پاورپوینت کامل برشی از رمان واره; زیارتنامه عشق ; گل زخم های خورشید ۵۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل برشی از رمان واره; زیارتنامه عشق ; گل زخم های خورشید ۵۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل برشی از رمان واره; زیارتنامه عشق ; گل زخم های خورشید ۵۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل برشی از رمان واره; زیارتنامه عشق ; گل زخم های خورشید ۵۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۱
لحظه کوچ فرا رسید. آخرین سبطِ پیامبر (صلی الله علیه وآله) چشمان درخشنده اش را در رملستان بی کرانه، تا افق چرخاند. زنان و کودکان از
خیمه ها بیرون آمدند. چشم های اندوهگین به آخرین مرد خیره شده بود، یا به آخرین زنجیره های امید. حسین(علیه السلام)، تاریخ و انسان را
مخاطب خویش ساخت و با تمامی وجود آواز برآورد:
ـ آیا پاسداری هست که از حرم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) پاسداری کند؟ آیا خداپرستی هست که در مورد ما از خدا بهراسد؟
آوایش گریه ها و مویه ها را درهم آمیخت و در اشک و خون غوطه ور ساخت. جوانِ از پا افتاده از بیماری، برخاست… به سختی خود و
شمشیرش را می کشید. بر عصا تکیه داده بود. جوانی که پدرش او را برای زمانی دیگر نگه داشته بود.
حسین (علیه السلام)، با صدای بلند از خواهر خواست:
ـ او را نگه دارید تا زمین از تبار محمد (صلی الله علیه وآله) تهی نماند.
اندوه بسان دسته های کلاغ میان خیمه ها پرسه می زد؛ روی دل های غمگین می نشست و وقوع فاجعه را خبر می داد.
حسین (علیه السلام) برای وداع ایستاد؛ وداع با جهان. خورشید با شعله هایش زمین را پوشانده بود و فرات جاری بود. و باد می توفید و به
دوردست ها می گریخت ؛ دیوانه از کوچ، خسته از سفر.. و حسین (علیه السلام) تن پوش عروج پوشیده بود و بر سرش عمامه ای گلگون. جامه
پیامبر را پوشیده و شمشیرش را به کمر بسته بود.
قبایل با دیدنش دیوانه می شوند و در ژرفای وجودشان حسّ انتقام شعله می کشد و چشمانشان به شوق غارت می درخشد.
حسین (علیه السلام) لباسی بی ارزش می طلبد تا زیر جامه اش بپوشد. لباس زیر کوتاهی برایش می آورند. آن را با گوشه شمشیرش کنار
می زند:
ـ این لباس اهل ذمه۱ است.
و سرانجام لباسی قدیمی برگزید، با شمشیر پاره اش کرد و زیر لباسش پوشید.
قبایل برای کشتن نوه پیامبر مهیّا می شوند، و او با کودکان و زنان خداحافظی می کند.
شیرخواره اش را در آغوش می کشد، می بوسدش و با دریغ نجوا می کند:
ـ درود باد رحمت خدا از این مردم که جدّ تو مصطفی (صلی الله علیه وآله)، دشمن آنان است.
لب های کوچک شیرخواره در جستجوی آب بودند، و فرات از آب موج می زد و بسانِ ماری در دل بیابان پیچ و تاب می خورد و ره
می سپرد. حسین (علیه السلام) گام پیش نهاد و کودک تشنه را با خویش آورد:
ـ آیا قطره آبی نیست؟
تیری از کمان نیرنگ رها شد که پیکانش پیک مرگ بود.
خون زلال شیرخواره، سینه حسین (علیه السلام) را فرامی گیرد. پدر، مشتش را از فواره خون پُر می کند و به آسمان می پاشد. پشنگِ خون،
عروج می کنند و پرده های دور گست را می شکافد.
حسین زمزمه کرد: «آن چه این حادثه را بر من آسان می کند، آن است که در برابر چشمِ پروردگار است. خداوندگارا! تو گواه بر مردمی
هستی که شبیه ترین مردم به پیامبرت محمد (صلی الله علیه وآله) را کشتند.
نمادی فرشته گون از برابرش می گذرد. از بال هایش عطر بهشت می وزد:
ـ او را رها کن حسین(علیه السلام)! برایش در بهشت دایه ای است.
بسانِ تندبادی خشماگین، حسین به طرف کوفیان شتافت و آنان را به خاک انداخت:
من حسین(علیه السلام) پسر علی(علیه السلام) هستم.
سوگند خورده ام کرنش نکنم…
پسر سعد که رؤیاهایش را بر باد رفته می دید فریاد برآورد: «این پسر کسی است که عرب های بسیاری را کشته است! از
هر سوی بر او حمله برید.»
کوفیان بر ضد او همدل و همدست شدند و هزاران تیر به سوی او روانه شد و میان او و خیمه ها فاصله افکند.
آخرین بازمانده رسول بانگ برآورد: «ای پیروان خاندان ابوسفیان! اگر دین ندارید و از روز واپسین نمی هراسید، پس
در دنیای خویش آزاده باشید و به حَسَب و نَسَب خویش باز گردید اگر گمان می برید عرب هستید!»
شمر فریاد زد: «پسر فاطمه(علیهاالسلام)! چه می گویی؟»
ـ من با شما می جنگم و زنان را در این میان گناهی نیست. پس سرکشان و نادانان را تا لحظه ای که زنده هستم از تعرّض
به حرمم باز دارید.
ـ قبول.
دشمنان، آهنگ او کردند. حسین(علیه السلام) تشنه، موج های نیرنگ را می راند… می جنگد. پایداری می ورزد و سرهای
کفرپیشگان را به خاک می افکند. به شدت تشنه است و فرات با چهار هزار یا افزونتر محاصره شده. فرات آبش را بر
کناره ها می پاشد و چارپایان به آن نزدیک می شوند و حسین(علیه السلام) در جستجوی جرعه ای آب است.
پسرِ «یغوث» که در جمع دشمنان بود ـ گفت: «سوگند به خداوندگار، هرگز شکست خورده ای را ندیدم که فرزندان و
خاندان و یارانش کشته شده باشند؛ اما استوارتر و دلیرتر از حسین(علیه السلام) باشد».
حسین(علیه السلام) بر آنان هجوم می بُرد ؛ و آنان از برابرش می گریختند و کسی را یارای پایداری در مقابل او نبود.
حسین(علیه السلام) دشمنان را شکست می دهد. فرات را به چنگ می آورد و اسبش را میان آب های خروشان می راند.
موج ها در پرتو خورشید می درخشند. اسب خنکای آب را حس می کند. سرخم می کند تا بنوشد و سیراب شود.
صاحب اختیار فرات به اسب ـ که از تبار اسب پیامبر(صلی الله علیه وآله) بود ـ گفت: «تو تشنه کامی و من تشنه کام، و تا تو
ننوشی، من نمی نوشم.»
اسب سربرآورد و از این کار سرباز زد. سوار دست دراز کرد تا مشتی آب برگیرد؛ مردی از مردان قبایل بانگ زد: «آیا از
نوشیدن آب لذت می بری، در حالی که حَرَمت را هتک می کنند.»
حسین(علیه السلام) آب را ریخت و به سوی خیمه ها رهسپار شد. چهره های هراسان شکفتند. امید برگشته بود.
زنان و دخترکان در گردش حلقه زدند و به او آویختند. خورشید در سراشیبی غروب بود و حسین(علیه السلام) با آن کوچ
می کرد. با خاندانش خداحافظی کرد. برگی از دنیای فردا را برایشان آشکار ساخت و سطرهایی از دفتر روزگاران را
برایشان خواند:
ـ مهیای آزمون باشید و بدانید پروردگار بلند مرتبه حامی شماست و به زودی شما را از شرّ دشمنان رهایی می بخشد و
فرجام کارتان را بهروزی قرار می دهد. دشمنانتان را به انواع شکنجه ها عذاب می کند و شما را به عوض این ناگواری، به
انواع نعمت ها پاداش می دهد. پس زبان به شکوه مگشایید و سخنی بر زبان میاورید که از اجرتان بکاهد.
دخترش سکینه را در جمع وداع کنندگان نیافت. وی را تنها در خیمه یافت که در خلسه فرو رفته بود و به راهِ شگفت
پدر می اندیشید.
مردی که رؤیای عبور از سد پیکر حسین(علیه السلام) بود فریاد برآورد: «در فرصتی که به خویش و خاندانش مشغول
است بر او یورش برید.»
کوفیان پیکان های زهرآلود می افکندند که خیمه ها را می درید و در لباس زنان فرو می رفت. زنان می گریختند. چشم ها
به حسین(علیه السلام) خیره شده بود. آخرین مرد بازمانده از تبار رسول چه خواهد کرد؟… حمله آغاز شد. تاریخ از نَفَس
افتاد، می دوید و به رکاب حسین(علیه السلام) می آویخت، و حسین(علیه السلام) از تاریخ پیشی می گرفت و تاریخ، حیران در دلِ
رملستان ایستاده بود.
کوفیان، هراسان در برابرش می گریختند و رگبار تیرها از هر سو او را در بر گرفته بود. و حسین(علیه السلام)، بر مرگ چیره
می شد. دیوار زمان ها را فرو می ریخت و از قرن ها عبور می کرد.
روح بزرگ، آهنگ خروج از بدن زخمی حسین(علیه السلام) داشت. زخم ها چون چشمه های زاینده، شنزار تشنه را
سیراب می کرد… و فرات دریغ از قطره ای آب، تلاش در گریز داشت.
ـ ای حسین(علیه السلام)! آیا فرات را بسانِ سینه ماران نمی بینی؟ از آن نمی نوشی تا از تشنگی جان سپاری!
«ابوحتوف» تیری به پیشانی او افکند. تیر را از پیشانی بیرون کشید و خون از جبینِ آسمان سای ا و جوشید.
مردِ تنها، نجوا کرد:
ـ خداوندگارا! مرا در میان بندگان سرکش می بینی. پروردگارا! تعدادشان را به شما آر، آنان را نابود کن و یک تن از آن ها
را بر پهنه خود باقی مگذار و هرگز نبخششان.
و آن گاه با تمامی وجود فریاد بر آورد:
ـ ای امتِ سرکش! بعد از پیامبر (صلی الله علیه وآله) با تبارش رفتاری بد داشتید. زمانی که مرا بکشید، کشتن دیگری برایتان
آسان می شود و حرمتی باقی نمی ماند. امیدوارم که خدایم با شهادت، مرا گرامی بدارد و به خاطر من از شما ـ از جایی که
نمی فهمید ـ انتقام گیرد.
گرگی از میان قبایل زوزه کشید:
ـ ای پسر فاطمه(علیهاالسلام)! چگونه خدا به خاطر تو از ما انتقام می گیرد؟
ـ شوربختی میان شما می افکند و خونتان را می ریزد و سپس انواع عذاب بر شما فرو می ریزد.
خون از بدن بی رمق حسین می تراود. خون بسیاری که زمین را رنگین می کند.
حسین(علیه السلام) ایستاد تا دمی بیاساید. مردی از قبایل، سنگی به سویش افکند و خون از پیشانی اش جوشید.
خواست با گوشه لباس از خونریزی پیشانی پیشگیری کند اما تیری با سه پیکان بر قلبش نشست. تیر به قلبِ کوه ایمان
اصابت کرد. پایان رنج و آغاز کوچ به دنیای آرامش.
حسین(علیه السلام) از درد نالید:
ـ بسم الله و بالله و علی مله رسول الله.
آن گاه فروتنانه چهره اش را به سوی آسمان گرفت:
ـ پروردگارا! تو می دانی اینان مردی را می کشند که جز او زاده دختر پیامبری بر پهنه خاک نیست!
حسین(علیه السلام) دستش را
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 