پاورپوینت کامل شب آفتابی ۱۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شب آفتابی ۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شب آفتابی ۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شب آفتابی ۱۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۱۹
پیرمرد، حال خوشی نداشت. چهره لاغر و تکیده همسرش لحظه ای از جلوی چشم هایش دور نمی شد. به هر دری زده بودند، امّا بی فایده بود. پزشکان هم، امید چندانی نداشتند. با خود می اندیشید:
خب! مادر است. اگر من هم، جای او بودم …
ناخود آگاه، اشک از دیدگانش سرازیر شد. بر بالین زن رفت اما طافت نیاورد و فوراً خارج شد. در دلش آشوبی بر پا بود. نمی توانست دست روی دست بگذارد. باید کاری می کرد. کاش آن روز شوم هرگز از راه نمی رسید؛ روزی که علی و حسین در یک لحظه از فراز کوه ها برای همیشه پرواز کردند و جان سپردند.[۱]
نمی دانست برای کدام اندوهش بگرید. فکر می کرد با گذشت زمان، همه چیز درست می شود. اما شاید دو سال، زمان کمی بود! دست کم برای مادری که لحظه لحظه در خانه ، جای پسران جوان و معصومش را خالی می دید. آهسته با خودش زمزمه کرد:
مگر آنها چه گناهی کرده بودند؟!
امّا نه! خیالش از بابت آنان راحت بود؛ از ته دل!
***
شب بود و ستاره ها بودند و نبودند. از جا برخاست. دلش آرام و قرار نداشت. یادش آمد شب جمعه است؛ شب دعا و توسل. نباید فرصت را از دست می داد و نداد. لبخندی بر گوشه لب هایش نقش بست. باید زودتر دست به کار می شد. نمی دانست از کجا شروع کند. در اتاقش قدم می زد. ناگهان ایستاد. انگار دختر خردسالش را می دید؛
بابا! برام قصه می گی؟
چه قصه ای؟
قصه اونایی که امام زمانو دیدن!
پیرمرد رفت، تا کتابی بیاورد:
حالا هر شب، یک قصه خوب برات می گم؛ زهرا خانم!
هنوز به قفسه کتاب ها نرسیده بود، که برگشت. دستی به چشم های خود کشید و دلش لرزید. اشک از دیدگانش جاری شد. هیچ کس در اتاق نبود. پاهایش توان نداشتند. آرام بر زمین نشست. یادش آمد یک ماه پیش، دختر کوچکش از او خواسته بود تا قصه کسانی که امام زمان(عج) را دیده بودند، برایش تعریف کند. پیرمرد، هرگز این حکایت ها را فراموش نکرده بود. دلش شکست. قرآن را باز کرد و مشغول قرائت شد. دعاهای شب جمعه را خواند، ولی هنوز بی تاب بود؛
خب! من هم مثل همه مردم به آقا، متوسل می شوم … امّا نه! آخر به چه رویی در خانه مولا را بزنم. من کجا و … .
به جای خالی دخترش نگاه کرد. فکری به نظرش رسید. رویش را به طرف قبله کج کرد:
خدایا ! تو مقلّب القلوبی؛ اجازه بفرما آقا به داد گرفتاران برسد. صدایی ضعیف از طبقه پایین به گوش می رسید. همسر و بستگانش هم که می خواستند صبح جمعه برای معالجه، او را به تهران منتقل کنند، دعا می کردند. صدای همسرش را شناخت. انگار نه انگار سکته کرده بود و نمی توانست تکان بخورد! حالا دیگر خودش را تنها نمی دید؛ هر چند در خلوت تنهایی اش به کنجی خزیده بود. پلک هایش سنگین شد، اما در صحن دلش، شوقی شگرف موج می زد. در دل آن شب بلند و سرد زمستانی با خود نجوا کرد:
ذره ذره آب شد دلم، ببین
قطره قطره می چکد ز گونه ام
***
مثل هر شب، ساعتی پیش از اذان برخاست. اما ن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 