک، سینه کدر دشت سوزان بلا را سرخگون و مرطوب نموده است . بخشی
از فضای دم کرده و وحشت زای کربلا را، گرد و غبار کشنده و دلگیری پرنموده است . اینک صدای دویدن اسبها و ناله های جانسوز
کودکان پنهان شده در بن خارها به گوش می رسد . نگاه های دردمند بچه ها به بزرگ ترها دوخته شده است . بزرگ ترها می گریند و
صبر می کنند; گه گاهی نیز با بیان جملات آتشین و بیدارگر، تنور این حماسه بزرگ تاریخ را گرم نگه می دارند . سواران مشعل به
دست یزیدی از راه می رسند و شعله های سوزان آتش، خیمه های ایثار و مقاومت را فرامی گیرد . دود برخاسته از خیمه ها، به آسمان
تیره و تار نینوا تن سایانده، همراه با آه و ناله ای خیمه نشینان مجروح و غربت کشیده، آفاق دشت و دمن را پر می سازد . در چنین
لحظات وحشت زا و دلگیر، آن بانوی قامت خمیده – که ام المصائبش خوانند – تاب جدایی از آن خیمه نیم سوخته را ندارد . گویا آن
عزیزی باقی مانده از دودمان پاکان، از درد و رنج، به خود می پیچد . تنها آن دو مانده اند و دیگران براساس فرمان «عابد عابدان » ،
مهاجر دشت نینوا شده اند . همین طور بچه ها که با دیدن آن همه سنگدلی و تاراج، به آن سوی بوته خارهای دشت، پناه برده اند .
ساعتی همچنان به آتش زدن خیمه ها، نواختن سیلی ها، ربودن گوشواره ها و برداشتن روسری ها می گذرد و به ناگاه اقیانوس
خروشان نینوائیان، به سکوت و حیرت روی می آورند . و با گسترده شدن چتر سیاهی شب، دود و غبار دشت نیز فرو می نشیند .
یزیدیان سرمست جهل و جمود، در آن واپسین لحظات «آتش و غارت » ، زنان و کودکان تشنه را گرد می آورند و با تهدید و ارعاب و
پرخاش، ردای اسارت بر قامت آن ملکوتیان بهشتی تبار می پوشانند و آنان را از مسیری که از قتلگاه شهیدان شاهد می گذرد; عبور
می دهند; و به مقصد کوفه بی اعتبار و شام فرو رفته در جهنم جهالت، به پیش می برند . اسیران زجر کشیده نشسته برکجاوه ها، با
دیدن کشته های رعنا جوانان خویش، چون مرغکان رها شده از قفس، به پایین می پرند و هرکدام چون مادری دورمانده از طفل
خویش، خونین تنان عرصه «عشق و ایثار» را به آغوش می گیرند . از جمله آنها سکینه است . او با مشاهده پیکر بی سر، ناله کنان،
خود را روی نعش پدر می اندازد . چون او را تاب تحمل آن همه ظلم و بیداد نیست; از هوش می رود . وقتی که به حالت عادی
برمی گردد، از زبان پدر شهیدش چنین می سراید:
شیعتی ما ان شربتم ماء عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب او شهید فاندبونی
و انا السبط الذی من غیر جرم قتلونی
و بجرد الخیل بعد القتل عمدا سحقونی
لیتکم فی یوم عاشورا جمیعا تنظرونی
کیف استسقی لطفل فابوا ان یرحمونی
وسقوه سهم بغی عوض الماء المعین
یا لرزء و مصاب هد ارکان الحجونی
ویل
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 