پاورپوینت کامل آخرین شب نشینی ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آخرین شب نشینی ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آخرین شب نشینی ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آخرین شب نشینی ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۹

آفتاب می تابید. گرما بیداد می کرد. شش شتر در یک صف بر زمین داغ زانو زده بودند. افسار هر شتر را یک جوان به دست داشت. جوانی
که قدی بلند، شانه هایی ستبر و ردایی قرمز به تن داشت، فریاد زد: «عبدالله اقبال بلند مرا ببین، شترم سرخ موست و از همه شترها جوان تر و
سرحال تر؛ پس بهتر است از همین حالا برنده مسابقه را اعلام کنی». و قاه قاه خندید.

عبدالله که قدی کوتاه و بدنی چاق داشت، و زیر سایه درخت ایستاده بود، دانه های درشت عرق را از صورتش پاک کرد و با لبخند
موذیانه ای گفت: اگر این قدر به خودت مطمئنی، بیا شرط بندی کنیم.

بقیه جوان ها فریادی کشیدند و با شادی گفتند: عالیه عبدالله، عالیه.

ـ قبول دارم، حاضرم در صورت شکست، همین شتر سرخ موی قوی هیکل را به تو ببخشم.

عبدالله رو ترش کرد و گفت: بیچاره، از کیسه خلیفه می بخشی. خودم دزدیده ام، حالا به خودم می بخشی. می دانستم جربزه تهیه یک سفره
عالی و چرب و نرم را نداری. باور کن اگر به خاطر شام مفصل سعد نبود، حاضر نبودم برای تفریح و بازی شما تمامِ روز، خودم را برای
دزدیدن این شترها خسته کنم. خوب، حالا همگی آماده.

عبدالله دستش را بالا برد. ضربه شلاق ها شترها را از جا کند. حرکتشان ابتدا کُند و سخت بود، اما طولی نکشید که هر شتر با تمام قدرت به
پیش تاخت. گام های سنگین شان دلِ صحرا را می لرزاند. درختی خشکیده در پای کوه نقطه پایانِ مسابقه بود. عبدالله چند قدم جلو رفت.
دستش را سایبان چشمانش کرد و دید که شتر سرخ موی با قدرت و شتاب، بقیه شترها را پشت سر گذاشته است. ناخواسته داد کشید: آفرین،
آفرین به تو، عجب قدرتی!

وقتی شتر سواران خوشحال و نفس زنان برگشتند، عبدالله به طرف جوان رفت و گفت: ای جوان شجاع! از این ساعت، این افتخار را به
شما می دهم که شتربان دربار خلیفه باشی.

ناگهان خنده جوان ها صحرا را پر کرد. جوان نیشخندی زد و گفت: «قربان، شما خلیفه شترها هستید، شما را چه به عالمِ ما آدمیان». و باز
صدای خنده شان دلِ خالیِ صحرا را پر کرد.

***

صورتش را با دستاری پیچیده بود. ردای سرخش زیر نور ماه موج می انداخت. خودش را به دیوار چسبانده بود. قلبش به شدت می تپید.
آرام آرام از حیاط گذشت. به کنار در اتاق که رسید، ایستاد. گوش خواباند. وقتی مطمئن شد، آرام در چوبی را فشار داد. روی تُشکچه، پیرمرد
به خواب رفته بود. صدای خُرخُرش دل جوان را قرص تر کرد. پاورچین پاورچین به طرف ردای خرمایی رنگی که به سینه دیوار آویزان بود،
رفت. با عجله جیب هایش را گشت. با چشمان نگرانش پیرمرد را زیر نظر داشت. به راحتی صدای نفس های خودش را می شنید. احساس
می کرد هیچ گاه در عمرش این قدر نترسیده است.

ناگهان دو کلید میان دستش جا گرفت.

کمی آرام شد. به خودش تشر زد: «چه خبره، قرص و محکم باش، تو که این قدر ترسو نبودی». بی سر و صدا به سراغ صندوقی که در کنج
اتاق کز کرده بود، رفت. کلید بزرگ تر را داخل قفل چرخاند. درِ صندوق قیژی کرد. جوان ترسید. برگشت به عقب نگاهی انداخت.

پیرمرد خواب بود. با احتیاط در صندوق را باز کرد. بوی خوش عود و تنباکو، پارچه های زربافت و شال های رنگارنگ یک لحظه از خود
بی خودش کرد. یک دفعه به خود آمد. صندوقچه کوچک مخملی سبز رنگی را لا به لای پارچه ها دید. تند کلید کوچک را در قفل آن چرخاند.
درش باز شد. چشمانش برقی زد. سه کیسه زرد رنگ کنار هم جا داده شده بود.

پیرمرد سرفه ای کرد. غلتی زد. جوان با عجله یک کیسه را برداشت و بلند شد. در صندوقچه محکم به هم خورد. پیرمرد هراسان چشم باز
کرد. یک لحظه قلب جوان از کار ایستاد. پیرمرد نیم خیز شد.

جوان دستارش را محکم تر کرد. پیرمرد با لکنت گفت: تـ تو کی… هستی؟

جوان دستپاچه به طرف در رفت. پیرمرد بلند شد. داد زد: تو کی هستی، چی می خواهی؟

جوان به نزدیک در رسیده بود. پیرمرد خیزی برداشت و یقه او را چسبید. جوان وحشت زده با خشم دستان پیرمرد را جدا کرد و با تمام
قدرت او را به زمین پرت کرد. پیرمرد آخِ بلندی گفت و دیگر بلند نشد. جوان با شتاب از اتاق بیرون پرید و با سرعت از خانه بیرون رفت. هنوز
صدای ناله های پیرمرد را می شنید. تا آخر کوچه دوید. آن وقت ایستاد. وقتی مطمئن شد هیچ کس در کوچه نیست، دستارش را باز کرد و سعی
کرد خونسرد و آرام از آن جا دور شود.

***

زن با ظرفی از شربت به اتاق آمد. پیرمرد به پشتی تکیه داده بود و ناله می کرد. زن نشست. نگران به چهره شوهرش خیره ماند. کاسه شربت
را جلو برد و گفت: ابوخالد! بخور و این قدر دل من را آتش نزن.

پیرمرد دست زن را کنار زد و رو برگرداند. زن با التماس گفت: ابوخالد! داری خودت را می کشی، به خودت رحم کن.

ابوخالد ناله ای کرد و گفت: اگر آن شب از خانه بیرون نرفته بودی، شاید این بلا به سر من هم نمی آمد.

زن گفت: آخر ابوخالد! مگر خودم خواستم بروم. دیدی که ام کبری دخترش را دنبالم فرستاد تا برایش قابله صدا کنم. می دانی که شوهرش
مرد سفر است. بیچاره کسی را ندارد.

ابوخالد نفسی داغ از سینه بیرون داد. چشمش به صندوق افتاد گفت: قلم پایش را خرد می کنم. فقط این دست های من به او برسد… .

پیر زن گفت: آخر تو چطور مطمئنی که او خالد بوده؟

پیرمرد انگار که آتش گرفته باشد، گفت: می دانم، می دانم، چه کسی غیر از من و تو و خالد جای کلیدها را می داند، ها، تازه مگر می شود آدم
پسر خودش را نشناسد. با آن ردای قرمزش، آخر شرم نکردی پسر بدبخت؟ اگر کور هم بودم، می فهمیدم. من پدرم، بوی تنش را از دور حس
می کنم.

دستی به چشمانش کشید، اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: «آرزوهایم را به باد دادی پسر. آخر چقدر محبت، چقدر نصیحت، آخر چرا
ما را به دوستانت فروختی؛ به دوستان هرزه و عیاشی که آوازه شان توی شهر پیچیده. با آبرویم بازی کردی. خدایا! این ننگ را کجا ببرم؟ به خدا
قلبم را شکستی پسر، کمرم را خم کردی». و صدای های های گریه زن بود که اتاق را پر کرد.

***

ابوخالد بقچه را زیر بغل زد و راه افتاد. کمی می لنگید. زن با عجله پشت سرش دوید و گفت: ابوخالد، ابوخالد!

پیرمرد ایستاد. برگشت. چهره نگران زنش کمی دستپاچه اش کرد و گفت: زن، مرا ببخش. اصلاً فراموش کردم. هر چه دلت می خواهد بگو.
مضایقه نمی کنم. حالا بگو و بعد هم مرا حلال کن، شاید… .

زن وسط حرف ابوخالد پرید و گفت: «این چه حرفی است که می زنی، سفرت به خیر و سلامت، عمرت دراز». کمی صدایش را پایین آورد
و گفت: «ابوخالد! فقط یک خواهش دارم. به خدای محمد(صلی الله علیه وآله) خواهشم را رد نکن. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: حالا که قصد خانه
خدا را داری، خواهش می کنم نیتت را عوض کن. ابوخالد از هر حقّی که برگردنت دارم، می گذرم. اما پسرمان را نفرین نکن. دعایش کن تا خالد
از اهل سعادت شود. همه دلخوشی ما به اوست.

پیرمرد غضبناک به چهره زن نگاه کرد و گفت: «چه دلخوشی زن، دیگر آبرویی برایم نمانده. همه می گویند: پسر ابوخالد… لا اله الا الله،
می روم و نفرینش می کنم؛ صد بار هم نفرینش می کنم، یا من از دست او خلاص می شوم یا او از دست من». و با شتاب از در بیرون رفت.

***

خالد لباسی سپید و نو پوشیده بود. توی ایوان چمباتمه زده بود. چشمش به در کوچه بود. ظرفی پر از رطب تازه کنارش بود، اما اشتها
نداشت. زن با بقچه ای در دست کنار خالد نشست. خالد پا به پا شد. آرام و قرار نداشت. پرسید: مادر، پس کی پدر می آید؟

مادر خالد که مشغول باز کردن گره محکم بقچه بود، گفت: نگران نباش، کم کم پیدایش می شود.

بقچه پهن شد. مادر خالد گفت: مادر، ببین با این لباس ها چه کنم. مدت هاست که آن ها را نپوشیده ای. نگهدارم یا به مستحق بدهم.

خالد زیرچشمی نگاهی به لباس ها انداخت. نگاهش روی یکی از لباس ها ماند. یک آن تمام بدنش داغ شد. سرش گیج رفت. چشمانش را
بست. خودش را دید با ردای سرخ و شور و شوق جوانی؛ آن شبِ سیاه، پدر و کیس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.