پاورپوینت کامل زملک تا ملکوت (عرفان) ۷۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زملک تا ملکوت (عرفان) ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زملک تا ملکوت (عرفان) ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زملک تا ملکوت (عرفان) ۷۸ اسلاید در PowerPoint :

>

مناظره ی عشق و عقل

خواجه عبداللّه انصاری

مقدمه

روزی درویشی ازمن پرسید که: اگر وقتی در طلب آیم و از این بحر به لب آیم، حق را به عاقلی جویم یا به عاشقی پویم؟ از عاقل و عاشق کدام بهتر واز عقل و عشق کدام مهم تر؟ گفتم: روزی در این اندیشه بودم و تفکر می نمودم که ناگاه مرا دُرْدِ عُجب دریافت و به غارتِ نقدِ دل شتافت و گفت: ای به طاعتْ غنی که عیشی داری هَنی (گوارا) زهی بسیار عبادتی و بزرگ سعادتی!

چون این بگفت، نَفْسِ من برآشفت، او را دیدم شادمان و تا عَیوّق (ستاره ای در اوج آسمان) کشیده بادبان.

گفتم: دور از نظرها که درپیش داری خطرها.

خود را به گریه دادم و زاری کردم؛ چون آدمْ دل از طاعت برداشتم و کرده، ناکرده انگاشتم و از خجالت در آب شدم و در بیداری به خواب شدم.

خود را دیدم بر اسبی ودر پی تجارت و کسبی و می تاختم تا به شهری….

خواستم که به دروازه گِرایم و در آن شهر درآیم… در آمدم در آن بَلَد که نامش بود خُلد.

خلقی دیدم در عمارت (ساختمان) و دو شخص در طلبِ اِمارت (حکومت).

یکی عقلِ افکار پیشه، دوم عشقِ عیار پیشه.

نگاه کردم تاکه را رسد تخت و یا کدام را باشد بخت؟

شروع مناظره

عقل گفت: من سببِ کمالاتم. عشق گفت: من نَه در بندِ خیالاتم.

عقل گفت: من بِنشانم شعله ی عنا (سختی) را.

عشق گفت: من درکشم جرعه ی فنا را.

عقل گفت: من یونسم بوستانِ سلامت را.

عشق گفت: من یوسفم زندانِ ملامت را.

عقل گفت: من سکندرِ آگاهم.

عشق گفت: من قَلَنْدرِ درگاهم.

عقل گفت: من در شهرِ وجود مهمترم.

عشق گفت: من از بود و وجود، بهترم.

عقل گفت: من تقوا به کار دارم.

عشق گفت: من به دعوا چه کار دارم.

عقل گفت: مرا علمِ بلاغت است.

عشق گفت: مرا از هردو عالم، فراغت است.

عقل گفت: من دبیرِ مکتبِ تعلیمم.

عشق گفت: من عبیر (بوی خوشِ) نافه ی تسلیمم.

عقل گفت: من قاضی شریعتم.

عشق گفت: من متقاضی وَدیعَتَم.

عقل گفت: من آینه ی حُسنِ هر بالغم.

عشق گفت: من از سود و زیان فارغم.

عقل گفت: مرا لطایف و غربتْ یاد است.

عشق گفت: هر چه غیر معشوق است، همه بر باد است.

عقل گفت: من گُشاینده ی درِ فَهمم، زُداینده ی زنگِ وَهمم، بایسته ی تکلیفاتم، شایسته ی تشریفاتم. گلزار خردمندانم، دست افزارِ هنرمندانم، ای عشق! تو را کی رسد که دهن باز کنی و زبانِ طعن دراز کنی؟ تو کیستی؟ خرمنِ سوخته ای و من مُخلص لباسِ تقوا دوخته ای.

عشق گفت: من دیوانه ی جرعه ی ذوقم، برآورنده ی شعله ی شوقم، زلفِ محبت را شانه ام، زرع مودّت را دانه ام، ای عقل! تو کیستی؟ تو مؤدّبِ راه و من مقرّب شاه، لاجرم آن ساعت که روزِ بازار بود و نوروزِ عشقِ یار بود، من سخن از دوست گویم و مغزِ بی پوست جویم، نه از حجاب ترسم و نه از حجاب بپُرسم، مستانه وار درآیم و به شرفِ قُرب برآیم. تاجِ قبول نهم بر سر و تو که عقلی هم چنان بر در!

ایشان در این سخن بودند که ناگاه پیک در رسید از راه با مکتوب به نام عشق از شاه.

در آن فرمان نوشته: ای عقل! قناعت کن به منصبِ وزارت. اگرچه داری شهرتی، در تو نیست جرأتی. در شهرستانِ تن امیری باید که اگر قلم بیند، خط شود و چون طوفان پیش آید، بط (مرغابی) شود و چون برآید زلزله، در وی نبینی وِلوله… پس عشق است که این صفات دروست، لاجرم امیرِ خطّه ی دل اوست.

عشق باید

آدمی زاینده است و عشق، آینده است.

برکتِ آسمان ها از سپهر است و برکتِ جان ها از مهر است.

ساعتی بی عشق، عذوبت است و طاعتِ بی دل، کروبت (اندوه) است.

آن راکه سرْمست نیست، دل در دست نیست و هر چه حسنه که دارد و بَذْر احسانی که کارد، خیالی بود از سراب و سُکری بود بی شراب.

لاجرم سالکی را عشقی باید بی غلّ (بی کنیه) و محبت از ضمیرِ دل و اگرنه، نه راه رَود و به خانه نرسد و کاه خورد و به دانه نرسد.

کارِ با عشق

نصیبِ بی دل، لرزه است و کارِ بی عشق، هرزه است. چنان که مرغ را پر باید، آدمی را سر باید. جوینده را صدق باید و رونده را عشق باید و تمامی این اساس و نیک نامی این لباس، هیچ طالب را دست نداد ای حکیم! اِلاّ مَنْ اَتَی اللّه بِقَلْبٍ سَلیمٍ.[۱] (مگر آن را که خدای، وی را قَلب سلیم عطا کرده است).

فضایلِ شب و روز

خواجه عبداللّه انصاری

گنجینه ی معرفت

شب که درو نمازگزاری، آینه ی معرفت است، چون نیازْ عرضه داری، گنجینه ی مغفرت است. روزی که به معصیت به سر می بری، نامه ی گناهی است پر ظلمت، شبی که به غفلت به پایان می رسانی، شبهِ سیاهی است بی قیمت.

شب دو حرف است: شین و با. شینِ او شفقتِ «وَ اِنَّک لَعَلی خُلُقٍ عَظیمٌ»[۲] است و بای او برکتِ «بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحیم» است.

حبِّ دنیا

شاهدی (زیبارویی) چون ماهی می رفت در راهی؛ ناگاه در جای حمام افتاد.

روی چون ماه را به گِلِ سیاه دید، غمگین شد.

عاشق به وی گفت: روی چون ماه را به گِل سیاه مبین، به مشتِ آبی بِشوی تا باز شایسته ی نظرها شوی.

در عالم معنی نیز تو ای مؤمن! شاهدِ «لَقَدْ خَلَقْنا الانسانَ فی احسنِ تقویم»[۳] هستی که از سرمستی غفلت در پارگینِ (منجلاب) حمامِ حُبِّ دنیا که سرِ همه خطاهاست، افتاده ای و روی چون ماه را به گل ولای ابتلای گناه سیاه کرده ای.

یک شب برخیز و قلعه ی دل و قبّه ی ضمیر را از صفات و وساوسِ به خندق پر آبِ دیده پاس دار تا در قیامت پاک گردی.

مناظره

در عالم معنی، مگر روزِ عالم افروز بر شبِ شکسته دل، مفاخرت می نمود که ای شب! مرا خورشید رخشان است، تابِ آفتابِ نور افشان است.

ای شب! مرا تصرّفات زر و سیم است، معاملاتِ شور و بیم است.

ای شب! مرا صفت جماعتِ سه وقت نماز است، روزه ی سی روزه ی اهل نیاز است.

ای شب! جهاد و حج در من است. تکبیرات عیدین در من است.

ای شب! من معدنِ کرامتم، دبدبه ی قیامتم. کوکبه ای که من دارم، که راست؟

شب به حضرتِ عزّت بنالید که الهی! اگر روز، بنده ی رومی (سفید چهره ی) درگاه است، شب نیز غلامِ حبشی بارگاه است. به حقِّ نبی قریشی که این حبشی شب را بر رومی روز فیروز گردان.

حق تعالی خطاب فرمود: ای روز! بعد از این بر شبِ شکسته دل، مفاخرت مکن که شب پرده ی عصمت است، جذبه ی رحمت است.

شب، باغِ یقین است، چمنِ «اِنَّ لِلمتّقین» است.

شب، پناهِ انبیاست، گریزگاهِ اولیاست.

شب، سجده گاهِ عبّاد است، خلوتگاه زُهّاد است.

شب، خزینه ی اسرار است، سفینه ی ابرار است.

شب، خوانِ احسانِ برّ است، سرمه ی روشنایی چشمِ سرّ است.

ادامه ی مناظره

عجب! عجب که شب را با روز مباحثه افتاد و به مجادله ی هر چه تمام تر پیش آمد.

روز سر کشید و گفت: من نفقه ی زن و فرزندم، صدقه ی خویش و پیوندم. هنگام زراعتم، روزِ بازارِ بضاعتم. سفره ی من نور است، ظلمت از من دور است… شب گفت که: صومعه ی حضورم، سجاده ی سرورم. آرامِ دل هایم، سکینه ی (آرامشِ) سرهایم…

روز گفت: ای شب! این ها که گفتی راست است، اما تو غلامِ حَبشی ای و من حُرَّم (آزادم).

ای شب! تو رعیتی و من شاهم. تو ستاره ای و من ماهم.

شب گفت: ای روز! بیش از این دراز نفسی مکن و ادعای کسی مکن.

تو تشویشِ سرِّ سالکانی، تاراجِ وقتِ عاشقانی. تو را حریصانِ زَر پرستند و مرا سرمستانِ می اَلستند. تو را غافلانِ دیر خیزند و مرا مشتاقانِ اشک ریزند.

ای روز! من آن شاهِ شب نامم که مریخ، دربانِ من است؛ عطارد، دیوانِ من است؛ زهره، مهمان من است؛ زُحَل، پاسبانِ من است؛ ماه، چراغ رخشانِ من است؛ شفق شاهدِ نور افشانِ من است…

ای روز! اگر مرا گفتی سیاهی، باک نیست، جامه ی کعبه سیاه است، بیت اللّه است؛ حجرالاسود سیاه است، یمین اللّه است.

ای روز! اگر من سیاهم، عَلَم عید، سیاه است، زیبا می نماید، زلف و ابرو سیاه است، دل ها می رباید.

ای روز! اگر من سیاهم باکی نیست، خالِ مَهوَشان سیاه است، مرغوب است، گیسوی دلبران سیاه است، به غایب محبوب است… اما ای وای بر آن کسانی که روز، سرمستِ سُرورند و شب مشغولِ شُرورند و صبح در خوابِ غرورند، نمی دانند که فردا از اصحاب قبورند.

شبروانِ مست

شبروان از کوی دلبر خوش نشان ها داده اند

شبروان از دوزخ ایمن وز بهشت آزاده اند

شبروان لبیک گویان اشک ریزان می روند

شبروانش خود ز بهرِ این دو معنی زاده اند

شبروان مستند و حیران زین سبب هر نیم شب

ترک هستی گفته اند و فارغ از سجاده اند

شبروان شب ها به گریه هم چو ابرِ نو بهار

آهِ شب را توشه کرده بهرِ مرگ آماده اند

شبروان هر شب ز بیمِ وحشت شب های گور

اشک حسرت تا به روز از دیده ها بگشاده اند

شبروان لبیک «عبدی» هر شب از «هو» بشنوند

لاجرم سرمستِ عشق از جرعه ی این باده اند

ساقیا در ده شرابِ شوق او کاین شبروان

ز آهِ شب هر نیم شب سرمست عشق افتاده اند

خوابِ شب بر چشمِ عاشق بسته اند ای عاشقان

تا صلای عشقِ «هو» در جان او در داده اند[۴]

هان! ای درویشان و جوانمردان!

شهاب الدین احمد سمعانی

دردِ هستی

* ای درویش! به حقیقتْ اعتقاد دار که اگر در بهشت رَوی، هر روز که بر تو گذرد، از شناختِ حق سبحانه و تعالی بر تو عالَمی گشاده شود که پیش از آن نبوده باشد.[۵]

* ای درویش! آدمی هر کجا رسید، به همّت رسید.[۶]

* ای جوانمرد! کسی که او به دردِ هستی خود درماند، او را پروای شادی نماند. باللّه العَظیمِ که اگر یک ذرّه دردِ هستی تو دامنت بگیرد از شرق تا غرب، ماتمگاهِ تو شود و کسی را روی آن نیست که به خود، شاد باشد.[۷]

* ای درویش! دل از جان بردار تا همه ی تیغ های زهرآلود بر فرقِ تو آید… خوش باش سر در سجود و سرّ در وجود و جان در مشاهده ی موجود.[۸]

* ای جوانمرد! نگو که بهشت از آدم باز ستندند، چنین گوی که آدم را از بهشت، باز ستدند.[۹]

* ای جوانمرد! تو هم دوستی و هم بنده؛ بنده ای که در ظاهرت بندِ فرمان است و دوستی که در باطنت نثارِ لطفِ رحمان است.[۱۰]

* ای درویش! عشق، جز با دل، ستد و داد نکند و عاشق جز بر جانِ خود بیداد نکند.[۱۱]

* ای درویش! به حقیقت دان که محبّت، آبِ (آبروی) هر دو عالم ببرد؛ در عالمِ عبودیت، بهشت و دوزخ را قدر است، اما در عالمِ محبت هر دو را ذره ای قدر نیست.[۱۲]

* ای درویش! تو به صورتِ تُربت منگر، به سرِّ تربیت نگر؛ هر دانه ای که به خاک دهی، اَضعاف مضاعفه (چند برابر) باز دهد.[۱۳]

* ای جوانمرد! درختی که بیخش (ریشه اش) در زمینِ یقین بود و شاخش در آسمانِ دین بود و مددش از زلالِ افضال و چشمه ی اقبالِ سیدالمرسلین بود و کارنده اش رب العالمین بود و دارنده اش خاتم النبیین بود.. چه عجب اگر ثمره اش در این عالم، یقین بود و در آن عالم دیدارِ بی چه و بی چگونه در خُلدِ برین و اعلای علیین بود.[۱۴]

* ای درویش! چون دل بر مثالِ آینه (ظرفِ آب) است، آینه که پُر آب بود، هوا در او نیاید؛ هم چنین دل که به غیر حق مشغول بود، حدیثِ غیب در وی نیاید.[۱۵]

* ای جوانمرد! کسی که دعوی معرفتِ چیزها کند و به خود جاهل بود، چون کسی بود که دیگران را طعام دهد و خود گرسنه بود؛ یا چون کسی که دیگران را راه نماید و او خود گمراه بود.[۱۶]

تقاضای محبت

* ای جوانمرد! همه موجودات که آفریده به تقاضای قدرت آفرید و آدم و آدمی را به تقاضای مَحبت آفرید؛ همگنان را قادر وار آفرید، اماشما را دوست دار آفرید.[۱۷]

* ای جوانمرد! نه هر چه در دریا بود، دُرّ بود و نه هر چه در شب بود، بدر بود که تمساح و مصباح هم بود… نه هر که بر درگاهِ سلطان بود، ندیم بود. از هزار یکی ندیم بود و دیگران در بلای بُعد مُقیم بود.[۱۸]

* ای درویش! جانی است و مقصودی؛ مردمی باید که گوید: یا جان بدهم یا به مقصود برسم.[۱۹]

* ای درویش! تو ما را از دوستان بلکه عزیزترین دوستانی؛ یقین بدان که کارِ تو به فضلِ خود خواهیم ساخت.[۲۰]

نواختگانِ لطف

ای جوانمرد! چه ماندْ که با ما نکرد؟ کدام خلعت بود که ما را نداد؟ کدام تشریف بود که ما را ارزانی نداشت؟

کدام لطف بود که در جریده ی کرَم به نامِ ما ثبت نکرد؟

کدام عزّت بود که به ما نفرستاد؟ کدام اشارت بود که به ما نبود؟ کدام بشارت بو

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.