پاورپوینت کامل روز به یاد ماندنی ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روز به یاد ماندنی ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روز به یاد ماندنی ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روز به یاد ماندنی ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۲۱

خرداد ماه سال ۱۳۴۰ بود. گرمای زود هنگام، خبر از تابستانی گرم و طاقت فرسا در قم
می داد . شب از نیمه گذشته بود. از حجره بیرون آمدم. هم حجره ای ام خواب بود. از
پله ها پایین رفتم. داخل حیاط مدرسه فیضیه، کنار حوض آب نشستم. چراغ بعضی از
حجره ها روشن بود. نگاهم به حوض افتاد. قرص کامل ماه در آرامش شبانه، میان آب شناور
بود. دستم را در آب فرو بردم و صورتم را شستم. آب موج برداشت. ماه تکه تکه شد و
اطراف حوض پخش شد. دوباره بی خوابی به سراغم آمده بود. یاد محله قدیمی مان در جنوب
تهران افتادم. خانه کوچک ما در کوچه ای بزرگ بود که به بازارچه راه داشت. کوچه پر
از درخت بود وجوی آبی از میان آن می گذشت. داخل بازارچه مسجدی قدیمی بود که پدرم
برای نماز جماعت به آنجا می رفت. مرا هم با خودش می برد. پیشنماز مسجد روحانی با
صفایی بود که با پدرم سلام و علیک داشت. اول هر ماه برای روضه خوانی به خانه ما
می آمد. نذر داشتیم. پدرم پای سماور می نشست. چای می ریخت و من بین جمعیت پخش
می کردم. بعد گوشه ای می نشستم و به روضه خوان خیره می شدم. او روضه امام حسین(ع)
را می خواند و مردم گریه می کردند. خودش زودتر از مستمعین اشکش در می آمد. من هم
دلم می خواست روی صندلی بنشینم و روضه بخوانم . یک بار بعد از روضه که جمعیت متفرق
شد، پیش پدرم رفتم و گفتم:

ـ بابا؟

ـ چیه؟

ـ من می خوام روضه خوان بشم.

ـ همین جوری که نمی شه. باید درس بخوانی.

ـ توی مدرسه؟

ـ اولش مدرسه، ولی بعدش باید بروی حوزه علمیه.

ـ حوزه علمیه کجاست؟

ـ شهر قم، همونجا که رفتیم زیارت حضرت معصومه(س)، یادته؟

ـ آره، چه وقت می تونم برم حوزه علمیه قم؟

ـ وقتی بزرگ شدی!

سال ها گذشت و من بزرگ شدم. قضیه حوزه علمیه را به پدرم یادآوری کردم. او که باور
نمی کرد این قدر مصصم باشم، سراغ پیشنماز مسجد رفت و بعد از صلاح و مشورت، معرفی
نامه ای برایم گرفت. به قم رفتیم. … در یکی از حجره های کوچک طبقه فوقانی مدرسه
فیضیه مستقر شدم. کتاب جامع المقدمات را که در دست گرفتم، باورم شد که طلبه
شده ام. مراد علی، هم حجره ای ام، اهل ملایر بود. هم سن و سال خودم، لهجه شیرینی
داشت. روزها بعد از درس برای مباحثه به مسجد بالا سر می رفتیم. پدرم خرجی مختصری
می داد. شهریه حوزه هم بود. خلاصه نان و پنیر و انگور روزانه ما برقرار بود. همه
چیز طبق برنامه پیش می رفت. فقط گاه به گاه غم غربت به سراغم می آمد. احساس تنهایی
می کردم. درست مثل امشب که دوباره گرفتار این احساس ناخوشایند شده بودم. نگاهم به
حوض افتاد . دیگر ماه در آب پیدا نبود.

تکه ابر بزرگی در آسمان جلوی شنای ماه را گرفته بود. چشمانم را بستم و سعی کردم به
هیچ چیز فکر نکنم. در این وقت صدای آهسته ای شنیدم.

ـ سید حسین!

برگشتم. مرادعلی بود. کنارم نشست. با تعجب نگاهم کرد.

ـ چی شده سید؟ نصف شبی اومدی توی حیاط زانوی غم بغل گرفتی.

ـ چیزی نیست.

ـ راستشو بگو! اتفاقی افتاده؟

ـ بله! خوابم نمی برد. اومدم بیرون.

ـ منو ترسوندی. از خواب پریدم، دیدم توی حجره نیستی.

مرادعلی دستم را گرفت .

ـ بلند شو بریم. صبح درس و بحث داریم. خواب می مونی.

به حجره برگشتم. دراز کشیدم. مرادعلی خیلی زود خوابش برد.

***

به سقف خیره شدم. اگر می توانستم تشکیل خانواده دهم و در قم خانه ای اجاره کنم چقدر
خوب می شد. ولی با کدام پول. دست خالی که نمی شود برای ازدواج قدم پیش گذاشت.
اصلاًً چه کسی را به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم؟ مسئله یک روز و دو روز نیست.
مسئله یک عمر زندگی است. حالا به فرض که دختر مناسبی باشد. پدرم قبول نمی کند. الآن
برای تهیه مخارج خانواده خودمان، با آن درآمد اندکش در زحمت است. باید یک واسطه
خیر، ریش سفیدی پیدا کنم تا دختر مناسبی برایم انتخاب کند. دختری مؤمن و خوب از یک
خانواده اصیل. بعدش هم خانواده عروس و پدرم را برای این وصلت راضی کند. باید فکر
کنم. بالأخره یک نفر پیدا می شود. یک بزرگ فامیل!

صبح زود موقع اذان به حرم رفتم. بعد از نماز جماعت در صحن بزرگ کنار حوض آب
ایستادم. درست مقابل ایوان ایینه. یاد بی خوابی دیشب افتادم. بعد از آنهمه فکر کردن
به این نتیجه رسیده بودم که برای ازدواج باید در تهران واسطه ای پیدا کنم. همین طور
که نگاهم به ایوان بود، اندیشه ای به سرعت برق از ذهنم گذشت. حضرت معصومه(س)!

خجالت زده سرم را پایین انداختم. گویی کسی درون من بود و از زبان من سخن می گفت.
صدایش را می شنیدم. طنین صدایش در گوشم بود.

ـ سید حسین! دست مریزاد ! دنبال بزرگ فامیل می گردی؟ حواست کجاست؟ می دونی ک

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.