پاورپوینت کامل خدای بهار، ورود امام خمینی (ره) ۷۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خدای بهار، ورود امام خمینی (ره) ۷۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خدای بهار، ورود امام خمینی (ره) ۷۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خدای بهار، ورود امام خمینی (ره) ۷۲ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۶
زمان، چیره چنگال های یخی و فسرده زمستان بود و خنده بهار سال ها بود که از لب های
شهر کوچیده بود و جایش را به سوزناکی تب خال های اشک و حسرت داده بود. روزها در
خلسه سکوت و انجماد، دست و پا می زدند و صبح، امیدی به رویِش دوباره نداشت و
استقلال و آزادی، سرابی از الفاظ بکر بود که در دایره المعارف طاغوت، بی معنا و گنگ
مانده بود. خورشید از آسمان سرزمین مان ایران، تبعید شده بود و مهربانی ها در ژرفای
غمِ نان و دردِ فقر و بی سوادی گم شده بود. استواری گام های مردان، افلیج شده بود و
دست های وحدتِ آزادی خواهان در کرختی بندهای استبداد اسیر بود و جویبارهای زلال
آزادی، رخوت زده مرداب ظلم بود. اما سرانجام پس از سال ها انتظار و قرن ها ایستادگی
در برابر دیو سیاه ستم، بغض فریادها شکست و واژه آزادی و استقلال در باغستان باور
ایرانیان جوانه زد و فصلی سبز در تاریخ ایران رویید.
روح خدای بهار، در کالبد زمان دمیده شد و خورشید نگاه خمینی (ره) از پس ابرهای تیره
طاغوت و فرسنگ های دورِ تبعید، طلوع کرد و شکوفایی رویش، در تن فسرده خاک جان گرفت
و بهار پس از قرن ها انجماد و دل مردگی در تقویم ایران متولد شد. بهاری که عطر گل
محمدی در فضای خاطره ها پراکند و شمیم یاس زهرایی. بهاری که عطرآگین شکوفه های
صلوات بود و غرق تمنای سرخی شقایق های عاشق، بهاری از تبار آفتاب، با نگاهی به
زلالی آب، بهاری که اشتیاق بکر زمین و لحظه های ناب زمان، عطشناک قدم هایش بودند.
قدم هایی که شکوه پوشالی سلطنت دو هزارو پانصد ساله پهلوی را شکست. آری خمینی آمد!
در هیاهوی انتظار چشم های اشتیاق و کوچه های چشم به راه. در نگاهش نوازش آبی آرامش
موج می زد و صداقت در لحن سبز ساده اش شکوفا بود. خورشید وجودش بهمن دل های زمستان
را ذوب کرد و آزادی را از جمود غل و زنجیر رهانید. رادمردی از تبار ابراهیم، که
بت های طاغوت واستبداد پهلوی را با شجاعت شکست و با سیادت و رسالت محمدی اش،
شکوفه های شعور و جوانه های غرور را بارور کرد.
به تبرک دستانش، جاودانه ترین بهار آزادی تاریخ، در تقویم سربلندی ایران شکفت و
آزادگی، آیین جاویدان ایران شد، که تنها به ماندگاری ایران و شکوه یاد خمینی،
«ایرانی» زنده است.
منیره ماشااللهی
و خدا، دل نگران توست…
شاید بتوانی بر سرت کلاهی بگذاری
اما نمی توانی از پس آینه بر آیی
برف های ته نشین شده بر موهایت
رازِ سیاه مشقِ دفترت را به سپیدی آشکار کرده
و چشمان بهت زده ات عبور ستاره ها را حس کرده
حالاتو سرت را زیر زمان قایم کردی که چه چیزی را ثابت کنی ؟
زلف گندم بر شانه باد رقصیدنی است
اما پس از آن زیر پایش هم دیدنی
رهگذرانی چون تو می آیند ومی پایند و می روند
چون فرصت، بودنی نیست،
پس چاره ای باید کرد بر فرصت نیامدنی.
عمر ما چون شبنمی است که بر برگ های سوزنیِ شالی، جا خوش کرده است،
با نسیمی فرو می ریزد.
نگاه نمی کنی که هر برگ میزبان شبنمی است ؟
ساعت شنی جهان آوار می شود و تو
همچو کبکی سر فرو برده در رؤیای خاکستری،
بی خیال گذر دقایق فیروزه ای،
دست بر چانه ات روی شنی آن را نظاره گری،
غافل از این که ناگهان گرداب شن، تو را در خود فرو می کشد
و خدا دل نگران توست…
عمر رفته باز نخواهد گشت چونان که تو
در یک رودخانه دوبار نمی توانی شنا کنی
چون در هر رفتنی احتمال دیدن چاهی هست و راهی
چشمه زندگی تو خشک نیست
آب از زلالی دیده نمی شود
تکه سنگی بینداز آب را ببین
و شاید خود را!
انسان زیباترین شعریست که خداوند
در دیوان طبیعت سروده است
به نیت فالی نیکو افکارت را بشوی
و قدم در فصلی دیگر نِه.
زهره شریعت ناصری
کربلا یعنی…
کربلا پایتخت عطش است، عطشی که قلب آب را می سوزاند.
ندای هل من ناصری که بی پاسخ می ماند. دل های زنگار گرفته ای که قفل بی غیرتی و
نامردی خورده است.
بوی خون، بوی غم، بوی اشک های اسبی که سوارش را به میان خیل سپاه دشمنان می بَرَد.
بوی معجرهای سوخته، موهای سوخته دخترکی که از گوش دریده اش خون می چکد.
بوی ماتم، بوی ناله های مادری که گهواره خالی جگر گوشه اش را می نگرد، بوی لب های
سوخته.
کربلا و دردهای عمیقی که ریشه دوانده اند در سرتاسر این زمین، خیمه هایی که در آتش
می سوزند و سر نیزه های سنگین سپاه چند هزار نفری که در تلألؤ خورشید می درخشند و
کربلا میدان هنر است، هنر شهادت.
کربلا یعنی نیزه های شکسته و علم های افتاده، یعنی مشک های سوراخ.
کربلا یعنی فرات همیشه عزادار، یعنی دستان بر خاک افتاده.
کربلا یعنی گریستن تمام نخل های علقمه، یعنی شگفتی آفریدن در سلوک عشق.
کربلا یعنی ماندن دل در تل زینبیه، یعنی اجابت دعوت شهادت.
کربلا یعنی خورشید بر نیزه، یعنی صدای خرد شدن استخوان ها زیر سم اسبان.
کربلا یعنی پیکر پرپر میان بوریا، یعنی پاره های دل زینب بر خاک های داغ و ریگ های
تب دار.
کربلا یعنی واقعه ای عظیم، اذا وقعت الواقعه…، یعنی پیکر به خون تپیده، یعنی
باران سنگ، یعنی کتابی ورق ورق با آیه های درد، آیه های تشنگی، آیه های صورت های
نیلی و… .
هفتاد و دو ابراهیم در آتش می سوزند و هفتاد و دو مسیح بر صلیب آویخته می شوند. عشق
در گودال، سر بریده می شود تا وحدت عاشق و معشوق معنا شود. ارکان عرش می لرزد اما
ستاره ای فرو نمی ریزد، کوهی از هم پاشیده نمی شود و باران عقیم نمی شود، هر چند که
حق بود این چنین می شد اما جهان باقی می ماند تا زمزمه های «این الطالب بدم المقتول
بکربلا» با ندای «انا بقیه الله» آرامش یابند.
زهرا رضاییان
جاری آیینه ها
توبه
دل من!
بارها گفتی:
برمی خیزم
و به هوای روشن قریه باز می گردم
دل من!
بارها گفتی:
از این دقایق مکدر خسته ام
و از این ثانیه های مکرر پژمرده ام
و تشنه آن لحظه نابم
که چوپان در نی لبک صداقتش
آواز کوچ سر می دهد
دل من!
دشتِ پیشِ رو
تا ابدیت جاریست
اما فردا کوچک تر از امروز
و پسین فردا
کوچک تر از فرداست
دل من!
برخیز
دارد دیر می شود…
سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا)
وقتی به این دشت خالی، ابری بهاری ببارد
بر کوزه های سفالی، ابری بهاری ببارد
حس می کنم نرم و آرام، گم می شود غصه و درد
یک شب اگر این حوالی، ابری بهاری ببارد
یک عمر این جا نشستی، تنها به امید این که
برپا شود دار قالی، ابری بهاری ببارد
چشمی به سجاده وا کن، ای دوست امشب دعا کن
تا در دل این اهالی، ابری بهاری ببارد
در خواب دیدم که فردا، می روید اینجا اقاقی
وقتی به این دشت خالی، ابری بهاری ببارد
سعیده خلیل نژاد ـ دامغان
کاش می شد که باران بگیرد
بوته شعر من جان بگیرد
این زمین دست بردارد از کبر
آسمان را به دامان بگیرد
اشک اگر از نگاه کسی ریخت
چشمه سر در گریبان بگیرد
یاس هامان فسردند الهی
شهرها را بیابان بگیرد
من که می ترسم آخر نیایی
این غزل واره پایان بگیرد
سعیده خلیل نژاد ـ دامغان
میوه شاخه هیهات
شهدا
زاده روح بشرند
حرکتی
رو به کمال مطلق
چشمه ای
تا به ابد در حرکت
پاره ای درک
که از سفره احسان خدا
در کف فهم بشر افتاده
حرفی از اسم خدا
که کلید گره کور نیاز هستی است
و دری سوی نسیم
باز تا قاف یقین
و پلی
از لب مستی و عشق
تا لب هستی و عشق
پاره نغمه مضراب سحر
که جدا مانده ز تصنیف خدا
جاده ای
تا لبه تیغ قیامت، پیدا
کوچه ای
هم نفس صبح و شقایق تا دور
سخنی همدم نور
خنده غنچه نشکفته
در آواز نسیم
شبنمی از لب گل
که فرود آمده بر پای حضور
تا طراوت بخشد
افق دید سحرخیزان را
قامت حنجره عشق خدا
که فرا می خواند
نَفَس سرخ کتاب هستی
حجم درد بشر است
کز رگ روح چکد
ارتفاع آهی
که برآید از عشق
و زند بوسه به پایش، ایثار!
داغ عشقی است
که بر قلب شقایق مانده
یا که فریاد سکوت
بر دل زخمی غم
یا که بانگ سحر است
بر پس لشگر شب
یا چو شمعی
که در شهر شب و شرم و شراب
روشنی بخش سر سودایی است
یا که در کوچه تنگ بشر و عقل و معاش
شاه راه سفر سرو و صنوبر باشد
قطره اشکی است
که از بام اَلَسْت
بر تن خاک نشست
جام شد بر لب عشق
جان نهاده سر عشق
خط سرخی است
که بر دفتر روزمرّه نشست
خون تازه است
که در پوست ترک خورده، دوید
گل سرخی است
محو در حجم نگاه لاله
پشت پرچین نگاه گل سرخ
شرم هفتاد و دو ملت جاری است
سایه خورشید است
که دمی
هم سخن سنگ و سیاهی شده است
و گریزان از شب
هم سفر با گل سرخ
شرم آب است
که تا خیمه خورشید رود
و زند بوسه به پای لاله
میوه شاخه هیهات
که بر دامن آیینه نشست
هدیه وارث صبح
هاجر امانی ماچیانی
ماجرای عبور تو
یک هوا بوی خوب بنفشه، یک سبد رازقی مانده با ما
باورت می شود روحِ باران، این همه عاشقی مانده با ما
ای سزاوارِ هر چه بزرگی است، آسمان در نگاهِ تو جاری
این طرف پشت بن بستِ کوچه، چشم نالایقی مانده با ما
امتداد شفق مانده با تو، با تو ای مرز تاریک و روشن
یادگار طلوع قشنگت، وسعت مشرقی مانده با ما
ماجرای عبور تو باقی است در خیال کویر عطشناک
باورت می شود روحِ باران؟ این همه عاشقی مانده با ما
کیمیا بهرامی
بیعت با امام
رهبرا از پی فرمان تو برخاسته ایم
باغ خاطر به گل مهر تو آراسته ایم
قفس جسم شکستیم ز شوق ره دوست
جان از این پیرهن عاریه پیراسته ایم
به چراغانی چشمان یتیمان سوگند
ما به امر تو کمر بسته و برخاسته ایم
به خدایی که نه آغاز و نه انجامش هست
ما به مهر تو فزودیم، کجا کاسته ایم
بیعت ما و تو عهدی است که در برکه اشک
ریشه بسته است و دوامش به دعا خواسته ایم
گفتی از منزل اول، ره مقصد دور است
گر چه صعب است، همان رهرو نو خاسته ایم
خصم را خاری و گلزار ولا را گُلِ سرخ
ای گل سرخ، وطن را به تو آراسته ایم
هان «سپیده» به ثبات قدم این راه بپوی
پشت این پرده یقین است، در آن راه بجوی…
سپیده کاشانی
ظرایف و طرایف
گفتگوی آب و روغن
آب و روغن در قندیل با یکدیگر مفاخره کردند. آب گفت من از تو عزیزتر و فاضل ترم و
حیات تو و همه چیز به من است. چرا تو بر سر من می نشینی؟ روغن گفت: برای این که من
رنج های بسیار دیدم که از کشتن و درودن و کوفتن و فشردن که تو ندیده ای و این همه
در نفس خود می سوزم و مردمان را روشنایی می دهم و تو بر مراد خود روی و اگر چیزی در
بَرِ تو اندازند فریاد و آشوب کنی. بدین سبب بالای تو ایستاده ام.
تذکره الاولیاء
گفتگوی بلبل و باز
یکی از شعرای معاصر سرنوشت ملل را که اهل سخن اند و نه اهل عمل، و اسیر چنگال
دشمنان اند، در داستانی از زبان بلبل و باز شکاری مطرح کرده است:
دوش می گفت بلبلی با باز
کز چه حال تو خوش تر است از من
تو که زشتی و بد عبوس و مهیب
تو که لالی و گنگ و بسته دهن
مست و آزاد روی دست شهان
با دو صد ناز می کنی مسکن
من بدین ناطقی و خوشخوانی
با خوش اندامی و ظریفی تن
قفسم مسکن است و روزم شب
بهره ام غصه است و رنج و محن
باز گفتا که راست می گویی
لیک سرّش بود، کسی روشن
دأب تو گفتن است و نا کردن
خوی من کردن است و نا گفتن
کشکو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 