پاورپوینت کامل برشی از رمان واره بانوی آب و آئینه ۴۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل برشی از رمان واره بانوی آب و آئینه ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل برشی از رمان واره بانوی آب و آئینه ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل برشی از رمان واره بانوی آب و آئینه ۴۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۴

اشک و شن

دو روز گذشت و کاروانی که از شام آمده بود، همچنان در کربلا بود و شن ها را با اشک های داغ سیراب می کرد ؛ شن هایی که از خون حسین
و هفتاد تن از یارانش سیراب شده بودند.

کودکان به سوی فرات رفتند. فرات با نخلستانی که او را در برگرفته بود، چون چشمان سیاه زنی بود در میانه مژگان، که تازه از خواب
برخاسته باشد. کودکان پاهایشان را در آب فرو بردند. موج ها به آرامی پاهایشان را می شست…. تو گویی رود از روزی پوزش می خواست که
آن ها را حتی از قطره ای آب محروم کرده بود. خردسالان یاد روزهای تشنگی افتادند. به سوی رود می نگریستند… و رود اسیری بود با
نگهبانانی از تیرها و سرنیزه ها. یاد فریادهایشان افتادند. فریاد و گریه هایشان:

ـ تشنگی… تشنگی

تصویر عمویشان جان گرفت که بر اسبش سوار بود. مشک را حمل کرد و به سوی فرات رهسپار شد. آنان چشم انتظار برگشت عمو با آب
بودند ؛ اما عمویشان رفت و برنگشت… و آن ها منتظر ماندند.

و آسمان در نگاه شان بیابانی به نظر آمد، آتشناک و تکه های ابر بارانی برایشان نمی آورد. پاره های ابر بسان کشتی های حیران از آسمان
می گذشتند.

زینب ایستاده بود و به فرات می نگریست. فرات چون سوگ سرودی به نظر می آمد، غرق در اندوه. صدای برگ های نخلستان، پژواک
صدای زنی بود که با سکوت مرثیه می خواند.

کودکی به تنه نخلی تکیه داده بود، به رنگ بیابان. به هق هق فرات و گریه نخلستان گوش سپرده بود. به آب های درخشان نگاه می کرد. ماه
تابان و ستارگان را می دید. چشمانش به خواب فرو رفت و اسب سپیدی را دید که از رود برمی آید… گام بر می دارد و از او آب می چکد… و
جاده مرطوبی را ترسیم می کند… و دید که اسب بر زمین سُم می کوبد.

عمویش «عباس» را دید که بر اسب سوار می شود و به سوی فرات رهسپار می گردد. مشک روی دوش اوست… اسب شیهه می کشد و عمو
لبخند می زند، برمی گردد با آب… شروع می کند به خوردن آب؛ اما سیراب نمی شود… و وقتی کودک چشم می گشاید، زینب را برابرش می بیند.
در دستانش مشکی است که از آب فرات موج می زند.

آفتاب به سوی مغرب پایین رفت؛ اخگری سوزان، زخمی و خونین. چند لحظه گذشت و تاریکی فرود آمد. صدای ناله ها بالا می گیرد…
ناله رود، نخلستان و شنزار؛ و کودک دست کشان راهش را میان نخلستان کناره های فرات می جوید. ماه در آغوش آب زیبا به نظر می رسید.
چهره پدر شهیدش را در آب آینه گون می دید… در دلش آرزو کرد کاش رود می توانست او را به جای دوری ببرد؛ به جهانی زیبا… به شهری
خفته در آغوش رود ؛ جایی که پدرش آرمیده بود؛ سپس با یکدیگر به سوی دریای بزرگ رهسپار می شدند.

کودک از صدایی بیدار شد که از ورای نخلستان او را می خواند:

ـ ای بازمانده برادرم، کجایی؟

کودک برخاست و با شتاب به سوی صدا دوید. عمه اش زینب او را می خواند.

در آغوشش جای گرفت وماه با رنگ درخشان نقره فامش شن ها را فرا گرفته بود.

چشمان شب زنده دار، به ستارگان آسمان می نگریستند و کودکان با ماه سخن می گفتند… و هفتاد ستاره ـ یا بیشتر ـ در شن ها می درخشید و
شب، زخمی را در آغوش کشید که زمین را سیراب می کرد.

دل های شکسته حس کردند قلبی بزرگ در ژرفای زمین می تپد؛ آن را زنده و سبز می کند و شیهه ای از سوی فرات می آید.

در دل تاریکی، حسین بر اسب بود و چهره اش از نور پیامبران می درخشید… در دستانش گل بود و زیتون و آب و قرآن.

کربلا ـ در آن شب ـ صحنه نمایشی بزرگ بود، به وسعت زندگی… و تاریخ از زوزه گرگ ها می نالید… و از اسب حسین یاری می طلبید. و
اسب شیهه می کشید و گرگ ها هراسان می گریختند.

و تاریخ رهسپار می شود… بر اسب می نشیند… با زمان مسابقه می دهد و گرگ ها از نفس افتاده در پی او روانند.

شمع و اشک

مدینه، با اندوه بیدار شد. آفتاب دیوارهایش را با سرخی آتشگونی رنگین کرده بود، و کلاغی بر بام خانه ای قار قار می کرد.

«فاطمه صغری» به کلاغ می نگریست و هراسان می شد. کلاغ دیوار حیاط را به خون آغشته می کرد.

خانه، ویرانه به نظر می آمد. از زمانی که بیماری او را از پا افکنده بود و از کاروان باز مانده بود، کسی همنشین دخترک تنها نشد.

او را تنها گذاردند و به سوی سرزمین سیاه رهسپار شدند. فاطمه چشم انتظار نامه پدر بود. و این کلاغ، خبردهنده شومی بود که بر خانه اش
فرود آمد… خانه را با قارقارش انباشته و دیوار را با خون هابیل رنگین ساخته بود.

روزهای تیره سیاه، چون دسته کلاغانِ کوچنده، گذشت.

و در صبحی غمگین، دخترک صدایی را شنید که در سوگ پدر بزرگوارش بود. صدا میان خانه های شوربخت طنین می افکند:

ای مردم مدینه! دیگر در شهر نمانید؛

زیرا حسین (علیه السلام) کشته شد و از شهادت اوست که اشک من چون باران فرو می ریزد.

پیکر حسین (علیه السلام) در کربلا به خون آغشته

و سر او بالای نیزه در شهرها گردانده می شود.

همه شتابان از شهر خارج شدند. امروز رسول خدا(صلی الله علیه وآله) از جهان کوچ کرده بود. مردمان حیرت زده، به بیابان شتافتند تا کاروانی را
ببینند که تند باد روزگار بر آنان وزیده بود.

جوانی بیست ساله از خیمه اش بیرون آمد. سعی می کرد بغضش را فرو خورَد و از ریزش اشک هایش جلوگیری کند. چشمانش در
جستجوی مردانی بود که همنشین پیامبر (صلی الله علیه وآله) بودند. او خبر مرگ نوه همنشین بزرگوارشان را برایشان می آورد.

جوان با خاندانش وارد شهر پدر بزرگش شد… خانه ها که از دور آشکار شدند، زینب ناگهان به گریه افتاد. و نخستین بار نشانه های پیری در
چهره اش آشکار شد. زینب تکرار می کرد:

ای شهر نیای ما! ما را نپذیر

با دریغ ها و اندوه ها آمده ایم

گروهی با خانواده از تو بیرون رفتیم

و بی مردان و پسران برگشته ایم.

چون کاروان به مسجد رسید، خواهر حسین دو ستون درهای مسجد را گرفت و فریاد برآورد:

ـ ای نیای! من قاصد مرگ برادرم حسین برایت هستم.

و سکینه با سوز و گداز با صدای بلند گفت:

ـ ای نیایم! از آنچه بر ما گذشته است، به تو شکوه می آوریم. سوگند به خداوندگار، نه کافری بدتر از یزید دیدم نه مشرکی. نه جفاکارتر از
وی دیدم و نه خشن تر. دلسنگ تر از او ندیدم. با عصایش به دهان پدرم می کوبید و می گفت:

این زدن را چگونه دیدی ای حسین؟!

رباب، دختر اِمْرَؤُی القیس با دلی شکسته مرثیه خواند:

کوهی استوار داشتم که به آن پناه می بردم،

و با مهربانی و دین با ما همراهی می کرد.

چه کسی برای یتیمان است و بینوایا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.