پاورپوینت کامل مهتاب در تاریکی ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مهتاب در تاریکی ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مهتاب در تاریکی ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مهتاب در تاریکی ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۳۶

شب داشت به نیمه می رسید. نسیم خنکی از لابه لای شاخ و برگ درختان داخل قصر
می وزید. دور تا دور سالن سرباز ها آماده باش ایستاده بودند و از اطراف مراقب متوکل
عباسی بودند. گاه با خنده های متوکل می خندیدند و گاه به یاد زن و فرزندانشان
می افتادند و بی حوصله سر به زیر می انداختند. گوشه سالن نزدیک تخت سلطنتی، سرباز،
منتظر لحظه ای بود که وزیر سرش کمی خلوت شود. کار در قصر را دوست نداشت. اگر وضع
مالی اش کمی بهتر بود، یک لحظه هم آنجا نمی ماند. به خود قول داده بود تا اگر حال
کودک بیمارش کمی بهتر شود، در آن شهر دیگر نماند. جسمش در قصر بود و دلش پیش
خانواده اش. وزیر در حال و هوای دیگری بود. متوکل جشن بزرگی ترتیب داده بود و
مهمان های زیادی دعوت کرده بود که هیچ کدام هم قصد رفتن نداشتند. تازه مهمان ها جمع
شده بودند و پایکوبی و رقصشان تازه شروع شده بود. متوکل تکیه داده بود به تخت
سلطنتی و بطری شراب در دستانش خودنمایی می کرد.قصر شلوغ بود سر و صدای مجلس به گوش
می رسید. هر کس برای خوشحالی متوکل کاری می کرد . متوکل دستش را زیر سرش گذاشته بود
و با وزیرش پچ پچ می کرد. ذهنش جای دیگری بود. متوکل جرعه ای شراب خورد و در حال
آروق زدن، نگاهش را به چهره وزیر خیره کرد: هر چه این جمع شادی بیشتر می کند، من
غصه ام بیشتر می شود.

وزیر سر به حالت تعظیم پایین برد: جانم به قربانت، غصه شما درمان دارد، فقط باید
بیندیشیم ببینیم چه کار می توان کرد تا علی بن محمد را بین مردم کوچک کنیم و مردم
بفهمند او برای ما ارزشی ندارد و ما هراسی از او نداریم.

متوکل دستی به ریش بلندش کشید و اندکی به فکر فرو رفت: آری، درست می گویی. اگر ما
بتوانیم او را نزد خود آوریم و او را تحقیر کنیم، همه می فهمند که او هیچ قدرتی
ندارد و با این فکر پایه حکومتم محکم تر می شود. آفرین وزیر، آفرین بر هوش و ذکاوت
تو!

برق شادی در چشمان متوکل می درخشید و با خوشحالی از جایش نیم خیز شد. در یک لحظه
نگاهش به مهمان ها افتاد؛ مهمان هایی که از شهرهای دور و نزدیک به آنجا آمده
بودند. متوکل سر به سوی سربازی که کنارشان ایستاده بود، بر گرداند: هر چه زودتر
می روی به خانه علی بن محمد و او را به اینجا می آوری. اگر از آمدن امتناع کرد با
زور او را پیش من آورید.

دل سرباز لحظه ای از زدن باز می ماند. رو به وزیر می کند. آهسته لب هایش می جنبد:
والا حضرت! جانم به قربانت، من مدتی است منتظرم تا صحبت شما با خلیفه بزرگ به اتمام
برسد تا عرض کوچکی خدمتتان داشته باشم.

وزیر بدون توجه به سرباز نگهبان، در حالی که نگاه از متوکل بر می دارد، زیر لب
می گوید: اول شما اطاعت امر کنید و علی بن محمد را به اینجا بیاورید، سپس به
خواسته ات گوش می سپارم.

صدای سرباز به لرزه می افتد: آخر کودکم بیمار است و حال ندارد. مادرش پیغام فرستاده
که هر چه زودتر به منزل بروم تا او را به طبیب برسانم. وزیر صدایش را بلند می کند:
هر چه زودتر به دستور عمل کن.

متوکل در حالی که بلند بلند می خندید، رو به وزیر کرد: آری، بگو بروند هر چه زودتر
شادی ما را چند برابر کنند. ما بدون او نمی توانیم شاد باشیم. قدم های سرباز از
رفتن ایستاده بود. فکرش را هم نمی کرد باید برای آوردن پسر رسول خدا اقدام کند. از
مادر پیرش درباره علی بن محمد و پدرانش بسیار شنیده بود. تا زمانی که مادر زنده
بود، او هرگز پا به قصر نگذاشته بود. انگار بعد از رفتن مادر، شادی ها هم از آن
خانه رفته بودند. از آن لحظه که برای خدمت پا درون قصر گذاشته بود، رنگ پول را دیده
و همه چیز یادش رفته بود. با خود عهد کرده بود تنها در قصر، خودش را مشغول کند.
کاری با پسر رسول خدا نداشته باشد و حالا بدون اینکه بخواهد، داشت می رفت تا نیمه
شب وارد خانه علی بن محمد شود. جلوی در چوبی ایستاده بود. می خواست مأموران خلیفه
را از رفتن بازدارد، اما زمانی به خود آمد که داخل خانه علی بن محمد شده بود. اهل
خانه وحشت زده از خواب بیدار شده بودند، او بی رحمانه نعره می زد. پولی که به
عنوان مزد از خلیفه گرفته بود و با آن مخارج منزل را تهیه کرده بود، او را از
انسانیت دور کرده بود، گیج بود و نمی دانست چه می کند. سربازان دیگر هم بلند نعره
می زدند و علی بن محمد را صدا می زدند.کودکان از وحشت به گریه افتاده بودند. نگاهش
به گوشه ای از اتاق خیره ماند. امام هادی بر روی ریگ و سنگ ریزه نشسته و مشغول راز
و نیاز با پروردگار بود. گوشه ای ایستاد و نگاه کرد. دیگر سربازان به اتاق های دیگر
هجوم بردند. چیزی نیافتند و سراغ علی بن محمد رفتند. از آن لحظه که وارد اتاق پسر
رسول خدا شد، حرف های مادرش در سرش پیچید. بوی عطری عجیب در فضای اتاق پراکنده بود.
از علی بن محمد نوری در اطرافش ساطع بود. از آمدنش پشیمان شد.

***

جشن با سر و صدای بیشتر بر پا بود. با ورود امام به داخل قصر همه ساکت شدند و متوکل
از ابهتی که در چهره امام بود ناخواسته نیم خیز شد. یاد فکر پلیدش که افتاد، خنده
بر لب هایش نشست: خوش آمدی. با آمدنت مجلس ما را منور کردی. حال که تشریف فرما شدی،
دوست دارم در کنارم بنشینی. امام هیچ نگفت و در کنار متوکل نشست: متوکل جام شرابی
در دست داشت، به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: به خدا قسم که هرگز شراب
داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار. متوکل اصرار کرد. امام نپذیرفت.

پس شعری بخوان و با خواندن غزلیات پرشور محفل ما را رونق ده.

امام این چنین فرمود: قله های بلند را برای خود منزلگاه کردند و همواره مردان مسلح
در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی می کردند، ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلوی
مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد. آخرالامر از دامن آن قله های
منیع و از داخل آن حصن های محکم و مستحکم، به داخل گودال های قبر پایین کشیده شدند،
و با چه بدبختی به آن گودال ها فرود آمدند؛ در این حال منادی فریاد کرد و به آنها
بانگ زد که: کجا رفت آن زینت ها و تاج ها و شکوه و جلال ها ؟… کجا رفت آن
چهره های پرورده نعمت ها که همیشه از روی ناز و نخوت، در پس پرده های الوان، خود را
از انظار مردم مخفی نگاه می داشت؟ قبر عاقبت آنها را رسوا خواهد ساخت. آن چهره های
نعمت پرورده عاقبت جولانگاه کرم های زمین شدند که بر روی آنها حرکت می کنند. زمان
درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند، ولی امروز همان ها که
خورنده چیزها بودند، خوراک زمین و حشرات زمین شده اند.

صدای امام با آهنگی مخصوص تا اعماق روح حاضرین از جمله خود متوکل نفوذ کرد. امام
این اشعار را به پایان رساند و مستی از سر می گساران پرید، متوکل جام شراب را محکم
بر زمین کوفت و اشک هایش مثل باران جاری شد. همه گریه می کردند و آن سرباز دیگر به
فکر خانواده نبود. سیلاب اشک از گونه اش جاری بود، با چشمان خودش دید که چگونه نور
حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را برای چند لحظه از یک قلب پر قساوت بزداید.

منبع: جلد اول داستان راستان، شهید مطهری.

نذر نصرانی

مرتضی عبدالوهابی

یوسف بن یعقوب مسیحی بود. اهل قریه «کفرتوثا» در فلسطین. سال ها قبل به شهر موصل
آمد. همان جا ازدواج کرد و کاتب دارالحکومه شد. زندگی آرامی داشت، اما این آرامش
دیری نپایید. یک روز فرماندار موصل او را به حضور طلبید و گفت:

ـ یوسف! آماده سفر باش. باید هر چه سریع تر به سامرا نزد خلیفه عباسی بروی.

ـ چه شده قربان؟ مگر قصوری از من سر زده؟ در انج

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.