پاورپوینت کامل شوق وصال سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض… ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شوق وصال سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض… ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شوق وصال سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض… ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شوق وصال سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض… ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۱

در سالیان بسیار دور، شیخی پاک سرشت
می زیست که سالیان سال به عبادت و بندگی
حق گذرانده بود. خداوند او را دو پسر عطا کرده
بود که آن ها هم در مکتب پدر و در راه حق گام
برمی داشتند.

چون سال های کهولت بر شیخ نمایان شد یار و
نگار و غمخوار خود را از دست داد. چون غم
درگذشت همسر بر او گران آمد تصمیم گرفت
در معیت فرزندان راهی دیار دوست شود تا
جان در مقابل حضرت دوست یک دله گرداند و
در این غم از باری تعالی استمداد جوید.

با خود قرار گذاشت که در این سفر فرزندان را با
تجربیات خود پخته سازد تا حق و باطل از هم
تمییز دهند. چون کاروان به سوی حجاز حرکت
کرد این سه با کاروان همراه شدند. شب هنگام
در کاروانسرا پدر وقت را غنیمت دید و فرزندان
را خواند. چون پسران به نزدش آمدند هر دو را
در آغوش کشید و گفت: «امشب حکایتی از
سرگذشت خود بر شما بگویم تا سرما در
وجودتان نتند و خواب شما را در بر نگیرد.» و
سپس حکایت آغاز نمود: در ایام جوانی مرا
حجره ای در بازار بود که در آن به کار تجارت
مشغول بودم و به لطف خدا هر روز مالم کثیرتر
و رزقم وسیع تر می شد. من نیز به شکرانه این
نعمت، دستورات الهی را به احسن وجه ادا کرده
و تا می توانستم از مردم دستگیری می کردم و
به فقیران و تهی دستان می بخشیدم. روزی
درصدر حجره بر تخت جلوس کرده بودم که
پیری به هیئت درویشان از حجره در حال گذر
بود از جا برخاستم و سویش رفتم. بدره ای زر، از
دوال کمر باز کرده گفتم: «این زر از آن تو ای
پیرمرد».

گفت: از این کیسه زر نه مرا منفعتی است و نه
تو را معرفتی!

گفتم: مرا همه به بندگی و سخاوت می شناسند
از این بخشش مرا نیت خیر است.

گفت: عمری به طمع بهشت و حور و غلمانش
بندگی کردی و از ترس عذابِ حق پرهیزکاری،
حال برای خدا چه کرده ای شیخ؟

سپس با لبخندی ملیح مرا ترک کرد. چون رفت
آتشی در وجودم شعله ور شد و رعبی بر من
حاکم گشت. می خواستم آهنگ رفتن به خانه
کنم ولی نه قوت ماندن داشتم، نه یارای رفتن.
به صد جهد حجره را بسته به خانه آمدم. چون
به خانه رسیدم مادرتان به طبخ غذا مشغول
بود و از آمدن من متعجب شد. بدون آن که با او
صحبتی کنم به گوشه ای خزیدم. درها را بستم
و با خود خلوت کردم. در خلوت خویش بسیار
تدبر و تفکر کردم. هر چه بر دهلیزهای فرسوده
قلبم گشتم کاری را نیافتم که فقط برای
خشنودی خدا انجام داده باشم؛ یا طمع در
جنان بود یا ترس از سنان عذاب. چند روزی
بدین حالت بر من گذشت که دوستی از اهالی
بازار چون بدید که من حجره نگشوده ام نگران
گشته و به خانه ما آمد. پس از پرسیدن چند و
چونِ حالم، علت حاضر نشدنم را در بازار
پرسید. داستان خویش را برایش تعریف
نمودم. لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: «در
شهر غوغای پیری است صوفی مسلک، گویند
تارک مخلوق است و عاشق خالق، صاحب
مکاشفات و کرامات، الهی و مستغرق در
فیوضات ربانی. فانی فی الله اش خوانند و
مریدان بسیار به گردش حلقه زده و به سلکش
خرقه پوشیده، و در بیابان به ریاضت
مشغول اند. حال نزد او رو تا تو را از این حیرانی
برهاند».

چون سحرگاه شد به عزم زیارت شیخ اعظم از
خانه بیرون شدم. بسیار در بیابان گشتم و
بالاخره او را در گوشه ای یافتم که خرقه بر
دوش و زنار بدست با صورتی برافروخته
کلماتی زیر لب زمزمه می کرد و به گونه ای روی
خارها نشسته بود که گویی نه این ها خارند و نه
او انسان. منتظر شدم که شیخ به خود آید. پس
پیش او به ادب نشستم و گفتم: «عمریست که
بی آمال خود زندگی کرده و به طمع و ترس
عبادت کردم. حال می خواهم یگانه معبود و
دوستدار خود را که گم کرده ام بیابم. اکنون برای
راهنمایی پیش شما آمده ام».

شیخ در سخنانم تدبری نمود و سپس به
مریدان گفت تا مرا طرد کنند. روز بعد هم به
همین ترتیب گذشت و روزهای بعدی و بعدی.
چندی بود که از من رفتن و از شیخ راندن.
بالاخره روزی به تنگ آمده دهان به لابه
گشودم و چون طفل بی مادر با حالت زاری به
شیخ گفتم: «شنیده ام که تو به لقاءالله نائل
آمدی و دستان مشکل گشا داری. شنیده ام
چون تو مرشد و راهنمایی برای رسیدن به
حضرت دوست نباشد. دیگر به کجا روم ای
مولای من!» با این سخنان به یکباره شیخ
دگرگون شد و مرا چون فرزند در آغوش کشید.
اشک هایم را با گوشه خرقه اش پاک کرد و چون
مادر مرا نوازش نمود و فرمود: «چه می خواهی
ای فرزند تا تو را اجابت کنم.»

گفتم: به دنبال عشقی آسمانی ام و جز اکسیر
معرفت دوست نخواهم. مرا راهی نشان بده تا
به لقائش نائل شوم؟

شیخ فرمود: «ای فرزند، اگر تو را راندم فقط به
این خاطر بود که بدانم چقدر در راه ثابت قدمی
نه چیز دیگر. من نیز روزگاری دراز، پی پیر و
مرشدی می گشتم و بعد از سختی های بسیار او
را یافتم و چون بنده ای به خدمتش و انجام
دستوراتش همت گماشتم تا توانستم به لقاء
دوست نائل آیم. ولی تو را توفیقی بود که به
راحتی مرا یافتی. و بدان که برای رسیدن به
مقصود باید تمام سخنانم را به گوش جان شنوا
باشی و در آن چرایی نکنی که هر کار ما
حکمتی دارد. که تو شاید آن را درک نکنی».

و من گفتم: سَمعاً و طاعتاً شیخنا و سپس گفت:
فی الحال که به این سلک درآمده ای و از جُهال
پیروی نکردی ابتدا باید ظاهرت را چو
هم مسلکانِ خود گردانی و خرقه پشمینه به تن
کرده و سیمایت را چون مریدان ما بیارایی. زن
و فرزند را ترک گفته پیش من به دیر بیایی و
شب و روز به عبادت و راز و نیاز و ریاضت های
خاصه بپردازی تا شاید تو را در این راه مقام و
مرتبتی حاصل آید.

من هر چه گفت، کردم و شب و روز در مصاحبت
او گذراندم تا بالاخره شیخ اعظم مرا به خلوت
خواند و خرقه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.